کاروان

اون فقط یک خرنبود ....!

اواخر دی ماه سردی بود که رحیمه زنگ زد

و برای تولد فراز دعوتمان کرد . حالم اصلا

خوب نبود با اینحال باخودگفتم هنوز یک

هفته تا تولد وقت هست شاید بهترشوم و

بروم .  گفتم : خیلی خوب ، حتما . اما

همون روز هم یه زنگی بزن یا یه اس

بفرست یادم بیفته . میدونی که شاید یادم

نمونه . گفت : میدونم آی کیو هستی و

خندید . بعد که گوشی را گذاشتم همون

موقع از یادم رفت !!  بیمار شده بودم و

همش دلم میخواست بخوابم و از جایم پا

نشم . انگار اراده ی هرکاری ازم سلب

شده بود . یک هفته گذشت و حالم بدتر

شد . صبح جمعه بود که بازهم زنگ زد تا

یادآوری کند . حتی قدرت اینکه تا دو سه

 متر راه برم و بهش جواب بدم را نداشتم به

دخترم گفتم بگه که حالم خوب نیست اما

شاید بیاییم . بعد به همسرم با پیامکی

موضوع را توضیح دادم و گفتم یه چیزی

بخره که بچه پسند باشه و البته بزرگترا را

شگفت زده بکنه . گفت : مثلا چی آخه ؟

یاد کتابی که در کودکی پسرم قصه اش را

برایش خوانده بودم افتادم و گفتم :  یک

خرک !

 

 با تعجب گفت : ازکجا پیدا کنم خر را ؟

گفتم : همون اطراف و دوروبر محل کارت

یه میدانی هست ها ....................... و یک

........ با شک گفت : سعی میکنم پیداکنم !

 تا ظهر حالم بدتر شد. هیچی نمیتونستم

بخورم و نای برخاستن هم نداشتم که

همسرم با کادوی فراز آمد : یک خر که

 پاهاشو با سیم مفتولی بسته بودن . گفت

: خوبه ؟ حتی نمیتونستم بخندم . خرک

خوشگلی بود و یه مقدار که در اطاق

سوارکاری کردن گفتم ببرن بذارن اطاق

پسرم و با سیم دوباره پاهاشو ببندن که

رحیمه متوجه نشه برای تفریحی کوچولو و

برای امتحان اینکه خر خوبیه یا نه ، پاهاشو

بازش کرده ایم . حالم بدتر و نفسم تنگ

شد . باید دکترمیرفتم اما جمعه بود

ومجبوربودم فقط یک آرامبخشی بخورم و

دوباره بخوابم . همسرم گفت : تنبلی نکن

تو هیچی ت نیست پاشو ببرمتان . گفتم :

با اینحال که منو ببینن ناراحت میشن چون

حتی نمیتونم بشینم و زورکی خوشحال

باشم . پکر شد و گفت : پس خر چی

میشه ؟ یه عالم واسش پول دادم در این

زمانه ی تورم و بدبختی ............ گفتم :

بمونه بعدا که خوب شدم یا آمدند خانه ی

ما ، بدیم ببرن . و چنین شدکه خرک ماندگار

شد . گاهی موقع که از کنار اطاق پسرم

رد میشدم و از لای در یه نگاهی میکردم

 میدیدم خرک را دوراز چشم ما باز کرده و با

صدای آرامی یه چیزهایی میگه و زل میزنه

به چشمان خر ...........خانه تکانی که

میکردم باید تکلیف خر را مشخص میکردم .

پسرم و دخترم اعتراض کردند که دیگه

کافیه نگه داشتن خر . گوشه کمد باید

وسایلشان را بذارن . گفتم : عجله نکنید

دید و بازدید عید میبریم تحویل میدیم . آخه

این حیوونکی که آزار و اذیتی نداره . یک

خره دیگه !!!!! عید هم که شد هربار که

می رفتیم یه جایی خر را هم می گذاشتیم

پشت ماشین و می گفتیم اگر خونه بودن

هم دیداری می کنیم و هم خرشان را

تقدیم می کنیم . اما هربار که زنگ میزدیم

خونه نبودن و موبایلشان خط نمیداد .

بیچاره خر ! همسرم گفت : همش تقصیر

توست که به موقع بهشان ندادی . گفتم :

آذوقه که نمیخواد و صداش هم درنمیاد .

چکارش دارین ؟ حتما رفتن مسافرت ،

  برگشتن میبریم . خر را همانطور گذاشتیم

پشت ماشین نه داخل ماشین ! همسرم

می گفت : اینروزا دزد مملکت زیاد شده

شیشه ی ماشینو می شکنند و بخاطر یک

خر بقیه وسایلش را هم بار  اون می کنند و

میبرن .

دو سه روز قبل رحیمه زنگ زد و عید را

دوباره تبریک گفت . قبلا با یک پیامکی

تبریک گفته بود از اون حرفای معمول که

همه برای هم میفرستند . و عذر خواست

که مسافرت بودن و نتونستن به دیدارما

بیایند . بعد گفت یا من برم خانه شان یا اونا

بیان خونه ما .  بعد فکری کرد و از آمدن به

خانه ی ما منصرف شد و گفت : همسرت

بعداز ظهر میاد استراحت کنه مزاحمش

نشیم . تو بیا . گفتم : خیلی خوب شد اما

اگر آمدم با یک خر میام . تعجب کرد و در

حالی که می خندید خنده اش را فرو خورد

. گفتم : چرا تعجب می کنی . ؟ پول

سرویس مهدکودک هم نمیدین . فراز

سوارش میشه و خودش میره مدرسه .

گفت : راست میگی ؟ گفتم : من کی دروغ

بهت گفتم ؟ گفت : از تو نمیشه سر در آورد

و با ناباوری وعده ی دیدار را گذاشتیم . به

همسرم که داشت میرفت سر کار و

کفشاشو می پوشید از بالای پله ها  گفتم

: تکلیف خره مشخص شد از ماشین

بیارش و بذار زیر پله  . امروز سوارش

میشم و میرم خونه ی رحیمه . خندید و

گفت : بچه ها را هم سوار میکنی یا خودت

تنهایی میری ؟ گفتم : نه ! تنهایی میرم .

بچه ها میگن ما خجالت می کشیم با یه

خر بریم !!!!!!!!!!!! 

رحیمه در را که باز کرد به دورو بر من

نگاهی انداخت و بدون اینکه دستی بده یا

سلامم را جواب بده فورا گفت : پس خر کو

؟ گفتم : بذار داخل خانه پارک کنم  می

بینی الان . فراز بد خواب شده بود و گریه

میکرد و از شلوار مادرش می کشید . گفتم

: جان و دلم ، عزیزم فراز قربانت برم بیا

ببین چی واست آوردم . خر را پارک کرده

بودم  پشت در تا رحیمه نبینه .  دوباره

برگشتم و بسته ی بزرگی را که خر داخل

آن بود آوردم . رحیمه چنان خندید و خندید

که آب از چشمانش سرازیر میشد . فراز تا

چند ساعتی که اونجا بودم با خرک بازی

کرد و اصلا مزاحم صحبت ما نشد .

 

پسرم موقع خوابیدن نگاهی به جای خالی

خر انداخت و گفت : اون فقط یک خر نبود

............ برای منم بخرید نگهش دارم برای

بچه ی خودم و با خجالت خندید و گفت :

باید فردا بخریم ! تا اون موقع میترسم

نسل اون منقرض بشه !

 

 

 


 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir