کاروان

دم غنیمت است ! ( داستان کوتاه )

برو بچه ها دور هم جمع بودیم و شعار  " دم غنیمت است "  را با بگو بخند و رقص و آواز و تک نواری می خواستیم بجا آوریم .

عقیده داشتیم : توان ها و استعدادهای فردی  در انفرادی مغز که می مانند ضعیف میشوند ولی در یک جمع که قرار میگیرند دنیایی از شور زندگی می آفرینند ! 

قرار شد برای مهمانی بعدی نمایش و اجرای لباسهای اقوام و ملل را برنامه کنیم . اینبار نوبتی نوبت پیشنهاد من بود و با استقبال روبرو شد و هورا کشیدند . یک ماه فرصت داشتیم . دست و بالم تنگ بود و نمیدانستم چه جور لباسی با آن همه رنگ و تشکیلات و طمطراق و دهها آویختنی تهیه کنم . مقداری هم باید مطالعه می کردیم تا یک فرهنگی را درست تر نشان دهیم .

در حین مطالعه یه چیزی توی مغزم می جنبید ولی باز میرفت توی سوراخ فراموشی . یک روز مانده به برنامه که فشارم می رفت پایین و می آمد بالا  بالاخره پیدا کردم !

یک حرفی از دهن پسرم پرید و گفت : اینا که میگن عملیات انتحاری و غیره یعنی چی مامان ؟ در مورد سوالش به فکر رفتم و جواب سوال خودمو پیدا کردم . از خوشحالی خندیدم و غلغلکش دادم و گفتم  و غیره یعنی این ! انتحاریشو نمیدونم ...

 

فردا همه آمدند با لباس های محلی عجیب و غریب . منهم بودم و توی جمع انگار به چشم نمی خوردم . می چرخیدیم و راه می رفتیم عین مانکن ها تا نظر سایرین را از نگاهشان بفهمیم و بعد از زبانشان بشنویم . رویا با لباس کردی چرخی زد . برق پولک های آبی اش به ستاره ها می مانست . وحیده با لباس گیلکی ها که چین های فراوان داشت و انگار گارمون پوشیده بود منو با یاد برنامه جنگ خزر انداخت . باسن بزرگش در آن لباس چندبرابر شده بود . نسرین لباس کیمونوهای ژاپن را پوشیده بود که هیچ حوصله هم به خرج داده و ابروهای هشتی اش را با تاتو  هفت کرده بود . راه رفتنش هم برداشتی از زنان فیلم های آکیرو ساوا بود .  تهمینه با نیم وجب پارچه و لباسی کاملا دکولته کولی های اسپانیا را به نمایش گذاشته بود . برای کامل بودن نقشش گیتاری هم از اطاق دخترش کش رفته و از شانه اش آویخته بود . سیما در لباسی سفید عین برف با کلاهی پرزدار به سبک اسکیموها با سگی عروسکی که بی شباهت به سپید دندان نبود سرجایش نشست و سگ را بغل کرد . مرضیه بلوز و شلوار تنگ و ریش ریش پوشیده و روی موهایش که از وسط فرقش باز کرده بود یک پر بزرگ مرغ زده بود . به صورتش آنقدر پن کیک مالیده بود تا  بالاخره شبیه سرخپوستان شده بود . و..........

سعیده با خنده گفت : آذر کو ؟ پس چرا نیست ؟ اون که پیشنهاد این برنامه به این زیبایی را داده .... ای خدا هر برنامه یه ادایی در میاره .

من زیر چادر سیاه و کهنه مادرم که میخواست بده به گدایی که لباس میخواست ولی من گفتم لازمش دارم  آرام می خندیدم و شانه هام میلرزید .

در مدل لباس زنان طالبان با برقعه ای که زده بودم اصلا قابل شناسایی نبودم !



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir