آذر
فقط زبان تو می فهمد زبان من را نزدیک تر قدم بگذار ! نقاشی و شعر هر دو سازنده ی توهم حضور چیزهای غایب اند ... گوتهولدافرایم لسینگ اندوه ، سرایدار زردنبوی باغ پاییز جای خالی گلهای دست خورده یادواره پروانگان خام خیال ! آبها آتش میشوند وقتی تشنه ام در ساحل تو ... واژگانم خسته سکوت نشسته به بست ... مومنانه می نویسمت در شعرهایم پیش آهنگ منی ، تو ! اذان نیمه شب صدای شدرقی باران و رعد و برق همنوازی شیروانی و ناودان همسایه در رسانه صوتی - تصویری پنجره بسته تیک و تاک ساعت دیواری روی دیوار سکوت نیمه شب ... ضربان قلب من کد آهنگ زندگی موردپسند تو ! از انتهای کوچه تا ابتدای آن راه درازی است . فرصت خوبی هم هست تا شعری را کامل کنی . بین بودن و نبودن و بین ماندن و رفتن هنوز در ترددی . قافیه ها در ترازوی عقلت رم می کنند و تو عزمت راسخه که در این راه بینابین ، دیگر راه خارجی وجود ندارد . باید هفت تا تیر را رد بشی . از کنار اولی میگذری . خاموش است و تاریک . کار بچه های کوچه است . دومی را هم رد می کنی ... سایه اش تا سایه سومی رفته و تاریکی را تا ریشه چهارمی گسترده است . این دیگر کار بچه ها نیست . سهل انگاری مامورین شهرداری است . دیروز دو نفر مامور آمدند و بالا رفتند و با جابجایی سیم ها و کابل ها ، بدون اینکه کاری بکنند رفتند . کوچه در تاریکی مطلق است . کورمال میروی تا انتهای آن . میدانی هنوز سه تا مانده است . یکی مقابل کمپانی و نمایشگاه خودرو ی " اراده " ، دیگری کمی پایین تر از آرایشگاه " لوند " و سومی مابین مسجد محل و کتابخانه قدیمی است که صاحبش دق مرگ شد . هنوزم بوی سوختگی از درو پیکر نیمه جان و دودخورده آنجا به مشامت میخورد . همه می گویند از آن ماجرای بیست - سی سال قبل و جوان پرشور صاحب آن ... خیابان مثل کوچه تاریک نیست . با اینحال بیشترین تصادفات و اتفاقات و شکستگی دست و پاها و سر و گردن در آنجا رخ میدهد . آن که مقابل کمپانی خودرو است نور زردش مثل روغن لامپا ، هاله ای روغنی و شفاف تا دورها کشیده است . اگر کنارش بروی حس می کنی درون یک روشنی چسبنده فرو رفته ای و مانده ای . کمپانی با شعارهایش و تیتر تبلیغاتی اش در ستون های مرمرین بغل ، تو را به فکر مسافرت و رفتن و برنگشتن می اندازد . مقابل آرایشگری اما ، نورش سوزن - سوزن و انگار توی ذوق مغزت میزند . از رفتن و نگاه کردن به تشکیلات و تبلیغاتشان بدت می آید . انگار دارند با نام تو و شکل صیقل داده تو معامله و بده - بستان می کنند . این آخری را که طی کنی تمام شده و تو نان گرم را از پیشخوان سنگک پزی برمیداری و در برگشت دلت میخواهد از زیر این یکی قبل از اینکه رد بشوی مقداری بایستی و تامل کنی . نور این یکی خیلی عجیب است . لااقل به نظر تو که آشنایی با آن ..... نه به اطراف پاشیده و نه تو ذوقت میزند . نور آن متظاهرانه بیرون نجسته ، در درون مانده و تا عمق زمین ریشه دوانیده ست . آنقدر می مانی تا سایه ات در عمق آن محو بشود . در برگشت سایه نداری . مثل تیر هفتم خیابان ، نور را بلعیده ای . دیگر از کوچه هراسی نداری وقتی فکر می کنی که میتوانی کتابخانه مهر و موم شده او را دوباره در خیابان افتتاح کنی ! فرش گسترده برگهای زرد روی خاک و زمین در تعجبم که درخت این چنین چرا سوزانده است خود را مقابل باد ! قرارشد دلتنگی خاکستری فصل پاییز را من درو کنم و برگهای زرد و خشکیده را قدم های تو ! تو رام می کنی دسته دسته گلهای وحشی را در آغوش گشاده من ! باد پاییزی سرد می رقصد در سرانگشتانت به تقلید از من ! سالها در پرده ی دل خون خود را خورده ایم تا در این گلزارچون گل یک دهن خندیده ایم رودکی *** گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند مولوی *** چه کند با دل چون آتش من ، آتش مرگ ؟ * ما با همیم وقتی تکه های آه گرم از وجودمان بخارمیشود و چون بارانی از همدلی بر روان ما می بارد ما یاران همیم وقتی که غم هایمان را قسمت می کنیم می خندیم به هم و بعد می گرییم ما باور ساده ای هستیم در معجزه تغییر سیاهی به سپیدی روز ما با همیم ! وقتی دل را رها می کنیم از اسارت هم ... قول داده بود خورشید راز دلی را برایم بگوید غروب تکه ابری آمد و آنوقت در مقابلش زار - زار گریست ... مهتاب را به تو نمیدهم ماهیتابه درست کنی شامگاه را به تو نمی دهم شام درست کنی آفتاب را به تو نمی دهم آفتابه درست کنی آسمان را به تو نخواهم داد ریسمان درست کنی زمین را به تو نخواهم داد زندان درست کنی تو آدمیزاده ای و از پستان مادر شیر خام مکیده ای ... ! شاعر : داوود اهری ( قارانقوش ) پرستوی عشق کوچ می کند از آشیانه من ! دل ، سرد شده است از پائیز ! خورشید کجدار و مریز میشود از آغازین روز فصل وقتی باد با لهجه اندوهگینش از دلتنگی ها می نالد در گوشم و سایه سردش تنهایی میگسترد در حیات جان . تکیه بر دیوارباران میدهم و مثل بید میلرزم !
Design By : Pars Skin |