کاروان

مثلا داستان کوتاه

پسرم با پدرش دارند مناظره را تماشا می کنند .  گاهی چنان آهسته باهم صحبت می کنند انگار که ما یعنی من و دخترانم جاسوسیم و شاید حرف آنها را بدیم بی بی سی و  ووآ ...همش صحبت بد و بدتر می کنند و گاهی به بیرون نگاه می کنند که رعد و برق میزند اما باران نمیبارد .

میگم اگر رفتی حمام کنی اون ریش خودتو اصلاحات ! کن مثل ریش بز دراز شده .به پسرم میگم .

: از بین بد و بدتر ، بدترین را انتخاب کردم . اصلاحات آبروی منو پیش دوستانم میبره !

هردو می خندند به من ...


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir