کاروان

خرید ( داستان کوتاه )

رفته بودم از حسین آقا ، پیرمرد سبزی

فروش محله کرفس و گوجه فرنگی بگیرم .

آنجا نبود . در مغازه اش مردی جوان به

جای حسین آقا کارمیکرد و سرش بسیار

شلوغ بود . زنی گفت : بازهم حسین آقای

پیر ! این که سرش نمیشه و  نمیداند

مشتری را چطور راه بیندازد . پسرشه مثلا

!  بیچاره  خودش بیماره  و مغازه نمیاد .

نمیدانستم خطابش به کیه . به من که نگاه

نمیکرد و همینطوری برای خودش حرف

میزد . همهمه آنقدر زیاد بود که کسی به

حرفش توجهی نکند . میخواستم برگردم و

از فکر پختن خورش کرفس منصرف شده و

چیز دیگری برای ناهار درست کنم . حوصله

ی ایستادن در آن شلوغی را نداشتم . زنی

در نوبت زن دیگر که شاید آشنایش بود یک

دبه گذاشته بود و می گفت : الان میاد

 فکرکنید خودش اینجا ایستاده ! بدبخت

  رفته نوبت شیر ...  میاد . ندیدین بچه ی

شیرخواره ای هم تو بغلش بود . کسی هم

 که انصافا  چیزی نمی گفت و  نگاهها فقط

به دست تنبل و کند پسر حسین آقا بود که

انگار تمرین یوگا میکرد . در حین برگشتن

 دیدم که جلوی مغازه ی همسایه حسین

آقا ، بساط فروش ماهی عید و سبزی

آماده پهن است . خدا خدا میکردم پسرم

 عید امسال ماهی نخرد . چون هنوز عید

 تمام نشده ،  می مردند  و همه مان را

ناراحت میکردند . عید هم آمد و حرفی از

خرید ماهی عید نشد . خوشحال بودم که

یا از یادش رفته یا دیگر بزرگ شده و از

عالم بچگی بیرون آمده است  . خلاصه

مواظب بودم کوچکترین صحبتی از واژه ی

ماهی از دهنم نپرد .  اما گاهی اوقات که

ظرف می شستم یا در حال کار کردن انگار

کلمه ماهی - ماهی  بین پسرم و پدرش

ردو بدل میشد اما فکر میکردم در بین سرو

صدای شستن و به هم خوردن  ظرفها  و

صدای جاروبرقی شاید اشتباه می شنوم .

روزهای عید هم تمام شد و حرفی از نبود

ماهی نشد . چند روز قبل که در آرامشی

خیال انگیز مطلبی می نوشتم همسرم به

همراه پسرم با یه عالم چیزهای عجیب و

غریب و شیشه و ظرف بزرگ آب و سیم و

وسایل برقی و دبه ای که داخلش

چیزهایی رنگی وول میخوردند  وارد

پذیرایی شدند و تمام نقاط را بررسی

کردند . گفتم : اینا چیه ؟ دنبال چیزی می

گردین ؟ گفتند : یکساله ما مذاکره بنیادی

می کنیم توهنوز خبر نداری ؟ گفتم : این

بسته بندی ها چیه ؟ کدوم مذاکره . پسرم

گفت : می خواستیم تو را غافلگیر کنیم .

این همه که دریا دوست داری و هی از

ماهی سیاه کوچولو ها قصه میگفتی ها

....  شبها ، بیا اینم هزار ماهی سیاه و

قرمز کوچولو . همیشه  انگار کنار دریایی و

با صدای آب و دیدن این همه ماهی حس

میگیری و خوب هم شعر میتونی بنویسی

!!!!!!!!!!!!  گفتم : بچه ! من تازه از بزرگ

کردن شما وروجک ها فارغ شده ام اینا

 چیه آوردین  وسط کتابخانه را بزک کردین

؟ 

  انگار گوش نداشتند و نمی شنیدند . با

خنده و شوخی آکواریوم را جاسازی کردند

و من را با هزار هزار ماهی سیاه و قرمز

ریز تنها گذاشتند و گفتند  که کم کم یاد

خواهم گرفت چطور بهشان غذا بدم و

جایشان را تمیز کنم !!!!!!!!!!!

 

به مادر شوهرم که می خندید گفتم که

کاش همان یکی دوتا ماهی را از همسایه

ی حسین آقا سبزی فروش می خریدم تا

لااقل سرشان فقط به آنها مشغول میشد!

  حالا چه جور از اینا نگهداری کنم  ؟  یکهو

ناراحت شد و انگار غمی وجودش را گرفته

باشد گفت : حسین آقای بیچاره هم به

رحمت خدا رفت دیروز ...

 

 نگاهم درسکوت آکواریوم بزرگ و در بین

ماهی های ریز غوطه ور شد !

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir