آذر

تنهایی عجیبی ست

قاصدکها ی باد آورده

جیغ می کشند

در ورق های افکاری بسته !

 

 

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢٩ساعت ٤:٠٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


صداها با هم وارد خانه میشوند . البته صدا هم نیست قاطی

صدها صداهای فرق دار است . خوبیش اینه که هر صدایی

جایگاه ویژه ی خودش رو داره و از هم جدا جدا میرسه .

گوشهایمان در مدتی طولانی تمام پرونده های این اصوات را در

گوشه های پراکنده خانه بایگانی  و منسجم کرده است .

مثلا صدای بازی بچه ها بیشتر در اطاق خواب شنیده میشود

موقعی که وقت استراحت هست . یا صدای پچ پچ زنها که در

گوچه لم داده اند و زیرشان یک موکت کهنه انداخته اند و به دیوار

آشپزخانه ی خانه ما تکیه داده اند ، در موقع درست کردن ناهار

 گوش را بیشتر برای گوش واایستادن تحریک میکنه . پرونده

تمامی اسرار خانه های محله را همین گوش دادن به پچ پچ ها

تشکیل داده است . همین الان ، آهنگ ها هم رسیدند  . پنجره

ی یک و پنج و شش باز شدند . اسامی را حذف کرده ایم چون

سه تا طیب هست دوتا اعطم و چندین مشابه دیگر . خانه ها را

به ترتیب شماره میشناسیم . خانه ی " یک " پنجره اش که باز

میشه

حمیرا ترانه "پشیمانم" را سر میدهد ... خانم شماره یک هم با

اون میخونه و به حرمت خواننده احترام نمیذاره : صدایت افتضاح

هست !! همسرش سرش داد می کشه : اون لامصب را

خاموش کن یا صدای نحس خودت را ببر . خانم شماره یک ، هم

صدای خودش را و هم صدای خواننده را بلندتر میکنه . داد و

بیداد همسرش در صدای ترانه های شاد و قدیمی گوگوش گم

میشود . گوگوش در خانه شماره شش میخونه . پنجره هشتمی

هم باز شد : حامد پهلانه !

سر عصر است و گرما بیداد می کند . بچه ها هم

از خواب بیدار شده اند و می ریزند کوچه . علی با صدای

دادکشیدن بچگانه رامین را از پشت پنجره شان صدا میزنه و

چون رامین جواب نمیده سنگی به گوشه ی پنجره شان پرت

میکنه . رامین سرش را از پنجره بیرون می آورد و نگاهی چپکی

به علی میکنه....

 صداها کوتاه و بلند میشوند و می آیند در جایگاه خودشان .

نشسته ام و تحلیل میکنم کدام خانه وضعیتش نسبت به کدام

خانه چه جوریه ... رعنا رفته دم در خانه ی پیشیه ریضا و اعتراض

میکنه که عسگر آغا مریضه و دم مرگه و جون میده . اما این همه

صدا و ترانه و قیل و قال نمیذاره بره به اون دنیا . زن پیشیه ریضا

چشمی میگه اما فقط در را می بندد نه پنجره طبقه سوم خانه

شان را . بفهمی نفهمی صدا را بیشتر هم میکنه . این دو

همسایه پارسال کتک کاری کردن . بخاطر همین صداها ...

 

موقع اذان است و منم به سهم خودم ربنای شجریان را گوش

میدهم .

وقتی صدایش را بلند میکنم دیگر صداها خاموش میشوند و ربنا

در محله می پیچد . پنجره را می بندم ... این همه سکوت منو

میترساند . همسایه بغلی آمده دم در خانه و با من کار دارد . زن

پیر عسگرهست  که جانش درنمیاد بره اون دنیا و دخترش رعنا .

تعجب میکنم . با نگاهم سوال می کنم و تعارف میکنم بفرمایند خانه .

رعنا میگه : میشه لطف کنید اون ترانه که الان باز کردین به ما

بدین . بابام همین الان وصیت کرد اگر من مردم آن ترانه را در سر

قبر من با صدای خیلی خیلی بلند پخش کنید !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢٤ساعت ٧:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در کنارت

فرو می ریزد دلم

مانند آبشار ...


میترسم ناگهان سبز شوی !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢٤ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

اندوه ابدی من را

عاشقانه بر باد دادی

بخاطر همین می بخشمت !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢۳ساعت ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زنی نشسته است اینجا

پنجه در پنجه ی چنگ

برای غروبهای تو

ترانه طلوع میسازد !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢۳ساعت ٦:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در صدف کوچک دل

گوهری بزرگ پرورده ام

بدون مکان و بدون زمان

دلم خالی مانده است !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢۳ساعت ٦:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در صلیب آغوشم

به میخ می کشی

خود را !

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢٢ساعت ۱٢:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

یک آه کوتاه هم می کشم

زمین و آسمان 

اشاره می کند به تو !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢٠ساعت ۸:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باد هم مانند من

دور " هستی " خود می پیچد و

حرف دلش را می گوید !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٩ساعت ٦:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

بیزار از سرما

آشیانی بنا کردم

از برگهای درخت هیچ

در دل آتش !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱۸ساعت ۱۱:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

عشق تو

طغیان کرده است

هزاران سد کشیده اند

بر دل من  !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٧ساعت ٧:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

دیشب ، شب عجیبی بود و قرص ماه نبود ... رودی بیکرانه در دل تیرگی آسمان بود که از نگاه رابط من جاری میشد و بر زمین بی هویت می ریخت . خورشید بیجان در این چشمه ی وارونه می درخشید اما نه نوری داشت نه گرمایی  . او در آب چشمه یخ بسته بود ... تابستان انگار در باور درختان نرسیده است .

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٦ساعت ٦:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

ورق های تقویم

در روزهای زمستان مانده است

خوابهایم سال نو ندارد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٥ساعت ۱۱:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دیروز قطعا به رنگ و بوی سرخ بود . دور همه چیز را میشد خط

قرمز فرض کرد . حتی آسمان و زمین هم ، در هم چنین ادغام

شده بودند . نمیشد جدایی رادر هیچ رنگی تصور کرد . هراسان

بودم و لرزش تنم را به خوبی احساس میکردم که حتی مغز

استخوانم هم می شکست و تیز تیز فرو می رفت در روح از درد

خمیده ام . عرق تفکراتم بیقرارانه و پر پر میریخت در برجستگی

آشکار وجدان خواب آلودم و نگاهم که تحت تاثیر هرآنچه دیده بود

به سرخی گراییده و برای همه و از جمله خودم در آینه ی زمان،

رعب آور شده بود . باید می پیچیدم به پیچی دیگر که قبلا

روکش ضخیمی از ایمان را یدک می کشید . اما نمیدانستم که

بن بست چفت شده قبلی را دوباره میشود گشود یا نه ... سهم

من از فلسفه ی رفتن و برگشتن ها همیشه حرف زدن با خودم

در خلوت تکرار سکوت بوده است تا اینکه خطابم بر دیگران شده

باشد . دیگران با نقاب نیمرخ و سه رخ و هزار لایه رخ ، در من بی

رخ ، راهی برای گذشتن و عبور نداشتند . چون به جهان محو من

آشنایی نداشتند  . جهان من ورای آسمان و زمین بود و هنوز نه

خدایش بود و نه کتابش  ... جایی بین کوهها و غارها که فقط در

تخیلم جان می یافتند و حرف زدن در این موارد برای دیگران که

هم خدا داشتند و هم کتاب ، سوژه ی خنده دار ی میشد . آنها

به من و من به آنها می خندیدم . البته نه خنده ای محض شادی

و خوشحالی بلکه از اعماق نفرت و عصبانیت ... و حتی انتقام

سرد ! هیچکداممان برای آنچه تصورمان بود حرفی برای زدن پیدا

نمیکردیم . واژه های صوتی عجیب غریبی باید از دهانمان خارج

میشد که نمیشد به راحتی خلق کرد . معادلات کلامی در

فهماندن بیان به سیانوری در زیر زبان می مانست . اما می

دانستیم آنچه بر سرمان نازل شده بر سر همه برابر نازل نشده

است . حتی بلا هم بیاید عادلانه نمی آید . تنها عده ای دچارش

میشوند نه همه ! بلای نازل شده بر من تنها یک قسمت

آسمانش شانسی بود که بخاطر عشقم به پرواز زیر آن جا گرفتم

. فرز بودنم کمک کرد تا همه ی سجایای بلا را ببینم . بلا جان

گرفت ... در این بلای آسمانی که به رنگ آبی مشکوک بود هیچ

چیز رنگ خودش را نداشت و نماد صادقانه ی تیره ی آن گسترش

خوفناکی یافته بود . بن بست ، بلاها را طوری خنثی میکرد که

قدرت اشاعه نمی داشت . باید دور میزدم تا از نقطه ی مقابل

راهی به گشودن نگاهم پیدا میکردم و شبه معجزه ای باید تا

دیگران خنده شان را فرو بخورند . اما دیر فهمیدم که بن بست از

پای بست بن بست است و ریشه به هیچ جا ندارد . پشت خط

قرمز مانده ای . میگویم خون دستانم را به همه جا می مالم تا

همه ببینند . تو خشکت زده است و باور نداری که من خراش

خراش زخمم . نیرنگ رنگها کار خودشان را می کنند و تو به

راحتی گول میخوری . میگویم خودت گفتی رنگها در نگاه ما

همان نیستند . یکه میخوری و بر رگهای خالی من خیره

میشوی......

 دیروز یک روز سرخ بود . به رنگ التهاب چندین بلوغ غروب در یک

زمان بی اعتماد به همدیگر . گفتی در آینده خواهی آمد و بعد به

مرز خاکستری بن بست ها پشت می کنی . باد ، چشم بند

سیاهم را از روی خط قرمز افق برمیدارد که مانند  یک کلاغ در

هوای گرگ و میش فردا گم و گور میشود !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٤ساعت ۱:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


جام تهی را

سر میکشم

سراب شراب را !

 

ترکی :

 

بوش قدحی

باشیما چکیرم

شرابین ایلغیمی نی !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱۱ساعت ٧:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

مرگ خوش اندوه است

درختان و گلها می خندند

بر نفس تو

که آنها را به شوخی

دانه میکاری دوباره در خاک !

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱۱ساعت ٦:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

باد سحر ، غبغب به گلو انداخته است و نهنگ های کوچک

سبز بلورین را که با نخ های نامرئی از سیم چراغ هالوژن

آشپزخانه آویخته ام ، به بازی گرفته است ... با نیم

چرخشی ، بر نگاه بیجان آنها می پیچم و در اقیانوس

بیکران تصویر غوطه ور میشوم . زمزمه امواج محو را می

شنوم که روی هم می غلطند و در آهنگ طلوع آفتاب یک

صدا می خوانند :

حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو  دیوانه شو

... صبحی دیگر است این چنین !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱۱ساعت ٦:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خاموشی عجیبی هست

سکوت درد را می شنوم

تیرگی و اندوه غریبی هست 

آشکارها را نهان

با این وهم هیچ نخواهم گفت :

که بیم هست و

گردابی بس حائل  ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٠ساعت ۱۱:٥٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تو هم قرار است با ما باشی اما دلت نیامد خودت را تنها بگذاری ... یک خانقاه هست وهزار مرید . دستان تو را آورده ام که خالی و سرد هستند . وصیت آخرین تو بود ، رسالت سبکی به عهده من گذاشته ای  . من نمی بایست با دستانت همراه میشدم . آنها هیچ خاصیتی جز درست کردن سد بر سر راه من ندارند . کاش پریشانی ات  را به دلم می بستی که دلم را برای دیدن چشمانت امانت گرفته ای ...  بر میگردم بهایش را بپردازم !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٠ساعت ۱۱:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



 

موقع هر غروب

رهسپار خورشیدی

به هر سوی تاریک جهان

حتم دارم طلوعی نو را 

چنین گفت من!

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٠ساعت ٧:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پروانه های نقره ای را زده ام به دیوار روبروی تختخوابم . سه تا

هستن ... یکی بزرگ یکی متوسط و  دیگری قد مورچه ...

چشمهایم کوچیکه را آنقدر تار می بینه که شکل مورچه میشه

. بالای آینه ی کنسول زده ام . در اطاق خواب تو دیده بودم که

دخترت زده بود و با بی قیدی رفته بود . از کج زدنش فهمیدم . 

هنوز خوابم . هدفی ندارم پا بشم ... کتابها و ظرفها و آشپزخانه و خانه

ی خلوت ملتمسانه نگاهم می کنند . کولر روشن است و بدون

آب داد میزند ... صدای خنده هایی از دورترین نقطه ی اطاق میاد

: تنهایی بیام بغلت کنم و دور اتاق بگردانمت ! و یکی آواز

میخونه . گوشهایم به اوست . میگویی : کی ؟ میگم : چه

میشد تو بودی آنکه می خواند ... تلویزیون از شب روشن مانده

است . فکرنمیکنم بتونم چون هنوز غافلگیرم ... نمیتونی

هیچوقت سر ساعت خودش تصمیم بگیری . همیشه دقیقه

نودی ! پامیشی عطر کهنه ی خاطرات را به همه جا می پاشی

. میگی : مگس باشی امشی میزنم ... حوصله خندیدن ندارم

اخم نکنم همینطوری می پلکی . کمرم فشرده میشود باید پا

بشم . مخم با دلم راه نمیاد و سوت سرد می کشد . میگی :

بخاطر همین دو دل بودنت زمینگیری . میخوای بریم قله ؟ پشتم

به توست . موهامو شانه میزنم . دستت به آرامی روی آن سر

میخورد . شانه را نمی کشم . عکس دو تا مار را زده ام در

حاشیه آینه ... افعی نیستند . تو میگی زهرشان را در آورده ام

مهره دارند ...  چیزی در تنم کش و قوس میاد و بعدا  به نرمی با

من کشتی میگیره .   پروانه ها در قاب آینه با دو مار سیاه گلاویز

هستند ... میگی : داور منم !   

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٩ساعت ۱٠:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

چشم من را

خاموش میکنند

 ابدیت تو چراغی نداشت !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٩ساعت ۱٠:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

رود قرمز دستهایم

 در امواج آتش است

 می رقصد و به آفتاب می رسد

" آتش بازی " دل است !

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٩ساعت ٩:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


باد دیوانه

شاعر شده است

برای خودش به تنهایی می وزد 

در پنجره های بی دیوار !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٩ساعت ۱٢:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


گفته بودی دنیا را چه دیدی شاید روزی باز هم کنار خواهیم بود .

پیشگوئئ تو گاهی درست از آب در می آمد و ترس تو مدام از

صدای اره ها بود . میگفتی که ریشه در کابوس گذشتگان هم

داری . من همیشه بهت می خندیدم تو هم می خندیدی و می

گفتی خنده هایت بالاخره کار دستت میده سعی کن خودتو

بگیری و گاهی سرت پایین باشه . از تجربه ات در مورد آنچه بر

سر دیگران آمده بود مطمئن بودی ... در سایه ات می خزیدم و

روحم در کنار تو بزرگ میشد ... آن اتفاق ناگوار نمی افتاد شاید

به پای هم هنوز در کنار رودخانه ی گوارا بودیم . اول تو رفتی و

بعد من را که در فقدان تو آشکارا دیدند و ...

در کنار همیم با بوی آشنایی سابق . گفته ات به حقیقت

پیوسته . من دارم با نگاه خشکیده ام به نگاه خشک تو فکر

میکنم . حرفهایت هنوز در گوشهایم سنگین سنگین نشت میکند

. من را در لیوان آب نمیگذارند و تو را در باغ دیگری نمی کارند . با

من و تو حالا حالا ها کار دارند . پاهایت را دراز کرده اند و

دستهایت را با میخ به دیوار نصب کرده اند . با نگاهت با من حرف

میزنی . بهم می فهمانی که در این اطاق حبس خواهیم بود .

بدون هیچ آب و رنگ سابق . زنی با لباس خواب سفید می آید

روی تو دراز می کشد و من را بو می کند ... چشمهایش بسته

است و به درون من فکر میکند . درون او را من نمی فهمم اما

لبخندش را میشود غمگین دید . کنار قاب سیاه عکسی پرتم

می کند ... روی تو گریه سر میدهد و تو را کتک میزند و تو در

خودت ناله میکنی ... من با گریه های زن و ناله های تو و از بی

آبی ، خفه میشوم . فضای سنگین را که قبلا گفته بودی حس

میکنم . از خفگی و خفقان که می گفتی تمام آن روز را پلاس

میشدم و رنگ خودمو پیدا نمیکردم ... زنی با لباس ریخت و

پاشیده آمد کنار زن گریان و آبی به دستش داد . زن نخورد و

گفت تنهایش بگذارند . زن شلخته از تکلیف من و تو پرسید . زن

گریان با بغض گفت : این گل نایاب را بعدا فیکساتیو میکنم ، اصلا

دست بهش نزن تا روی میزم خشک بشه ، این تختم روغن

پارافین بزن تا هیچوقت خشک نشه !

 

لحظاتی بعد من در نگاه تو ، جان می دادم ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۸ساعت ٧:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

شروع خوبی

برای پرواز است

هنگام فرود تو

بر لبه ی لبهایم !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۸ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بر آسمان که

چشم می گردانی

زبانه ی آتش میشوند

سنگهای سرد آسمان !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٧ساعت ۸:٢٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در آغوشم باشی

قصه ی هزارویکشب 

آغاز میشود

یک شبه !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ۱۱:٠۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

موهایم را باد

بر پنجره می زند

بی پرده ام با تو !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ٧:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


کندوهای کوهستانی سینه ام

پر می شوند دم سحر

تا خالی بشوند در شبانه های تو

پروانه ها دوستان منند

گلها رفیقان تو 

ما محشور طبیعتیم !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ٧:۱٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آه ! ماه من

دنبالت می گردند

مسلحانه

از آغوش من

آرام در بیا !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ۱٠:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با چشم دل دیدم

تنها تو هستی

ماه شبهای تارم

هر روز عید است !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ۱٠:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

گاهی صدای پایت

این چنین در گوشم می پیچد

انگار برگشته ای

من را برداری !

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٦ساعت ۱٠:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٥ساعت ٦:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

طواف می کند

جفت پاهایم را

حلقه های زرد ماه

در رودخانه ای بادخیز !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٤ساعت ۱۱:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دانه دانه

حرف دلم

اناری ست

پاییزی !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٤ساعت ٩:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

حتی قاصدک های بمباران شده ی غزه هم

برگشته اند به اطاق شعر من

خبرها داغ داغ است از تو !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٤ساعت ٧:٢٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

توقف میکنم میان دود سیگاری که رنگ تو را گرفته است

. رنگ مرده ها را ... کاری ندارد پیداکردنت در بین آن همه

خاطرات مه آلود ... تهوع نداشته باشم برایم یک

سرگرمی متداول است که خودت یادم داده ای . اما حالا

در گرمای مرداد ماه که نفس را هم سرب می کند برایم

هیچ جاذبه ای ندارد . سر بسر تو گذاشتن مترادف بازی

با مرگ است . نشسته ای روی صندلی کنار پیانو و

انگشتانت از هرم گرما تاول زده است . تیز که نگاهشان

میکنم فرو میرود در غشای نازک آن و خون سفیدی از

نوک ناخنت بیرون می جهد . ناگزیر از رفتنم ... دود

غلیظی در گورستان فصول بالا و پایین میشود !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٤ساعت ٦:۳٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

ماه

سالخورده میشود

در قاب پنجره

چشم بگشاییم !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۳ساعت ۸:٤٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

چندان مهم نیست

که ماه الان در آسمان اینجا باشد

یا هیچ جا نباشد

رد نگاه تو را گرفته ام

می آیم صبحدم

با ستارگان

به پیش تو !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٢ساعت ۱٠:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

ترسم از خوابی ست

که برفهای سرخ داغ ببارد

در دل نیمه شب تابستان

بر کابوس های نارس من !

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱ساعت ۱٠:٥٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 


تار سیاه مژه می زنم تا

درون نگاهت

دو تیله ی الماس

می رقصند آذربایجانی !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱ساعت ٦:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در شوره زار مناجات

آیه هایی داری سبز :

اشعارمن !

 


 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱ساعت ٥:٥٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin