آذر
تنهایی عجیبی ست قاصدکها ی باد آورده جیغ می کشند در ورق های افکاری بسته ! صداها با هم وارد خانه میشوند . البته صدا هم نیست قاطی صدها صداهای فرق دار است . خوبیش اینه که هر صدایی جایگاه ویژه ی خودش رو داره و از هم جدا جدا میرسه . گوشهایمان در مدتی طولانی تمام پرونده های این اصوات را در گوشه های پراکنده خانه بایگانی و منسجم کرده است . مثلا صدای بازی بچه ها بیشتر در اطاق خواب شنیده میشود موقعی که وقت استراحت هست . یا صدای پچ پچ زنها که در گوچه لم داده اند و زیرشان یک موکت کهنه انداخته اند و به دیوار آشپزخانه ی خانه ما تکیه داده اند ، در موقع درست کردن ناهار گوش را بیشتر برای گوش واایستادن تحریک میکنه . پرونده تمامی اسرار خانه های محله را همین گوش دادن به پچ پچ ها تشکیل داده است . همین الان ، آهنگ ها هم رسیدند . پنجره ی یک و پنج و شش باز شدند . اسامی را حذف کرده ایم چون سه تا طیب هست دوتا اعطم و چندین مشابه دیگر . خانه ها را به ترتیب شماره میشناسیم . خانه ی " یک " پنجره اش که باز میشه حمیرا ترانه "پشیمانم" را سر میدهد ... خانم شماره یک هم با اون میخونه و به حرمت خواننده احترام نمیذاره : صدایت افتضاح هست !! همسرش سرش داد می کشه : اون لامصب را خاموش کن یا صدای نحس خودت را ببر . خانم شماره یک ، هم صدای خودش را و هم صدای خواننده را بلندتر میکنه . داد و بیداد همسرش در صدای ترانه های شاد و قدیمی گوگوش گم میشود . گوگوش در خانه شماره شش میخونه . پنجره هشتمی هم باز شد : حامد پهلانه ! سر عصر است و گرما بیداد می کند . بچه ها هم از خواب بیدار شده اند و می ریزند کوچه . علی با صدای دادکشیدن بچگانه رامین را از پشت پنجره شان صدا میزنه و چون رامین جواب نمیده سنگی به گوشه ی پنجره شان پرت میکنه . رامین سرش را از پنجره بیرون می آورد و نگاهی چپکی به علی میکنه.... صداها کوتاه و بلند میشوند و می آیند در جایگاه خودشان . نشسته ام و تحلیل میکنم کدام خانه وضعیتش نسبت به کدام خانه چه جوریه ... رعنا رفته دم در خانه ی پیشیه ریضا و اعتراض میکنه که عسگر آغا مریضه و دم مرگه و جون میده . اما این همه صدا و ترانه و قیل و قال نمیذاره بره به اون دنیا . زن پیشیه ریضا چشمی میگه اما فقط در را می بندد نه پنجره طبقه سوم خانه شان را . بفهمی نفهمی صدا را بیشتر هم میکنه . این دو همسایه پارسال کتک کاری کردن . بخاطر همین صداها ... موقع اذان است و منم به سهم خودم ربنای شجریان را گوش میدهم . وقتی صدایش را بلند میکنم دیگر صداها خاموش میشوند و ربنا در محله می پیچد . پنجره را می بندم ... این همه سکوت منو میترساند . همسایه بغلی آمده دم در خانه و با من کار دارد . زن پیر عسگرهست که جانش درنمیاد بره اون دنیا و دخترش رعنا . تعجب میکنم . با نگاهم سوال می کنم و تعارف میکنم بفرمایند خانه . رعنا میگه : میشه لطف کنید اون ترانه که الان باز کردین به ما بدین . بابام همین الان وصیت کرد اگر من مردم آن ترانه را در سر قبر من با صدای خیلی خیلی بلند پخش کنید !
در کنارت فرو می ریزد دلم مانند آبشار ... میترسم ناگهان سبز شوی ! اندوه ابدی من را عاشقانه بر باد دادی بخاطر همین می بخشمت ! زنی نشسته است اینجا پنجه در پنجه ی چنگ برای غروبهای تو ترانه طلوع میسازد ! در صدف کوچک دل گوهری بزرگ پرورده ام بدون مکان و بدون زمان دلم خالی مانده است ! در صلیب آغوشم به میخ می کشی خود را ! یک آه کوتاه هم می کشم زمین و آسمان اشاره می کند به تو ! باد هم مانند من دور " هستی " خود می پیچد و حرف دلش را می گوید ! بیزار از سرما آشیانی بنا کردم از برگهای درخت هیچ در دل آتش ! عشق تو طغیان کرده است هزاران سد کشیده اند بر دل من ! دیشب ، شب عجیبی بود و قرص ماه نبود ... رودی بیکرانه در دل تیرگی آسمان بود که از نگاه رابط من جاری میشد و بر زمین بی هویت می ریخت . خورشید بیجان در این چشمه ی وارونه می درخشید اما نه نوری داشت نه گرمایی . او در آب چشمه یخ بسته بود ... تابستان انگار در باور درختان نرسیده است . ورق های تقویم در روزهای زمستان مانده است خوابهایم سال نو ندارد ! دیروز قطعا به رنگ و بوی سرخ بود . دور همه چیز را میشد خط قرمز فرض کرد . حتی آسمان و زمین هم ، در هم چنین ادغام شده بودند . نمیشد جدایی رادر هیچ رنگی تصور کرد . هراسان بودم و لرزش تنم را به خوبی احساس میکردم که حتی مغز استخوانم هم می شکست و تیز تیز فرو می رفت در روح از درد خمیده ام . عرق تفکراتم بیقرارانه و پر پر میریخت در برجستگی آشکار وجدان خواب آلودم و نگاهم که تحت تاثیر هرآنچه دیده بود به سرخی گراییده و برای همه و از جمله خودم در آینه ی زمان، رعب آور شده بود . باید می پیچیدم به پیچی دیگر که قبلا روکش ضخیمی از ایمان را یدک می کشید . اما نمیدانستم که بن بست چفت شده قبلی را دوباره میشود گشود یا نه ... سهم من از فلسفه ی رفتن و برگشتن ها همیشه حرف زدن با خودم در خلوت تکرار سکوت بوده است تا اینکه خطابم بر دیگران شده باشد . دیگران با نقاب نیمرخ و سه رخ و هزار لایه رخ ، در من بی رخ ، راهی برای گذشتن و عبور نداشتند . چون به جهان محو من آشنایی نداشتند . جهان من ورای آسمان و زمین بود و هنوز نه خدایش بود و نه کتابش ... جایی بین کوهها و غارها که فقط در تخیلم جان می یافتند و حرف زدن در این موارد برای دیگران که هم خدا داشتند و هم کتاب ، سوژه ی خنده دار ی میشد . آنها به من و من به آنها می خندیدم . البته نه خنده ای محض شادی و خوشحالی بلکه از اعماق نفرت و عصبانیت ... و حتی انتقام سرد ! هیچکداممان برای آنچه تصورمان بود حرفی برای زدن پیدا نمیکردیم . واژه های صوتی عجیب غریبی باید از دهانمان خارج میشد که نمیشد به راحتی خلق کرد . معادلات کلامی در فهماندن بیان به سیانوری در زیر زبان می مانست . اما می دانستیم آنچه بر سرمان نازل شده بر سر همه برابر نازل نشده است . حتی بلا هم بیاید عادلانه نمی آید . تنها عده ای دچارش میشوند نه همه ! بلای نازل شده بر من تنها یک قسمت آسمانش شانسی بود که بخاطر عشقم به پرواز زیر آن جا گرفتم . فرز بودنم کمک کرد تا همه ی سجایای بلا را ببینم . بلا جان گرفت ... در این بلای آسمانی که به رنگ آبی مشکوک بود هیچ چیز رنگ خودش را نداشت و نماد صادقانه ی تیره ی آن گسترش خوفناکی یافته بود . بن بست ، بلاها را طوری خنثی میکرد که قدرت اشاعه نمی داشت . باید دور میزدم تا از نقطه ی مقابل راهی به گشودن نگاهم پیدا میکردم و شبه معجزه ای باید تا دیگران خنده شان را فرو بخورند . اما دیر فهمیدم که بن بست از پای بست بن بست است و ریشه به هیچ جا ندارد . پشت خط قرمز مانده ای . میگویم خون دستانم را به همه جا می مالم تا همه ببینند . تو خشکت زده است و باور نداری که من خراش خراش زخمم . نیرنگ رنگها کار خودشان را می کنند و تو به راحتی گول میخوری . میگویم خودت گفتی رنگها در نگاه ما همان نیستند . یکه میخوری و بر رگهای خالی من خیره میشوی...... دیروز یک روز سرخ بود . به رنگ التهاب چندین بلوغ غروب در یک زمان بی اعتماد به همدیگر . گفتی در آینده خواهی آمد و بعد به مرز خاکستری بن بست ها پشت می کنی . باد ، چشم بند سیاهم را از روی خط قرمز افق برمیدارد که مانند یک کلاغ در هوای گرگ و میش فردا گم و گور میشود ! جام تهی را سر میکشم سراب شراب را ! ترکی : بوش قدحی باشیما چکیرم شرابین ایلغیمی نی ! مرگ خوش اندوه است درختان و گلها می خندند بر نفس تو که آنها را به شوخی دانه میکاری دوباره در خاک ! باد سحر ، غبغب به گلو انداخته است و نهنگ های کوچک سبز بلورین را که با نخ های نامرئی از سیم چراغ هالوژن آشپزخانه آویخته ام ، به بازی گرفته است ... با نیم چرخشی ، بر نگاه بیجان آنها می پیچم و در اقیانوس بیکران تصویر غوطه ور میشوم . زمزمه امواج محو را می شنوم که روی هم می غلطند و در آهنگ طلوع آفتاب یک صدا می خوانند : حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو دیوانه شو ... صبحی دیگر است این چنین ! خاموشی عجیبی هست سکوت درد را می شنوم تیرگی و اندوه غریبی هست آشکارها را نهان با این وهم هیچ نخواهم گفت : که بیم هست و گردابی بس حائل ... تو هم قرار است با ما باشی اما دلت نیامد خودت را تنها بگذاری ... یک خانقاه هست وهزار مرید . دستان تو را آورده ام که خالی و سرد هستند . وصیت آخرین تو بود ، رسالت سبکی به عهده من گذاشته ای . من نمی بایست با دستانت همراه میشدم . آنها هیچ خاصیتی جز درست کردن سد بر سر راه من ندارند . کاش پریشانی ات را به دلم می بستی که دلم را برای دیدن چشمانت امانت گرفته ای ... بر میگردم بهایش را بپردازم ! موقع هر غروب رهسپار خورشیدی به هر سوی تاریک جهان حتم دارم طلوعی نو را چنین گفت من! پروانه های نقره ای را زده ام به دیوار روبروی تختخوابم . سه تا هستن ... یکی بزرگ یکی متوسط و دیگری قد مورچه ... چشمهایم کوچیکه را آنقدر تار می بینه که شکل مورچه میشه . بالای آینه ی کنسول زده ام . در اطاق خواب تو دیده بودم که دخترت زده بود و با بی قیدی رفته بود . از کج زدنش فهمیدم . هنوز خوابم . هدفی ندارم پا بشم ... کتابها و ظرفها و آشپزخانه و خانه ی خلوت ملتمسانه نگاهم می کنند . کولر روشن است و بدون آب داد میزند ... صدای خنده هایی از دورترین نقطه ی اطاق میاد : تنهایی بیام بغلت کنم و دور اتاق بگردانمت ! و یکی آواز میخونه . گوشهایم به اوست . میگویی : کی ؟ میگم : چه میشد تو بودی آنکه می خواند ... تلویزیون از شب روشن مانده است . فکرنمیکنم بتونم چون هنوز غافلگیرم ... نمیتونی هیچوقت سر ساعت خودش تصمیم بگیری . همیشه دقیقه نودی ! پامیشی عطر کهنه ی خاطرات را به همه جا می پاشی . میگی : مگس باشی امشی میزنم ... حوصله خندیدن ندارم اخم نکنم همینطوری می پلکی . کمرم فشرده میشود باید پا بشم . مخم با دلم راه نمیاد و سوت سرد می کشد . میگی : بخاطر همین دو دل بودنت زمینگیری . میخوای بریم قله ؟ پشتم به توست . موهامو شانه میزنم . دستت به آرامی روی آن سر میخورد . شانه را نمی کشم . عکس دو تا مار را زده ام در حاشیه آینه ... افعی نیستند . تو میگی زهرشان را در آورده ام مهره دارند ... چیزی در تنم کش و قوس میاد و بعدا به نرمی با من کشتی میگیره . پروانه ها در قاب آینه با دو مار سیاه گلاویز هستند ... میگی : داور منم ! چشم من را خاموش میکنند ابدیت تو چراغی نداشت ! رود قرمز دستهایم در امواج آتش است می رقصد و به آفتاب می رسد " آتش بازی " دل است ! باد دیوانه شاعر شده است برای خودش به تنهایی می وزد در پنجره های بی دیوار ! گفته بودی دنیا را چه دیدی شاید روزی باز هم کنار خواهیم بود . پیشگوئئ تو گاهی درست از آب در می آمد و ترس تو مدام از صدای اره ها بود . میگفتی که ریشه در کابوس گذشتگان هم داری . من همیشه بهت می خندیدم تو هم می خندیدی و می گفتی خنده هایت بالاخره کار دستت میده سعی کن خودتو بگیری و گاهی سرت پایین باشه . از تجربه ات در مورد آنچه بر سر دیگران آمده بود مطمئن بودی ... در سایه ات می خزیدم و روحم در کنار تو بزرگ میشد ... آن اتفاق ناگوار نمی افتاد شاید به پای هم هنوز در کنار رودخانه ی گوارا بودیم . اول تو رفتی و بعد من را که در فقدان تو آشکارا دیدند و ... در کنار همیم با بوی آشنایی سابق . گفته ات به حقیقت پیوسته . من دارم با نگاه خشکیده ام به نگاه خشک تو فکر میکنم . حرفهایت هنوز در گوشهایم سنگین سنگین نشت میکند . من را در لیوان آب نمیگذارند و تو را در باغ دیگری نمی کارند . با من و تو حالا حالا ها کار دارند . پاهایت را دراز کرده اند و دستهایت را با میخ به دیوار نصب کرده اند . با نگاهت با من حرف میزنی . بهم می فهمانی که در این اطاق حبس خواهیم بود . بدون هیچ آب و رنگ سابق . زنی با لباس خواب سفید می آید روی تو دراز می کشد و من را بو می کند ... چشمهایش بسته است و به درون من فکر میکند . درون او را من نمی فهمم اما لبخندش را میشود غمگین دید . کنار قاب سیاه عکسی پرتم می کند ... روی تو گریه سر میدهد و تو را کتک میزند و تو در خودت ناله میکنی ... من با گریه های زن و ناله های تو و از بی آبی ، خفه میشوم . فضای سنگین را که قبلا گفته بودی حس میکنم . از خفگی و خفقان که می گفتی تمام آن روز را پلاس میشدم و رنگ خودمو پیدا نمیکردم ... زنی با لباس ریخت و پاشیده آمد کنار زن گریان و آبی به دستش داد . زن نخورد و گفت تنهایش بگذارند . زن شلخته از تکلیف من و تو پرسید . زن گریان با بغض گفت : این گل نایاب را بعدا فیکساتیو میکنم ، اصلا دست بهش نزن تا روی میزم خشک بشه ، این تختم روغن پارافین بزن تا هیچوقت خشک نشه ! لحظاتی بعد من در نگاه تو ، جان می دادم ... شروع خوبی برای پرواز است هنگام فرود تو بر لبه ی لبهایم ! بر آسمان که چشم می گردانی زبانه ی آتش میشوند سنگهای سرد آسمان ! در آغوشم باشی قصه ی هزارویکشب آغاز میشود یک شبه ! موهایم را باد بر پنجره می زند بی پرده ام با تو ! کندوهای کوهستانی سینه ام پر می شوند دم سحر تا خالی بشوند در شبانه های تو پروانه ها دوستان منند گلها رفیقان تو ما محشور طبیعتیم ! آه ! ماه من دنبالت می گردند مسلحانه از آغوش من آرام در بیا ! با چشم دل دیدم تنها تو هستی ماه شبهای تارم هر روز عید است ! گاهی صدای پایت این چنین در گوشم می پیچد انگار برگشته ای من را برداری ! طواف می کند جفت پاهایم را حلقه های زرد ماه در رودخانه ای بادخیز ! دانه دانه حرف دلم اناری ست پاییزی ! حتی قاصدک های بمباران شده ی غزه هم برگشته اند به اطاق شعر من خبرها داغ داغ است از تو ! توقف میکنم میان دود سیگاری که رنگ تو را گرفته است . رنگ مرده ها را ... کاری ندارد پیداکردنت در بین آن همه خاطرات مه آلود ... تهوع نداشته باشم برایم یک سرگرمی متداول است که خودت یادم داده ای . اما حالا در گرمای مرداد ماه که نفس را هم سرب می کند برایم هیچ جاذبه ای ندارد . سر بسر تو گذاشتن مترادف بازی با مرگ است . نشسته ای روی صندلی کنار پیانو و انگشتانت از هرم گرما تاول زده است . تیز که نگاهشان میکنم فرو میرود در غشای نازک آن و خون سفیدی از نوک ناخنت بیرون می جهد . ناگزیر از رفتنم ... دود غلیظی در گورستان فصول بالا و پایین میشود ! ماه سالخورده میشود در قاب پنجره چشم بگشاییم ! چندان مهم نیست که ماه الان در آسمان اینجا باشد یا هیچ جا نباشد رد نگاه تو را گرفته ام می آیم صبحدم با ستارگان به پیش تو ! ترسم از خوابی ست که برفهای سرخ داغ ببارد در دل نیمه شب تابستان بر کابوس های نارس من ! تار سیاه مژه می زنم تا درون نگاهت دو تیله ی الماس می رقصند آذربایجانی ! در شوره زار مناجات آیه هایی داری سبز : اشعارمن !
Design By : Pars Skin |