کاروان

سرعت گیر ( داستان کوتاه )

... باید فکری به حال این خیابان کرد !

همین دوسه روز پیش که میخواستم از تقاطع سه راه بپیچم به طرف پیاده رو و از جلوی نیسان آبی رنگ دویدم یک ماشین از پشت آن مثل اجل ظاهر شدو یکدفعه ترمز دستی را کشید . هر دو ماشین متوقف ماندند و من در بین آنها راه پس و پیش نیافتم . بی اختیار پاهایم توان خود را از دست دادند و رنگ صورتم بشدت پرید . دستانم می لرزیدو یک لحظه احساس کردم که نه در روی زمین که پا در هوایم . سریعا خودم را به پیاده رو رساندم و با گام های لرزان که رمقی برای رفتن نداشتند به طرف خانه رفتم . خیلی ترسیده بودم . فاصله سه راه تا خانه یکی دودقیقه هم نمیشد ولی تا در را باز کرده و مثل مرده ها وارد دهلیز شدم انگار مسافت زیادی را با خستگی شدید طی کرده بودم . قلبم از جا کنده می شد .

سرهنگ ! که خانه آمدو موضوع را با آب و تاب و احتیاط تعریف کردم گفت : اینقدر که از مردن می ترسی گاهی برو قبرستان ترست بریزد .

سرهنگ همسرمه و حتما در این مورد حق دارد چون همیشه حق با اوست .

دو سه روز پیش بود که زن همسایه را دیدم . میرفت تا از مدرسه بچه اش را به خانه بیاورد . من هم می رفتم خرید . گفتم : کجا با این عجله ؟ گفت .

به او گفتم : ای بابا ! پسرت دیگر بزرگ شده بذار خودش بره و برگرده و مرد زندگی شود . تو با این کارت اعتماد بنفس بچه را نابود میکنی و با وابسته کردن به خودت ترسو بارش می آوری .... البته در این لحظه که به زن همسایه این حرف ها را طوطی وار می گفتم سخنان رایت شده از سخنان همیشگی شوهرم بود که مدام به من در اینگونه موارد تذکراتی جدی میداد . منم بفهمی نفهمی همیشه با اینکه پسرم خودش به مدرسه میرفت و برمیگشت با اینحال دلم شور میزد و تا او به خانه برسد چندین بار به کوچه سرک می کشیدم .

همسرم آدمی بسیار دقیق ... جدی و همه چیزش حساب شده است . فرمولی ریاضی است که نمیشود با هبچ کم و کسری آن را تغییر داد . اسمش را " سرهنگ " گذاشته ام و همیشه چون سربازی ازش حساب میبرم . و حتی خانه هم نباشد رفتار همه را با ترساندن از او کنترل می کنم . تهیه غذا را ... چای را ... لباس و ظرف شستن و حتی گوش دادن به موسیقی و گردش و درس و خوابیدن و بیدارشدن هم ... همه و همه با ساعت سرهنگ تنظیم می شوند . سرهنگ اگر اخم کند یک رفتاری در پیش می گیریم . سرهنگ اگر خندان باشد همه از جلد ترسوی خود بیرون می آییم و بال و پر می زنیم ولی با احتیاط لازم . !!

وقتی بلند می خندیم خنده مان را گاهی شبیه گریه می کنیم تا سرهنگ کدام را بپسندد . اخلاق وی سرباز خانه ای ست به هیچکس روی خوش نشان نمی دهد . او همیشه تمام مقررات و ضوابط را محکم اجرا می کند و اگر رویمان را کم کند قوانین را هم بهتر اجرا می کند . با این ترتیب و احوال خود ما هم کم کم شبیه سرهنگ می شویم . حرف زدن و رفتارمان و همه چیزمان مثل او شده است . و از اینکه چنین تاثیر شگرفی روی ما گذاشته است نمیدانیم خوشحال باشیم یا نه . ولی این را به خوبی می فهمیم که چیزی و کسی را درون ما سرکوب کرده که جرات به پا ایستادن ندارد . و دائم چون بچه ترسویی در گوشه گوشه پنهان وجودمان با چشمان رهیده به زندگی نگاه می کند .

زن همسایه میگوید : تو هم مثل این که بچه یکی یک دانه ات روی دستت مانده ... قبلا که خیلی مواظبش بودی نکنه سرت به سنگی - جدولی خورده ؟ و به شدت می خندد . آب دهانش به صورتم پاشیده می شود آدامس کوچکی از لای دندانهایش بیرون می زند . میگویم : آخه دیگر بزرگ شده اند بچه که نیستند . البته این را هم از بیوگرافی سخنان همسرم بیرون می کشم . می گوید : خیلی خوش خیالی ! آنها بزرگ شده اند ولی بعضی پنجاه - شصت ساله ها هنوز بچه بچه اند . میگویم : منظورت چیست ؟ قیافه اش را چنان تغییر می دهد و چشمانش را مضطرب نشان می دهد که حتم دارم گریه خواهد کرد و همینطور هم میشو د !   .... می گوید : بچه ات را تنها نذار .دو هفته پیش در همان سه راه لعنتی تصادفی شد و بچه مدرسه ای مثل توپ رفت هوا و روی زمین ترکید . بیچاره مادرش ! گفتم : خودت دیدی ؟ گفت : نه ! پسرم شاهد بوده و بسیار هم ترسیده بود . وقتی آمد خانه با گریه داد کشید من از این به بعد تنها به مدرسه نمیروم تو باید ببری ................. بچه ام می لرزید آبی بهش خوراندم و روی نوک ناخنش نمک ریختم تا بلیسد و ترسش بریزد . الان هم با هزار کار باید خودم برم دنبالش ... من متاثر شدم و به زن همسایه اطمینان دادم که کارش درست است و چون به وضعیت موجود نمیشود اطمینان کرد به هر قیمتی باید خودم هم برم دنبال پسرم . به هر قیمت یعنی اینکه توی دلم گفتم سرهنگ هم اگر اجازه ندهد مقابلش وا می ایستم و حرفم را به کرسی می نشانم . آن بچه ترسوی درون من در آن لحظه به زنی با شهامت تبدیل شده بود .

وقتی سرهنگ خانه آمد ماجرا را بی کم و کاست برایش گفتم و تصادف های بیشمار که در عرض سه ماه چندین نفر را تلف کرده است . گیرنده های گوشش به طرف دهان من بود و چشمانش روی حروف روزنامه می چرخید . ...

زن با شهامت درون من که چند زبان از دهانش بیرون زده بود و ور ور حرف می زد آرام - آرام کمربند ایمنی اش را کشید و زبان های مختلفش را پشت لبهای چفت شده جمع کرد .

صدای ترمز شدید ماشینی از خیابان به گوشم رسید و سرعت گیر ذهن من زیر چرخ هایش ماند .

اینها را نوشتم و به همسرم نشان دادم تا نظرش را بدانم گفت : سرهنگ پدرته !

                                              19 /  8 /  85                          

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir