آذر
داستان کوتاه : قول ! نهال را دو سه سال قبل در باغچه کاشتم و با شوق و شور به پایش آب دادم . نسیم خنکی دورش پیچید و او را در بر گرفت . همچنین دوست داشتم بنشینم و باهاش حسابی حرف بزنم . اما هزار گرفتاری و کار داشتم . احساس میکردم اون هم می خواهد چیزی بگوید اما نمی توانست . یک نهالی بود که هنوز زبان باز نکرده بود . کارم تمام شد و او را به خورشید سپردم و محض دلخوشی اش قول دادم بهش خوب برسم و متقابلا خواستم قول بدهد محصول خوبی برام بیاره . باد توی وجودش جنبید . علامت خوبی برام بود . هنوز هزار گرفتاری و کار و دوندگی با من بود و گاهی که یادم می افتاد به دیگران می گفتم براش آب بدهند و نازش و بکشند و قول بدهند به آن دست درازی نکنند . فقط یه بار توی خواب دیدمش که اسیر شده بود و با نخ نازک سیاه دورتادورش را بسته اند . احتمالا میوه اش زیاد بود . گنجشکان همیشه بدترین آسیب را به درختان در این مواقع می زدند . امسال برایم سبدی پر از میوه اش را آوردند . این همه میوه مال من بود و از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . از اینکه دیگران فقط زحمت کشیده و نخورده بوردند احساس شرمساری داشتم . دلم می خواست در اولین فرصت سهم همه را بدهم . اولی تا آخری را هیچکس نخورده بود . کرم ها مزه بسیار تلخی داشتند و کسی زیر قولش نزده بود ! با بهار پشت سرت راه خواهم افتاد بدرود بلد نیستم ! تو بیش از اربعه ای هم خاک و باد و آب و هوا و هم منی ! همین نزدیکی ها آب وضویت فوران می کند از چاه زنخدانی ! درگاه من را با تاخت و تاز بردند بخاطریک نعل ! مردی وارد شد و از میخ یک سنگک برداشت . سنگهای ریز و درشت آن را به زمین ریخت و با نوک کفشش به بیخ دیوار کشید . مردم در نوبت بودند و صدای همه بلند شد . مرد پول هم نداد و رفت . شاطر بی اعتنا مشغول کارش بود . نوبت زنی بود . زن دیگر از پشت صف جلو آمد و سنگک را با عجله از میخ دیوار کشید . سنگک پاره شد . زنی که نوبتش بود برافروخت و سنگک را از دستهای زن بیرون کشید . در دستان آنها از سنگک چیزی نماند ... شاطر گفت نوبت کیه بیاد بردارد . تا هر دو زن به توافق برسند یا نرسند تمام مردها سنگک خریده و رفته بودند ! کارنامه ها را دادند من درس خواندن تو رانگاه کردم قبول شدم !
از بیرون که وارد خانه شان شدم پایم هنوز به درون نرسیده صدای شکستن ظرفی آمد . احتمالا بشقاب بود . بشقاب ها معمولا باز و پهن می شکنند . کاسه ها مانند بمب می ترکند و لیوان ها خیلی ریز صدا می دهند . گفتم ببخشید تقصیر من بود بی صدا آمدم تو ... بدهید تا بچسبانم . بشقاب چینی قدیمی دو نیم شده بود . چشمانش را به من دوخت و با محبت گفت : تو چی میگی ؟ چیزی که شکست دیگه نمی چسبانند . دورش میندازن چون میگن شگون نداره ! خندیدم و گفتم : اگه دست و پای آدم بشکنه چی ؟ باید دورش انداخت ؟ گفت ای بابا این چه سوالیه .؟ مسلمه که نه . جاش میندازن اما دیگه محاله مثل قبل بشه ! به آرام ی گفتم : اگه دل بشکنه ؟ آنوخت چی ؟؟ خیلی جدی گفت : صاحب دلان دلی ندارند بشکنه... دلشان را گذاشته اند در کف دست و خودت که بقیه را بهتر از من می دانی ... استاد ادبیات این را برام گفت و دوباره مشغول شستن بشقابها شد . تازه گی ها از عمل جراحی قلب باز فارغ شده بود و برای بچه های انجمن ناهار درست می کرد ! نیت بدی ندارم فقط از خدا می خواهم قبله نباشم قبله را دور می زنند! خودم را زده ام به خشکی خدا را چه دیدی شاید راهی پیش رویم گذاشت زدم به آن راه ... بحران آب است ! مامور اطلاعات ّّ! بهار دارد می رود . جلویش را خواهم گرفت و خواهم پرسید چرا اینقدرسبز بود ؟ دلیل آمدن و رفتنش چه بود ؟ مامور اطلاعات شده ام ! همه به سوی نماز تو برایم آب می آوری از سر چشمه ! نشسته ای کنار باغچه ی قدیمی و آرام و بیصدا اشک می ریزی . قلم را که عین نجارها پشت گوش گذاشته ای در می آوری و با نوک آن خاک را زیر و رو می کنی . احتیاط می کنی تا هیچ ریشه ای صدمه نخورد . همینجوری یک نقطه را می کاوی . اگر پیشت بود حتما می گفت داری به چی فکر می کنی ؟ سکوت چرا ؟؟ سکوتت برایش شکنجه بود . الان که نیست راحت سکوت می کنی و به فکر فرو می روی . آمده ای به با غچه سر بزنی ؟ یا دلت را خالی کنی؟ نمیدانی . هر سوالی برایت بهانه گریستن است . بهار در دل باغچه قابل دیدن نیست .همه چیز انگار خشکیده و درسرای خود بهت زده است . زبانت را دورلبهایت می گردانی تا خشکی آن را بگیری .بیفایده است ... زبانت از ته به گلو چسبیده و سینه ات را خراش می دهد . سیبی کال در پای درخت انار افتاده و تو این روزها به همه چیز مشکوک شده ای . سینه ات درد میگیرد و سرفه می کنی . ریحان ها را لمس می کنی و سرفه ات آرام میگیرد . به قولی میروی به فضای ذن ...صدای پای یکی می آید . اسمت را صدا می زند . میدانی کیه . رویت را برمی گردانی و چشمانت را پاک می کنی . می پرسد : تا حالا کجا بودی ؟ دیر نکردی ؟ نمیدانی به چه زبانی بگویی رفتهبودی ماموریت خطرناک ... از امروز دیگر زبانت را بسته ای ! هنوز بهار نرفته مارمولک ها سر در آورده اند از زیر سنگ ! رازدارم گُلی تا آخرین نفس با من ! هوا گرم می شود تنم داغ می سوزم کاش خورشید را به مسلسل ببندم ! باز هم کفش پاشنه بلندش را پوشیده بود . از پله که بالا می آمد فهمیدیم خودش است . بازرس اداره ! همه دویدند سر کارشان و با چند تکه کاغذ بازی کردند . آمد و سری به اتاق ها زد و به مسئول گفت می رود برای نماز و بعدا می آید سر وقت همه !! تا مسئول خواست چیزی بگوید گفت حوصله ندارد و روزه است . بعدا با پوزخندی گفت من رفتم پیشواز ! سعادتی ست نصیب شده ... حالا برم نماز ؟ مسئول گفت جسارته ! آخه با لاک ناخن هایتان نماز که قبول نیست ! روزه توام لب تر کنم تا ابد کافرم ! با زبان روزه به پای خدا خواهم افتاد برای تکمیل عطشم ماه روزه داری و تابستان را کم داشتم با هم می آیید ! همیشه فکر می کنم حرفهایم تمام میشود و برایت هیچی ندارم می آیی و باز هم حرف در می آوری ! صدای چلچله در وجود ساکت درخت پارسال ، تابستان ! پنجره از نگاه من استرس گرفته نمی داند برایش چه نقشه ای کشیده ام امروز بدش را خواهم نوشت یا از خوبی اش پرده ها را به تندی خواهم کشید یا از شیشه لبخند خواهم زد به باد پناه برده است و باز و بسته می شود ازصبح ! اگر هم بروم دوباره پیش تو برمی گردم انا لله و انا الیه راجعون ! تو جایی نمی روی اما دلم هزار راه می رود وقتی نمی روی ! خورشید از چشمم می افتد اگر به غروب زیاد فکر کنم ! انگار المپیک بود داشتم به خط پایان می رسیدم قلبم ایستاد ! پروانه ای را آموزش می دهم با بالهایش پیانو بنوازد فلسفه بافی کنم فرار می کند ! مانند رفتن بهار برخی رفتن ها با " عزت " است آدم برود و بعدها سبز شود ! نوشته هایم کپی نوشته دیگران نیست از روی نبض توست ! عطر کمیابی زده ای . از هجوم دزدان و موزه ها در امان باشی ! راز رفتن را به دهانه ی چاه می گفتم دهن باز کرد ! نگاهم را دزدیدند از تاقچه ای که هیچ چیز نوئی نداشت ! چشمم به گوشه پنجره بود ماه نیامد ماهها رقم بخورد ! با لبخند رضایت زائران را از حرم امام رضا به سویت می کشی ! برابر طلوع خورشید کلاغی قار قار می کند هیچکس نمی گوید کلاغی در آمد ! بی اغراق این همه کوه را نام شیرینِ فرهاد کَند ! نشان گذاشته ام اذان صبح که گفتی نمازت را بخوانم! بی خوابم هنوز برای شنیدن قصه های تو هزار و یکشب یک شب هم نشد ! به حرفم رسیدی باریک تر از موهایم نقطه ای نبود ! این مردم نمی خواهند بیدار شوند بیا ما هم بخوابیم ! تا صبح باید این همه درس را بخوانم فردا امتحان دارم ! راه افتاده ام در شب های تو حتم دارم برای پاهای برهنه ام حرفی در نمی آورند ! پشت کوه یک آرزوی بزرگ است بعدا جاده ! فردا به تو خواهم گفت هیچ رازی در هستی نیست جز اسم کوچک ! هنوز شب نشده خواب چشمهایم را می رباید بیدارنباش ها ! آه ! ماه هم می افتد در چاه . با این همه افتادگی هیچ آبی از آسیاب نیفتاد تو بردی ! حتما که بهار خواهد گذشت از تابستان عرق ریزان ! خوشحالم هنوز تیر تیر باران میشوم در این جنگل! به پایان بهار چنین فکر می کنم مثل تو از نو می آید ! سنگ تو را به این سینه زده ام گودال ! آیینه با تردید نشانم می دهد نیمه تو نشده ام ! خورشید هیچ بود سایه ام در کنار تو قد می کشد ! ماه در آبگیر افتاده تشنه ! صدای خروس خسته از بیداری ما بی محل ! چشم هایم بی راه نجات از شب غرق در ماه ! درد و رنج را می توان کشید آمدن و رفتن را نه دنیا تابلو ندارد ! در درگاه یادت خالی از انتظارات رنگی پروانه ای ! آخرین نفری از هزاران کامیلیا اولین نفرم ! بی هوا جو گیر شده ام در فضای تو ! از یار کهن بید افتاده دلم ! حرفهایت زیباست پروانه ای می دهم برایم بنویسی ! می خندم به روی تو از گونه ای کمیاب ! پنجره دیوار گشوده بی تردید ! ماه کامل در سرچشمه افتاد رسیده ! در سینه ام " جنگلی " توقف کرده ترانه خوان ! بخاطرم می میری کاش مرگ نزدیکتر بود نه تو ! در چهارراه ی چراغان صدای گنجشک ها بریده شد امام زمان به خوابشان آمد! در نگاه من فقط شمع ها آب می شدند متولد نمی شدم ! من عاجز می شوم وقتی از یک گل نشکفته برایم شعر می چینی ! خورشید فقط روزهایت گرم و داغ است من شبها هم ! لباس هایم از تنم می افتد وقتی زیاد به تو فکر می کنم ! برایت از حریر خواب پیله نمی بافم فقط بلدم بال خوش حالی ببافم ! بین ما همه چیز تمام شده است از فاصله ! از صدای تو همه صداهای زندگی در گوشم زنگ زده اند *** ( هایکو ) همیشه در خواب می دیدم با کتابی در دست از دور می آیی فکر میکردم پیامبری! *** خوشحالم نگاهت عسلی نیست می هراسم از هجوم زنبورکان ! قفسه سینه ام از خوشبختی بالا و پایین می رود این همه قفس را تو باز کردی قفس پرنده را قفسه کتابهای ناخوانده را ! در همین نزدیکی دورها را پشت سر گذاشتیم از آینده ! به سادگی از پیچ و خم جاده آمدی ! فصلش است تو حرف های زیبا بکاری من درو کنم ! کبوتر بام توأم از نگاهت نمی شوم با این همه کوه ! بیدار می مانم ماه بی سر و صدا از خواب تو بگذرد ! بادکنک های کودکی ام را در آسمان بیخوابی پرواز می دهم بغضم می ترکد ! گشتی زدم شب میان ستارگان گلی نیافتم مانند ماه ستاره صبح را چیدم برای فردای تو ! شمعی نیست دیوانگی پروانه ای گُل کند ! شب می آید و خورشید رفته است در جای خالی آن دراز می کشم از فراقش ! سایز شعرهایم فقط به تن تو می خورد شبها که از جلد کبوتر به در می آیی ! پشت بام دو چشم بسته ی من بر ماه کامل ! پاهایم را در آغوش خود می کشم جا ندارد ! خواب تو را دوباره باید دید گمشده تعبیری ندارد ! مقابل پاهایم دره ای پر از شقایق عقب نمی کشم ! در روز تولدم گلی هدیه کن میخواهم پروانه ها را در آسیاب بادی نشانت دهم ! دریا با دهانی کف آلود در توقیف ساحل حرفش را پس نمی گیرد ! میترسم از اینکه شعرهایم قرآن تو شود در تاقچه ای از یاد رود ! دستهایت را باز کن حالا میتوانی ببینی هیچ چیزی در آن نیست هم فال است هم تماشا ! بی احساس نگاه می کنم به ابرهای فشرده تیره پرندگان غافلگیر هیچ پناهی ندارند ! دانه ای که برای کبوتران پاشیدم از گرسنگی خودم بود پروازشان می داد ! کوه از ابتدا کوه بود محکم و سرسخت خانه ها قله نداشتند !
این دهان قرص می خواهد !
Design By : Pars Skin |