از امروز تا سال دیگر
طبق عادت همیشگی با آهنگ گوشی
موبایلم که میخونه : ای ایران ، ای
مرزپرگهر ، از خواب بیدارمیشوم و فورا
دگمه ی خاموش را میزنم که سرو صدای
کسی به اعتراض بلند نشود . و انگار از
قبل کوک شده باشم فورا پامیشم
و از پنجره
بیرون را نگاه میکنم . آسمان بازهم یکسره
ابری است
و هوا با رنگ آبی تیره گون رنگ صبح را
رویایی و دلپذیر کرده است . پسرم با
سروصدای من بیدارشده و بعداز بیست
روز تعطیلی گیج و منگ هنوز نمیداند اولین
روز مدرسه را از کجا آغاز کند . یه لحظه
سرش را میگذارد روی متکا و بعد با خیزی
از جا بلند میشود . همسرم هم گوشی
موبایلش زنگ میزند . صدای زنگ اون مثل
آماده باش یک پادگان است . حتی به آن
صدا ، یاکریم همسایه هم از خواب
بیدارمیشود و می خواند . ماه هنوز در
آسمان هست و مثل نوری لاغر و خمیده از
میان ابرها گاهی خودشو نشون میده و
دوباره پشت ابری قایم میشه . پشت بام
کاهگلی همسایه پر شده از علف های هرز
و بام مثل کچلی است که اینجا و آنجای
سرش موهایی ناهمگون روییده باشد .
باغچه در سکوتی آرام فرو رفته و درختان
بادام و سیب با شکوفه های صورتی و
سفید آرام آرام تکان میخورند . معلوم است
که نسیمی سوزناک در بین شاخه های کم
جان و نیمه لخت میوزد . دستی به شیشه
پنجره می کشم ، خیلی سرده . تک و توک
زن و مردی درآنور خیابان یا میرن سرکار یا
به نانوایی ها . پسرم میلی به خوردن
صبحانه ندارد و چشمانش به قرمزی میزند
. چندروز بود همش می گفت : بازم درس
ها شروع میشه و از دلتنگی راحت
میشیم.... این همه که تعطیلی نمیشه اما
دیشب که خوابید گفت : کاش عوض این
همه باران ، برف میبارید و پیش دبستانی
ها در این سردی به مدرسه نمی رفتند .
خواهرش بهش توپید : آره جون خودت . از
دل خودت حرف میزنی ! و اونم خندید و
گفت : و کاش تمام مقاطع تحصیلی هم !!
رحیم آمد تا باهم به مدرسه برن . پسرم
در پوشیدن کاپشن جدیدی که قبل از عید
خریده بود دودل مانده بود . می گفت :
مامان خجالت می کشم اینو بپوشم به اون
یکی عادت کرده بودم . گفتم : به اینم
عادت میکنی . گفت : رحیم هم یه عالم
از اینجا و اونجا حرف میزنه و سرمو میبره .
آنقدرحرف میزنه که مجال نمیده آدم نفس
بکشه . گفتم : از چی صحبت میکنه ؟ گفت
: از اجنه و خرافات و خواب هایی که می
بینه و مدام آیت الکرسی میخونه . انگار
پیرمرده . گفتم : دوست نداری باهاش نرو .
گفت : نه ! پسر ساده و خوبیه . من کم
حرفم فقط ............ بعد پایین که رفت تا
بره ، دوباره آمد بالا و خنده کنان گفت :
مامان ! رحیم برای اولین شلوار آبی روشن
و " لی " تنگ
پوشیده ، بخدا دیدمش خنده ام گرفت و
خودمو
نتونستم کنترل کنم . خیلی عجیب شده ، و
بعد خنده ای کرد که شبیه سکسکه بود و
موقع رفتن که انگار عجله دارد گفت : حالا
تا ظهر برگردم مدل موهاشو میگم
چکارکرده و با خجالت رفت . انگار خودش
مرتکب کار بدی شده باشه . پشت پنجره
میروم . تنه های جوان درختان دیگر آرام
نیستند به هم میخورند و شکوفه ها
انگارکه
میترسند به زمین بریزند دست هم را
گرفته اند. درختان از دوردست با شاخه
هایی که به قرمزی کمرنگ میزنند میلرزند
و مثل اینکه خونی در رگهایشان جاری
شده باشد سر به سر هم میگذارند .
سردم هست و هم نیست . قلم را
برمیدارم تا از امروز تا سال دیگر بنویسم .
کاش پسرم زودتر می اومد تا بدونم رحیم
آیا موهاشو فشن کرده یا چه جور؟
****