آذر
فصل پائیزی که می آید فردا باران را گم کرده است نشانش دادم و گفتم : بوی تن تو ! طبق روال همیشگی سالیان ، مرد روزنامه را از قسمت جدول تا می کند و روی میز تلویزیون میگذارد تا بعد از خوردن سریع غذا ، حل کند . موقع خوردن شام می گوید که از جدول دیروز چند خانه خالی مانده است که اگر نتواند حلش کند مغزش حوصله حل این یکی تازه را نمی کشد . ذهنش مغشوش است . رفته دنبال یافتن کلماتی که با احضارشان ، آرامش و خواب را به شب مرد تقدیم می کنند . بچه ها که صحبت می کنند مرد هیس بلندی می گوید انگار صدای آنها کلمات را مثل پرنده از ذهنش می تارانند . همه دمغ میشوند و به روزنامه نگاهی چپکی می کنند . تا بچه ها ظرف ها را جمع کنند و بشورند و مرد دوش بگیرد ، زن با خودکاری سیاه فقط یک یا دو جای سفیدجدول را با سلیقه و به نحوی که از خط خارج نشود سیاه می کند و با رضایت خاطری بی سابقه ، میخواهد فیلمی را که تا چند لحظه پیش ساخته است ، ببیند ! وقتی دل از همه بریدی و با بند سبز رگ هایت آن را گره زدی به قفس دل من ضریح عاشقان گشتیم ! پرنده سر به آسمان گذاشت من به کوه امنیت از زمین انسان از انسان ! از کناره های خلوت من به جاهای دور نرو ! جاهای دور ، آدم ها را از هم می گیرد و در چاه تنهایی چال می کند ... دیوانه های فصل زردیم هردو زنجیر نمی شود غم های ما بادپائیزی و من !
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت از دل برود هر آنکه با حیله برفت هر رفتن ما ، دلیل در رفتن نیست از دل نرود هرآنکه بی کینه برفت ! فقط ساحل میداند ، امواج پریشان چه سان قلب دریا را می شکافند و دریا چرا طغیان می کند ... وقتی شکسته میشود بالهای پرنده خیال در لابلای شکن گریه موج درد بزرگ من قایق شکسته نیست ! می آیم در کنار یادت بخوابم یکباره تا ابد ... چه تناسب زیبائی دارد شانه های تو با موهای پریشان من !
وقت پیوستن فرا می رسد و من در آغوش گرمت هیچوقت غروب نمی کنم آفتابی ام که با تو جاودانم ! ........ شبهای تار تو را ماه ام ! که بر پنجره چشمانت میتابم و در بستر تو مهتاب میشوم تا دمیدن سحر !
مثل زبان سوزناک عاشقان بنام , چیزی بلد نیستم برای سرودن تو ... سرزمین من با جاودانگی اش یاد داد از زبان باران و آب های روان پاک و کوههای پر صلابت و آواز یاران گمنام ، سخن ماندگار عشق را به تو بگویم !
پرنده ای که زمانی می لرزید در دستان تو و دلش تند - تند میزد برای رهاشدن اکنون چلچله ای هست که لانه کرده است در نگاه من ! لحظات سپری می شود مثل وزش نرم نفس های من بر وجودتو برای من اما گردبادی ست که می رقصد و می چرخاند سینه ام را به تیغ سینه بران خود! تعجب نکن دیده ام را وقتی می بندم پشت پرده آن پر ازخونابه هست ... (عکس برگرفته از وبلاگ آقای حسن ذوالفقاری مدیر مسئول وبلاگ تارا )
رودخانه در بستر خود خفت به اغوای تماشای ماه دیشب ......... غرق شدند ماهی ها در رویای آن ! سراغ من را از باد و باران پاییزی بگیر که بعد از این بی امان خواهد بارید بر تن برگی که خواهد سوخت !
آنچه الان می شنوی هذیان آهسته دل هست دندان روی جگر من گذاشته ای ! پگاه دلنشینی ست ! دلنشین تر از هر طلوع ساده تکرار ... مردی که در توبره سنگین خود چکاوک هایم را می برد آوازشان را باد می دزدد و به گوش من میسپارد .
Design By : Pars Skin |