کاروان

یک خانواده

به همسرم میگم بچه ها میگن بریم بیرون .

بریم ؟ میگه : دعوتم به شام یک تعزیه .

مگه یادت نیست ؟ میگم : نه یادم نبود . به

بچه ها میگم هرکس به کار خودش

مشغول باشه . دخترم گیتارش را می آورد

و بهم میگه مامان بیا و با تماشا و گوش

دادن تشویقم کن . میروم و دراز می کشم

به پهلو و دستم را میذارم زیر سرم و طبق

معمول چشمامو می بندم . ملودی

آذربایجانی مینوازد و من خنکی آن را قطره

 قطره با گوشم می نوشم . پسرم یک

ظرف پلاستیکی کوچک می آورد و دامب -

دامب میزند پشت آن . میگم : چرا سربه

سر خواهرت میذاری ؟ میگه : مگرخودت

 نگفتی هرکسی به کارخودش مشغول

باشه . و دوباره صدای آن را درمیاره و

صدای اعتراض خواهرش را . میگم اگر

قراره  ادا دربیارین من برم خودتان باشین و

خودتان . مثلا که پیش شما آمدم برای

تمدد اعصاب ! ... دخترم میگه : به به منم

یکی دو روز دیگه میرم از صبح برای کار .

دیگه طاقت موندن در خانه را ندارم . پسر !

منم باتو سحرخیز میشم . خوشحالم که

بچه هام هرکدام با یه رویایی سرشان

گرمه . میگم میرم براتون چایی دم کنم .

همسرم مقابل کامپیتر نشسته و به عکس

احمدی نژاد زل زده . اگر عکس یک خانم

بود می گفتم حتما عاشقش شده . میدونم

وقتی به یه جایی زل میزنه یعنی حساب و

کتابش قاطی شده و فکر می کند . فکر

میکنم که از فردا همه میرن دنبال کارهای

موردعلاقه شان . یکی به مدرسه ... یکی

به دانشگاه ... یکی به شرکت ... و

همسرم طبق معمول کارگاهش . تنها منم

که روز را بدون اینها باید سرکنم . میگم:

دلم براتون تنگ میشه . پسرم میگه : آخه

تو که همش می نویسی یا همش

دورخودت می چرخی .

 

اون هیچی نمیدونه از تنهایی ........... قلمم

چون قلبم ضربانش تند تند به دستم می

کوبد . می نویسم :

 

 هیچکسی از حرف من

جز خودم گریان نشد !

 

 

 


 

 

 

 



 

 

                        

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir