از چی حرف بزنم ؟!
سرم را بین دو دست گرفته بودم و فشار میدادم . هرچی فکر میکردم از چی حرفی بزنم ذهنم کار نمیکرد . انگار قفل بزرگی به همه ی اجزای وجودم بسته بودند و کلیدش را گم کرده بودم . دستهایم که کرخت و بی حس شده بودند بی اختیار مثل گوشتی بی استخوان روی میز افتادند . کلید افتاد مقابل چشمم !
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳۱ ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥