کاروان

حسادت ( داستان کوتاه )

تا می خواست به پسرش لبخند بزند جلوتر از او می دوید و  می گفت : سلام عزیز دلم ! خسته نباشی و زیر گوشش تکرار می کرد : دوستت دارم ... و به قیافه مادر شوهر نگاه می کرد و طوری که اون هم بشنود و از حسادت بترکد می گفت : اندازه دنیا !

تا میخواست چای بگذارد جلوی پسرش اون زودتر دست و پایی میکرد و شربت می برد و میوه برایش پوست می کند و می گفت : بخور عزیزم ... و میخواست حرص اون یکی را دربیاورد . تا می خواست لقمه ای برایش بدهد پیشدستی می کرد و سالاد و ترشی و انواع پیش غذا و پس غذا برایش تهیه می کرد . میخواست چشم اون یکی همیشه در بیاد . همیشه آماده بود تا بهتر از او و بیشتر از او به همسرش خدمت بکند . مادر شوهرش رفته رفته شاداب و همسرش رفته رفته چاق و شنگول می شد غیر از خودش که در این میان از حرص خدمات اجباری که نمیخواست به کسی کند رفته رفته آب می شد . ولی از رو نمی رفت و باز خدمت و خدمت می کرد .رقابت عرصه را برایش تنگ کرده بود .  لبخند رضایت از زندگی را در چهره آنها احساس می کرد و خود افسرده تر می شد .  

بعداز اینکه پسر خودش زن گرفت  چون او را از جان و دل دوست می داشت و میخواست همه بهش خدمت کنند مخصوصا دختری که زنش شده بود تازه آنوقت بود که انگشتش را گزید و فهمیدتمام عمرش مزدور بی جیره مواجب مادر شوهر بوده و در خدمتکاری به شوهر سنگ تمام گذاشته است !                 

                   ................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir