آذر

      داستان کوتاه :  قول !

 

 

نهال را دو سه سال قبل در باغچه کاشتم

و با شوق و شور به پایش آب دادم . نسیم

خنکی دورش  پیچید و او را در بر گرفت .

همچنین دوست داشتم بنشینم و باهاش

حسابی حرف بزنم . اما هزار گرفتاری و کار

داشتم . احساس میکردم اون هم می

خواهد چیزی بگوید اما نمی توانست .  یک

نهالی بود که هنوز زبان باز نکرده بود .

کارم تمام شد و او را به خورشید سپردم و

محض دلخوشی اش قول دادم بهش خوب

برسم و متقابلا خواستم قول بدهد

محصول خوبی برام بیاره . باد توی

وجودش جنبید . علامت خوبی برام بود  .

هنوز هزار گرفتاری و کار و دوندگی با من

بود و گاهی که یادم می افتاد به دیگران

می گفتم براش آب بدهند و نازش و بکشند

و قول بدهند به آن دست درازی نکنند  .

  فقط یه بار توی خواب دیدمش که اسیر

شده بود و با نخ نازک سیاه دورتادورش را

بسته اند . احتمالا میوه اش زیاد بود .

گنجشکان همیشه بدترین آسیب را به

درختان در این مواقع می زدند . امسال

برایم سبدی پر از میوه اش را آوردند . این

همه میوه مال من بود و از خوشحالی در

پوست خودم نمی گنجیدم . از اینکه دیگران

فقط زحمت کشیده و نخورده بوردند

احساس شرمساری داشتم . دلم می

خواست در اولین فرصت سهم همه را

بدهم . اولی تا آخری را هیچکس نخورده

بود . کرم ها مزه بسیار تلخی داشتند و

کسی زیر قولش نزده بود !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳۱ساعت ٧:٥٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

با بهار

 

پشت سرت راه خواهم افتاد

 

بدرود بلد نیستم !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳۱ساعت ٥:٤٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

تو بیش از اربعه ای

 

هم خاک و باد و آب و هوا

 

و هم منی ! 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳۱ساعت ۱۱:٠٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همین نزدیکی ها

 

آب وضویت فوران می کند از

 

چاه زنخدانی ! 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳۱ساعت ۱٠:٢۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

درگاه من را  

با تاخت و تاز بردند

بخاطریک نعل !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ٦:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


مردی وارد شد و از میخ یک سنگک

برداشت . سنگهای ریز و درشت آن را به

زمین ریخت و با نوک کفشش به بیخ دیوار

کشید . مردم در نوبت بودند و صدای همه

بلند شد . مرد پول هم نداد و رفت .  شاطر

بی اعتنا مشغول کارش بود . نوبت زنی

بود . زن دیگر از پشت صف جلو آمد و

سنگک را با عجله از میخ دیوار کشید .

سنگک پاره شد .  زنی که نوبتش بود

برافروخت و سنگک را از دستهای زن بیرون

کشید .  در دستان آنها از سنگک چیزی

نماند ...

شاطر گفت نوبت کیه بیاد بردارد . تا هر دو

زن به توافق برسند یا نرسند تمام مردها

سنگک خریده و رفته بودند ! 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ٥:٢۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

کارنامه ها را دادند

 

من درس خواندن تو رانگاه کردم

 

 قبول شدم !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ۱٢:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از بیرون که وارد خانه شان شدم پایم هنوز

به درون  نرسیده صدای شکستن ظرفی

آمد  . احتمالا بشقاب بود  . بشقاب ها

معمولا باز و پهن می شکنند . کاسه ها

مانند بمب می ترکند و لیوان ها خیلی ریز

صدا می دهند  .  گفتم ببخشید تقصیر من

بود بی صدا آمدم تو ... بدهید تا بچسبانم  .

بشقاب چینی قدیمی  دو نیم شده بود .

چشمانش را به من دوخت و با محبت گفت

: تو چی میگی ؟ چیزی که شکست دیگه

نمی چسبانند . دورش میندازن چون میگن

شگون نداره ! خندیدم و گفتم :  اگه

دست و پای آدم بشکنه چی ؟ باید دورش

انداخت ؟ گفت ای بابا این چه سوالیه  .؟

مسلمه که نه   . جاش میندازن اما دیگه

محاله مثل قبل بشه ! به آرام ی گفتم : اگه

دل بشکنه ؟ آنوخت چی ؟؟

خیلی جدی گفت : صاحب دلان دلی ندارند

بشکنه...  

دلشان  را گذاشته اند در کف دست و

خودت که بقیه را بهتر از من می دانی  ...

استاد ادبیات این را برام گفت و دوباره

مشغول شستن بشقابها شد .

تازه گی ها از عمل جراحی قلب باز فارغ

شده بود و برای بچه های انجمن ناهار

درست می کرد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ۱٠:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

نیت بدی ندارم

 

فقط از خدا می خواهم

 

 قبله نباشم

 

قبله را دور می زنند!

 

 

 

 

   

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ٥:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خودم را زده ام به خشکی

 

خدا را چه دیدی

 

شاید راهی پیش رویم گذاشت

 

زدم به آن راه ...

 

بحران آب است !

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ٥:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 مامور اطلاعات ّّ!

 

 

 

بهار دارد می رود  .

 

جلویش را خواهم گرفت و

 

خواهم پرسید چرا اینقدرسبز

 

بود ؟

 

دلیل آمدن و رفتنش چه بود ؟

 

 

مامور اطلاعات شده ام !

 

  

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٩ساعت ۱٠:٠٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همه به سوی نماز

 

تو برایم آب می آوری


از سر چشمه !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٩ساعت ٦:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نشسته ای کنار باغچه ی قدیمی و آرام و بیصدا

اشک می ریزی . قلم را که عین نجارها پشت

گوش گذاشته ای در می آوری و با نوک آن خاک

را زیر و رو می کنی  . احتیاط می کنی تا هیچ

ریشه ای صدمه نخورد  . همینجوری یک نقطه را

می کاوی . اگر پیشت بود حتما می گفت داری

به چی فکر می کنی ؟ سکوت چرا ؟؟ سکوتت

برایش شکنجه بود . الان که نیست راحت

سکوت می کنی و به فکر فرو می روی . آمده  

ای به با غچه سر بزنی ؟ یا  دلت را خالی کنی؟

نمیدانی . هر سوالی برایت بهانه گریستن

است  . بهار در دل باغچه قابل دیدن نیست

.همه چیز انگار خشکیده و درسرای خود

بهت زده است  . زبانت را دورلبهایت می گردانی

تا خشکی آن را بگیری .بیفایده است ... زبانت

از ته به گلو چسبیده و سینه ات را خراش می

دهد . سیبی کال در پای درخت انار افتاده و تو

این روزها به همه چیز مشکوک شده ای . سینه

ات درد میگیرد و سرفه می کنی  .

ریحان ها را لمس می کنی و سرفه ات آرام

میگیرد . به قولی میروی به فضای ذن ...صدای

پای یکی می آید . اسمت را صدا می زند .

میدانی کیه . رویت را برمی گردانی و چشمانت

را پاک می کنی  . می پرسد : تا حالا کجا بودی

؟ دیر نکردی ؟ 

نمیدانی به چه زبانی بگویی رفتهبودی ماموریت

خطرناک ...

از امروز دیگر زبانت را بسته ای !  

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٩ساعت ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هنوز بهار نرفته

مارمولک ها سر در آورده اند

از زیر سنگ !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت ۱٠:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

رازدارم گُلی  

تا آخرین نفس  

با من !

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت ٩:۳۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هوا گرم می شود

تنم داغ  

می سوزم 

کاش خورشید را

به مسلسل ببندم !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت ٧:٠۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


باز هم کفش پاشنه بلندش را پوشیده بود . از

پله که بالا می آمد فهمیدیم خودش است  .

بازرس اداره !


همه دویدند سر کارشان و با چند

تکه کاغذ بازی کردند . آمد و سری به اتاق ها زد

و به مسئول گفت می رود برای نماز و بعدا می

آید سر وقت همه !! تا مسئول خواست چیزی

بگوید گفت حوصله ندارد و روزه است   . بعدا

با پوزخندی گفت من رفتم پیشواز !  سعادتی

ست نصیب شده ...  حالا برم نماز ؟ مسئول

گفت جسارته ! آخه با لاک ناخن هایتان نماز

که قبول نیست !


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت ٥:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

روزه توام 


لب تر کنم تا ابد 


کافرم !


 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت ٤:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با زبان روزه


به پای خدا خواهم افتاد

 

این دهان قرص می خواهد !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ۱٠:۱٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


برای تکمیل عطشم


ماه روزه داری  و تابستان را کم داشتم


با هم می آیید !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٩:٤۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


همیشه فکر می کنم


حرفهایم تمام میشود


و برایت هیچی ندارم  

 

می آیی و باز هم


حرف در می آوری ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:٥٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

صدای چلچله


در وجود ساکت درخت  


پارسال ، تابستان !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پنجره از نگاه من استرس گرفته


نمی داند برایش چه نقشه ای کشیده ام


امروز بدش را خواهم نوشت


یا از خوبی اش 


پرده ها را به تندی خواهم کشید


یا از شیشه لبخند خواهم زد


به باد پناه برده است 

 

و باز و بسته می شود ازصبح !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:٢۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


اگر هم بروم 


دوباره پیش تو برمی گردم 


انا لله و انا الیه راجعون !

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ۱٠:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تو جایی نمی روی


اما دلم هزار راه می رود


وقتی نمی روی !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٧:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

خورشید

 

از چشمم می افتد


اگر به غروب زیاد فکر کنم !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٦:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

انگار المپیک بود


داشتم به خط پایان می رسیدم


قلبم ایستاد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پروانه ای را آموزش می دهم


با بالهایش پیانو بنوازد


فلسفه بافی کنم فرار می کند !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

مانند رفتن بهار

 

برخی رفتن ها  با  "  عزت  "  است


آدم برود و بعدها سبز شود !

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ٥:٠٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نوشته هایم 


کپی نوشته دیگران نیست

 

از روی نبض توست  !

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٧ساعت ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

عطر کمیابی زده ای .


از هجوم دزدان و موزه ها


در امان باشی ! 


    

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٦ساعت ٦:۱۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

راز رفتن را


به دهانه ی چاه می گفتم


دهن باز کرد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٦ساعت ٥:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نگاهم را دزدیدند


از تاقچه ای که

 

هیچ چیز نوئی نداشت ! 


 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٦ساعت ۱٠:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

چشمم به گوشه پنجره بود

 

ماه نیامد

 

ماهها رقم بخورد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٦ساعت ۱٠:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با لبخند رضایت


زائران را از حرم امام رضا


به سویت می کشی !



نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٦ساعت ۱:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

برابر طلوع خورشید

 

کلاغی قار قار می کند


هیچکس نمی گوید کلاغی در آمد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٥:۱۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

بی اغراق 

 

این همه کوه را

 

نام شیرینِ فرهاد کَند !

 

 

      

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱۱:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نشان گذاشته ام

 

اذان صبح که گفتی 

 

نمازت را بخوانم!

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

بی خوابم هنوز

 

برای شنیدن قصه های تو 

 

هزار و یکشب یک شب هم نشد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

به حرفم رسیدی

 

باریک تر از موهایم

 

نقطه ای نبود !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

این مردم

 

نمی خواهند بیدار شوند

 

بیا ما هم بخوابیم !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تا صبح باید

 

این همه درس را بخوانم


فردا امتحان دارم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:۳۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

راه افتاده ام در شب های تو

 

حتم دارم برای پاهای برهنه ام

 

حرفی در نمی آورند !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پشت کوه


یک آرزوی بزرگ است


بعدا جاده !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۱٠:٠٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

فردا به تو خواهم گفت

 

هیچ  رازی در هستی نیست  

 

جز اسم کوچک ! 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٩:٥۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هنوز شب نشده

 

خواب چشمهایم را می رباید

 

بیدارنباش ها !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٩:٤٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آه !

 

ماه هم می افتد


در چاه .

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با این همه افتادگی  


هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

تو بردی !  


 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٩:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

حتما که بهار

 

خواهد گذشت از تابستان


عرق ریزان !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ٩:٠٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خوشحالم هنوز


تیر تیر باران میشوم 


در این جنگل!

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٥ساعت ۸:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

به پایان بهار 


چنین فکر می کنم


مثل تو از نو می آید !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۳ساعت ٥:٥۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

سنگ تو را


به این سینه زده ام

 

گودال !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۳ساعت ۱٠:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 آیینه 


با تردید نشانم می دهد

 

نیمه تو نشده ام !

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۳ساعت ۱٠:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خورشید هیچ بود


سایه ام در کنار تو 


قد می کشد !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۳ساعت ۱٠:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

ماه 

 

در آبگیر افتاده

 

 

تشنه !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۳ساعت ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

صدای خروس


خسته از بیداری ما

 

بی محل !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٢ساعت ۸:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

چشم هایم

 

بی راه نجات از شب


غرق در ماه !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٢ساعت ۸:٠٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

درد و رنج را می توان کشید

 

آمدن و رفتن را نه

 

دنیا تابلو ندارد !

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٢ساعت ۳:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در درگاه یادت

 

خالی از انتظارات رنگی

 

پروانه ای !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٠ساعت ٧:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آخرین نفری

 

از هزاران کامیلیا

 

اولین نفرم !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٠ساعت ٧:٤٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بی هوا 


جو گیر شده ام

 

در فضای تو !


 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٩ساعت ٥:۳۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

از یار کهن

 

بید افتاده


 دلم ! 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۸ساعت ۱٠:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

حرفهایت زیباست


پروانه ای می دهم


برایم بنویسی !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۸ساعت ۱:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

می خندم

 

به روی تو


از گونه ای کمیاب !

 


 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۸ساعت ۱٢:٤٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پنجره


دیوار گشوده 

 

بی تردید !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٧ساعت ٩:۳٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


ماه کامل

 

در سرچشمه افتاد


رسیده !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٥ساعت ٧:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در سینه ام

 

" جنگلی " توقف کرده

 

ترانه خوان !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٥ساعت ٩:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بخاطرم می میری


کاش مرگ نزدیکتر بود


نه تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٤ساعت ۱٠:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در چهارراه ی چراغان

 

 

صدای گنجشک ها بریده شد

 

 

امام زمان به خوابشان آمد!

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٤ساعت ۸:٢۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در نگاه من

فقط شمع ها آب می شدند

متولد نمی شدم !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۳ساعت ٩:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


من عاجز می شوم


وقتی از یک گل نشکفته

 

برایم شعر می چینی !



نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٢ساعت ٦:۱۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خورشید فقط


روزهایت گرم و داغ است


من شبها هم !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٢ساعت ٦:٠٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

لباس هایم

 

از تنم می افتد

 

وقتی زیاد به تو فکر می کنم !

 



نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ۱٠:۱۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

برایت از حریر خواب

 

پیله نمی بافم  

 

فقط بلدم

 

بال خوش حالی ببافم !

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ٩:٠٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بین ما 

همه چیز تمام شده است 

از فاصله !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ۸:٤۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

 

از صدای تو 


همه صداهای زندگی در گوشم 


زنگ زده اند 

 

 

 

 

 

                 ***

 

( هایکو ) 

 

 

 

همیشه در خواب می دیدم 


با کتابی در دست از دور می آیی


فکر میکردم پیامبری!

 

 

 

 

 

                 ***

 

 

خوشحالم


نگاهت عسلی نیست


می هراسم از هجوم زنبورکان  !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ٧:۳٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

قفسه سینه ام

از خوشبختی بالا و پایین می رود

این همه قفس را تو باز کردی

قفس پرنده را  

قفسه کتابهای ناخوانده را !

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ٧:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در همین نزدیکی   

دورها را پشت سر گذاشتیم

از آینده !  

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱۱ساعت ۳:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

به سادگی  

از پیچ و خم جاده  

آمدی !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۱٠ساعت ٩:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

فصلش است

تو حرف های زیبا بکاری

من درو کنم !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۸ساعت ٧:٤٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

کبوتر بام توأم

از نگاهت نمی شوم 

با این همه کوه !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۸ساعت ٧:٤٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بیدار می مانم  

ماه بی سر و صدا

از خواب تو بگذرد ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٧ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

   بادکنک های کودکی ام را   

                  در آسمان بیخوابی 

                          پرواز می دهم   

                              بغضم می ترکد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٧ساعت ۸:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

گشتی زدم شب

 

میان ستارگان 


گلی نیافتم مانند ماه 


ستاره صبح را چیدم


برای فردای تو   !

 

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٦ساعت ٤:٤۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

شمعی نیست 

 

دیوانگی پروانه ای

 

گُل کند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٦ساعت ٩:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

شب می آید و

خورشید رفته است

در جای خالی آن

دراز می کشم از فراقش !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٦ساعت ٧:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

سایز شعرهایم

فقط به تن تو می خورد

شبها که از جلد کبوتر

به در می آیی ! 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٥ساعت ٩:٤٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پشت بام  

دو چشم بسته ی من

بر ماه کامل !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٥ساعت ٩:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پاهایم را

در آغوش خود می کشم  

جا ندارد !

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٥ساعت ٩:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خواب تو را  

دوباره باید دید     

گمشده

تعبیری ندارد !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٥ساعت ۸:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


مقابل پاهایم  

 

دره ای پر از شقایق  

 

عقب نمی کشم !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٩:٠۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در روز تولدم گلی هدیه کن  

میخواهم پروانه ها را

در آسیاب بادی نشانت دهم !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٦:٠٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

دریا با دهانی کف آلود

در توقیف ساحل

حرفش را پس نمی گیرد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:٥٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

میترسم از اینکه

شعرهایم قرآن تو شود

در تاقچه ای از یاد رود !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:٤٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دستهایت را باز کن  

حالا میتوانی ببینی

هیچ چیزی در آن نیست  

هم فال است هم تماشا !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:٤٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بی احساس نگاه می کنم

به ابرهای فشرده تیره

پرندگان غافلگیر

هیچ پناهی ندارند !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

دانه ای که برای کبوتران پاشیدم 

از گرسنگی خودم بود 

پروازشان می داد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:۳٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

کوه از ابتدا کوه بود  

محکم و سرسخت  

خانه ها قله نداشتند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٤ساعت ٥:۱٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin