کاروان

زن باران زده ( داستان کوتاه )

..... عرق کرده و از سرمای آن چندشش میشود. مقابل آینه خود را برانداز می کند . موهای وزکرده اش را در دهان فلزی گیره  می تپاند و عرق گردنش را با دستانش پاک می کند . قلبش بدجوری میزند دستش را روی آن میگذارد و از التهاب آن می ترسد . چشمهایش ورم کرده و دو کاسه خون است . میداند سردرد دوباره سراغش خواهدآمد . شقیقه اش تیر می کشد . انگار گلوله ای به مغزش می زنند . چشمانش را از کاسه سر در می آورد و حدقه خالی اش را با پنبه پر می کند . گوشواره نقره ای را از گوشش می کشد . از سوراخ آن  قطره خونی می آید و چون نگینی روی نرمه اش برق میزند . مدال ساده اش که فقط زنجیری براق است با خشم دستانش پاره میشود . تکه های تمام آنچه خشم است کنار ادوکلن و لوازم تک وتوک آرایش اش پرت میشود . لباسش را از تن در می آورد ... و گیره فلزی را از موهایش باز می کند و دهان سرد فلزی اش را به گوشه آینه فرو میبرد . موهایش را صاف میکند و روی سینه اش رها می کند . چشمان قلبش همه چیز را بهتر از چشمان فورمالیته اش می بیند . بیرون باران میبارد  صدای تکراری آن را با سوت دهانش به آهنگ مبدل میسازد . تارش به دیوار لم داده و کنار سه پایه نقاشی مثل تابلویی در نمایشگاه است . با دوربین قلبش عکسی میگیرد . سوژه خوبی برای کارهای آینده اش هست و از فکر آینده باز هم عرق از تنش جاری میشود . چاره ای نیست باید چشمانش را دوباره بشوید و سرجایشان بگذارد . پنبه ها از نم چاه دیده اش برآمده گشته و سنگینی می کنند . آنها را با موچین بیرون می کشد و چشمانش را که دو کاسه خون هست سرجایش می گذارد . میرود زیر باران تا بدن لختش آب بخورد و چشمان خشکش خیس شود .......................

باید دوباره بنویسد ! دوربین کات می کند .......

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir