کاروان

پشیمان

امان از دست این کبوترهای کم حواس و گیج ..................

از دریچه کوچک حمام می آیند توی آن و در گوشه آن که

مکانیست برای قرار دادن لیف و صابون   شاخه ها و ساقه های

خشک و شکسته را می چینند روی هم و لانه می سازند و بعد

   تخم میگذارند . بارهاو بارها با باز و بسته شدن در حمام و

صدای پا فرارمی کنند و دوباره باز می گردند . چندین بار

تخمشان به زمین می افتد و می شکند اما بازهم به کارشان

ادامه می دهند .  بچه ها از بس لاشه تخم مرغ دیده اند لب به

کوکو و نیمرو نمی زنند .

به جان آمدم و از گیجی شان دچار خشم آنی شدم . باز که من

را دیدند پرهایشان را با هول و هراس به هم زدند و از دریچه

زدند بیرون . فرصت خوبی بود ... هنوز تخم نگذاشته بودند . تمام

لانه را توی مشتم مچاله کردم و ریختم توی سطل آشغال .

داشتم با وایتکس همه جارا تمیز میکردم و از اینکه رفته بودند

احساس خوبی داشتم . دوباره آمدند تو و زود رفتند . لانه ای در

کار نبود .  خشمم که فرو نشست و بخود آمدم سرزنش های

درون آغاز شد . گفتم : یعنی من اینم ؟  منی که راضی نمیشم

پا روی موری هم بذارم حالا لانه پرنده ای ؟ چه بر سرم آمده ؟

چیزی توی دلم میگفت : دستهایت خطاکارند !

 

از تصور بیقراری و دربدری پرنده ها قلبم فشرده شد و از سکوت

حمام که بی شباهت به مرده شور خانه نبود حس بدی یافتم .

دلم برای پرنده ها تنگ شد. شاخه ها و ساقه های خرد شده را

دوباره آوردم و روی هم و کنار هم چیدم . لیفی کهنه هم زیر

آنها پهن کردم تا تخمشان نیفتد.

حالا کار هر روزم این است :

لانه را مرتب می کنم و در انتظارشان به آسمان نگاه می کنم .

اما از آنهادیگر خبری نیست ..........................................




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir