کاروان

سایه شیرین ( داستان کوتاه )

باز هم اکرم آمده ... اکرم گدا ... اکرم سرگردان ! با آن دختر سه ساله اش شیرین !!

یک ماه پیش هم آمده بود ، پول احتیاج داشت . سه چهار هزارتومن ! یعنی معادل خرجی روزانه یک بچه ... پول خرد نداشتم از قلک پسرم در آوردم و دادم . چاره ای هم نداشتم . نمیتوانستم " نه " بگویم . گرچه رغبتی هم به دادن پول نداشتم .

خیلی وقتها فکرمیکنم اینها که از همه طلب پول می کنند خیلی وقیح و پررو هستند . ولی گاهی هم می بینم احتیاج بدجوری پدر آدم را در می آورد . گفت : از شما فقط قرض می کنم وقتی جور کردم حتما میارم . مطمئن باشید . گفتم : اشکالی نداره هروقت تونستی تهیه کنی بیار . در حالیکه ته دلم مطمئن بودم یک قران هم نخواهد داد . فقط میخواستم بهش بفهمانم گدا پرور نیستم . میدانستم برای نیاوردن آن هزار بهانه جور خواهد کرد . و اینبار که آمد هزار بهانه را آماده داشت . و من میدانستم و غافلگیر نشدم . بچه هام گفتند : اکرم خانم اومده دم در با تو کار داره . رفتم پایین . با دیدنش فهمیدم حدسم درست بوده است . در کارش نه میشه گفت صداقت هست و نه کلک ....... عجین از هر دوتای اینهاست . هر دو تا را بنابر احتیاج لحظه ای اش بکار میبرد . با دیدنم که بیحال هستم  چشمان پرسشگرش را به چشمم دوخت . گفتم سرماخورده ام و تا لحظاتی دیگر باید پیش دکتر برم . نمیخواستم بالا بیاد . یکبار گفت بیام شیشه های پنجره هاتو تمیز کنم . منم که قبول کردم در ازای کارش پولی بدم تمام شیشه ها را لکه - لکه کرد و رفت . بعد از رفتنش به جان شیشه ها  افتادم و با کلی غرولند به خودم توی دلم گفتم : مرگ خودت بعداز این اگر کاری بهت دادم و پولی ............

خودش را روی پله ها کشید و نشست . هاله ای از غم و بیچارگی دور خودش داشت . و میشد از وجناتش و از اندامش ... از گونه های گود افتاده اش ، یک گرسنگی دراز مدت را بخوبی تشخیص داد . دختر سه ساله اش از حیث رشد به کودکی یکساله شبیه است اما پرجنب و جوش و پر انرژی هم هست . شیرین تا قدمش را به دهلیز میگذارد شروع می کند به واکس زدن کفش بچه هام . با وسواس و دقت بیشتری این کار را انجام میدهد که از سن و سال او بعید است . این واکس اولین واکسی ست که از لحظه خرید که شش ماه از آن می گذرد به جان  کفش ها میخورد . اکرم رنگش درهم برهم است . انگار قسمتی از پوست صورتش را خورشید چندین سال سوزانده و سیاه کرده و قسمت هایی از پوستش در اثر سالها سرما و زیر برف و بوران ماندن همچنان سفید و پریده مانده است . پوست چهره اش آیینه ی تار و مار سالیان و فصلهاست . در ته چشمانش همیشه اشک مانندی لانه کرده است . می گوید : زحمته برام میشه یک لیوان آب بدین ؟ کمی هم برای شیرین ... تا آب را میخورد از شدت سردی آن رنگ پریده اش بیشتر تو چشم میزند  و نگاهش به من پر از آب میشود . ومن فکر میکنم از مدت ها قبل که عجز و درماندگی  را همچون این آب سرد سر کشیده  حقارت چشمهایش ناشی از آن هست...

 

 

ادامه دارد .....................

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir