کاروان

عروسی

اوه مایکل جکسون ! همه با جیغ و خنده دست زدند .

زنی داد کشید : بکشید یک خرده آنطرفتر . راضیه هست میخواد ادای مایکل رادر بیاورد . زنها و بچه ها میدان را یک کمی باز کردند و چون جا تنگ بود تقریبا توی بغل هم کپیدند .

راضیه ازاطاق دیگر یکهویی آمد . لباس های تنگ تنگش برق میزد . انگار ایزوگام پوشیده بود . آهنگی شاد از معین ! گذاشتند : من میخوام عاشق باشم ... عاشق باشم و راضیه شروع کرد . هنوز شروع نکرده خنده عده ای به هوا رفت . راضیه نمی شنید و در حال و هوای ترانه خودش را می کشت . رقصش بیشتر شبیه رقص گیلکی بود . یک نفر گفت : حسابی قاطی کرده است . فکر میکنه فقط خودش ماهواره داره . راضیه با تکان های عجیب و غریب من در آوردی  عرق از سرو صورتش می ریخت  با اینحال از رو نمی رفت و ادای شکیرا را هم در می آورد .  زنی خندید و گفت : پیر بشه ولی ! حسابی خندیدیم .

مادر داماد آهسته در گوش راضیه چیزی گفت و راضیه را راضی کرد میدان را خالی کند . بعد بلند گفت : هرکی حاضره  لطفا پاشه برویم خانه عروس ! دیرمان شده ............................

در محله عروس کشان بود . پسری از جمع پسرها داماد میشد . ماشین سمندی را با گلهای ریز زرد بزک کرده بودند و بچه های کوچک دور آن پایکوبی می کردند . برادر داماد توی آن بود و به بچه ها هشدار میداد به گلها دست نزنند .

زنگ آیفون زده شد . به سختی ازجا بلند شدم سرم درد میکرد و اگر نمی خوابیدم اصلا خوب نمیشد . های و هوی عروسی این اجازه را نمیداد . رقیه بود دوست بسیار خوب من ! از تو همان آیفون داد زد: پس چرا نمیای ؟ گفتم : سرم باز  دردش گرفته نمیتونم . چشمام باز نمیشه . گفت : خاک تو سرت بکنم . همه منتظر تو اند . مینی بوس داره میره زوباش یه روسری سر کن بیا . هنوز در را باز نکرده بودم وسط اطاق می رقصید  !

گفت : اگر نیایی منم نمیرم . و با ترانه سکینه دای قیزی که خودش میخواند رقصید . رقیه دخترعموی غلامحسین ساعدی هست ومن به خاطر ویژه گی خاصی که دارد خیلی دوستش دارم . در محله لقب شیرزن گرفته است . چون هم فرش می بافد وهم شوهر بیمارش را پرستاری میکند با دو بچه سر به هوای بلا که حسابی هوایشان را دارد . باهم رفتیم خانه داماد . سرم با رقص راضیه ذق  - ذق میکرد . شقیقه هایم را با دو دست گرفته بودم . رقیه پیشم نشسته بود و هر از گاه تنه ای به من میزد و می گفت : هزار بار میگم کمتر اون چشماتو به کتاب متاب بدوز . ندیدی عاقبت غلامحسین را ؟ پیستیهلی ! ؟

سوار مینی بوس که شدیم صفیه دایره اش را از زیر چادر برداشت و آهسته خواند : گلیر اوغلان آدامی تویلار موبارک ! و دایره را زد . همه دست میزدند و وسط مینی بوس دختر بچه ای می رقصید . سکینه یواش گفت : صفیه یه کم آروم ........ صداتو مردها نشنوند . گناهه . بمیری ! ببین راننده چه جور گوشاشوتیز کرده . صفیه گفت : ...... میخوره ... عروسیه دیگه . و دایره اش را بلندتر زد .

هوا تاریک شده بود .  میدان آذربایجان را دور زدیم و با عروسی زیبا به محله برگشتیم . سرگوسفندی را بریده بودند . خونش قاطی آب باران به جوی بزرگ خیابان سرازیر می شد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir