آذر

 

کاش می شد

نفس آخر را 

راه کشید و رفت !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٩ساعت ۱٠:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پرنده خیالم

کاش پر می زد و می رفت

چقدر شبیه تو هست !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٩ساعت ۸:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سرود آزادی

 

 

هیچ بلد نبودم

 

 

گلویش پیش من

 

 

گیر کرد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٩ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

مانند باران

 

ریز ریز می شوم

 

نامت که می آید !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۸ساعت ۳:٥۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دیروز

قهر انقلابی باران

با آسمان بود

هرگز آشتی نخواهند کرد !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۸ساعت ۸:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همیشه

تشنه برمیگردم

به سوی عشق

سرچشمه توئی !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٦ساعت ۸:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٦ساعت ۸:٢۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٦ساعت ۸:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٥ساعت ۱۱:٢٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٥ساعت ۱٢:٥۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

وقتی شهسوارم می آید

مبادا گرد و غبار

چشم ها را کور کند !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ۱٠:٤٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

" آب " هستی 

در شعرهایم 

آتشی که فقط 

من را نمی سوزاند !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ۱٢:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ٩:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ۸:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خورشید 

قلب من را 

تسخیر کرده است 

می سوزم و 

می سازم !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ۸:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

عکاس هنرمند تبریزی : آقای حسن ذوالفقاری 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٤ساعت ٧:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بی صدا آمدی

بی صدا رفتی

سکوت من

دشمنی با این همه صداست !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ۱٢:۱٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ۸:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دیگر از تو نمی نویسم 

قلم را می گذارم کنار 

فقط به تو فکر می کنم...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ٧:٥٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با چشم بسته هم

می شناسم تو را

ای آشنای ققنوس ها ... بیا !

آتش ها را گیرانده اند .

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ٢:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ۱:٥٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۳ساعت ۱:٢۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

چراغ اگر می خواهد که او را بر بلندی نهند

برای دیگران می خواهد ...


                                 فیه مافیه ( مولانا ) 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٢ساعت ٩:۳٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


من تو را


درشعرهایم بزرگ کردم


آدم ها زیرذره بین!

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٢ساعت ۸:٥٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۱ساعت ۱۱:۳٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۱ساعت ٩:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۱ساعت ۸:٤٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۱ساعت ٦:٥۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢۱ساعت ۱:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢٠ساعت ۸:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دوستان محترم ، برادران و خواهران خوبم !

به علت برپایی پنجمین نمایشگاه نقاشی و عکس در سال

1394 ،تا مدتهادر محضرتان نخواهم بود .

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٧ساعت ۱۱:۳۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

به بودن ها دیر عادت کن و به نبودن ها زود ،

مردم نبودن را بهتر بلدند ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٧ساعت ۱٠:٥۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٧ساعت ۸:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

آفتابگردانی

در حال احتضارم

اما آفتاب را

روی زمین می کشم !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٧ساعت ٧:٤٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پرنده ای که جا مانده بود

در بغض من لانه کرد

شاید روزی رها شوند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٦ساعت ٧:۳۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تمام شب را

به ریزش برگها فکر کردم

افکارم می ریخت و

برگها تماشا می کردند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ۱٠:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


منتطر تابستانم

تمام نوشته های " خام"  را

پهن خواهم کرد زیر آفتاب آذربایجان

" پخته  " خواهد شد

برای تو !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ۱۱:٤٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ۱٠:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ٩:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همه می پرسند

از مخاطبم در شعر

می گویم فقط تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ٩:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


می ترسم از این 

هیچکسی دلتنگ تو نباشد

پائیز سال بعد !

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ۸:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

حرفی نیست 

            برای گفتن از تو

                                بیش از اینها باید

                                                  عاشق باشی !

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٥ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

در قیل و قال گنجشک های ولگرد

قاصدک های بیگناه را

سپردم به باد بی امان پائیز

همه قربانی تو می شوند !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٢ساعت ۱۱:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

ما به سکوت هم

معتاد شدیم

من و درخت لیمو

بعداز اینکه همه چیز

بین  "ما " تمام شد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٢ساعت ٩:٠٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٢ساعت ۸:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باران میبارد

تو می شوی

آب و هوای تازه !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱۱ساعت ۱٢:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


اما داشتم خواب می دیدم  ... کتاب  "  در بوته زار"  دستم بود و

تو داشتی ابرها را ریز ریز میکردی . می گفتی میخواهم قطره

قطره باران بسازم  تا بوته زارها گل بدهند ... تو دور بودی و من

هرچه نگاهت میکردم دورتر میشدی . یک قدم به طرفت برمی

داشتم یک خار می رفت توی پاهایم ... از خواب که بیدارشدم

پاهایم خونی بود ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱۱ساعت ٩:۳٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

عاشق کش

است

باران

با این

دو چشم تر !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱۱ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱۱ساعت ٩:٢٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


لایه نازک نور

غباری نشسته رو گونه رود

ساحر شعر

نگاهش !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٠ساعت ۱۱:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همه رو در رویت می ایستند و میگویند برگرد سر زندگی ات ...

همسرت که معتاد نیست ، عیاش نیست یک نان بخور یکی هم

صدقه بده . این همه حرف مثل گلوله می رود توی مغزت و کلمه

جدایی را نابود می کند . خسته از دادگاه برگشته ای و می

خواهی به سخنان ضدو نقیض مردم فکر کنی . اما جای دنج

نیست . همه نگاهها به رفتار تو هست و به چهره در هم کوفته

ات . می خواهی پاهاتو دراز کنی و در تنهایی خودت به خانه ات

فکر کنی . به آن گوشه ی آرامش کنار دیوار ستون پهن که لم

می دادی به آن و موسیقی گوش می کردی و زیر لب زمزمه ات

تمام خانه را برمی داشت ... می گویند همسرت رفته خانه پدر

مادرش  و زندگی را به امان خدا ول کرده است . از تصور ویرانی

زندگی ،  پریشانی دلت در خون پخش می شود و در دستت

می لرزد . می خواهی برگردی و به سرگردانی خودت خاتمه

بدهی . برادرش هم زنگ زد و گفت : خسته شده ، همه چیز را

تمام کن ... بهش می گویی باشه من برمی گردم . حرف همه

هم همان است .

کلید را در جاکلیدی می چرخانی .  تو نمی رود . تلاشت بیفایده

است . چند قطره سیمان جلوی پایت چکیده و روی پارکت سنگ

بسته  است !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٠ساعت ۱۱:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بهار را 

می چینی

به دیدار من !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٠ساعت ۸:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

پنجره را بست و گفت : انگار زمستان است ! ... تو داشتی خیره

نگاهش می کردی . از وقتی وارد زندگیش شدی خیره بودی .

گاهی می آمد به تو نگاه میکرد و آه می کشید و می رفت . تو

تکیه داده بودی بر درختی بی برگ و پاییز پشت سرت در درختان

زرد و قهوه ای دست تکان می داد . نگاه تو اما رنگ و بوی هیچ

فصلی نبود انگار ساخته شده بودی از فصل ی که وعده اش فقط

در کتابهای قطور داده شده بود . یک تفنگ قدیمی هم که یادگار

پدربزرگت بود روی شانه نحیف تو خودنمایی میکرد . دوست

داشتی همیشه یه چیزی دم دستت باشه تا به اون تکیه کنی .

اگر تفنگ هم نبود حتما یه کتابی باید دستت بود ... انگار اگر

چیزی نبود زمین می خوردی . دست چپ تو زخم دوران گذشته

هست ... چیزی نگفتی و تمام ناخن تو را کشیدند و دستت از

ریخت واقعی افتاد . با افتخار تمام دستت را عکس می کنند و

به نقاط مختلف دنیا می فرستند و مقاومت را تحسین می کنند

. اما تو از همان موقع شکست خوردی و تازه نفس ها جایت

نشستند. تو هم میدانستی که تغییری بزرگ ، هیچگاه به این

زودی نیست و فقط ادعاهای پر از خیال فرتوت بشر متوقع و

خیالباف است ... زن که در زندگیت آمد ذهنت به مقوله تازه ای

وارد شد . داشتی تمامیت آن را با الگوهای ویران خودت مقایسه

میکردی و دستت همه چیز را حاشا میکرد . دوباره رفتی تو و

الگو شدی . باید خودت را تمام می کردی و در اطاق زن وارد می

شدی تا همیشه جاودانه بشی . تو چیزی برای عرضه نداشتی

و دلت را تخلیه کرده بودند . از همان موفع خیره ماندی و نگاهت

را به قاب گرفتند . زن در نگاه تو از دست رفته است ... 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٠ساعت ٧:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سنین 

قارشیندایام

منی یاز !

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱٠ساعت ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


در درگاه خیال تو

شمع  

خورشید هست

گل ، کوه 

پروانه ، عقاب !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ۱:٤٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نم چشمانم 

خانه خرابت می کند

بیا در آغوشم !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ۱٢:٤٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


می بوسم

سکوت لبت را

بوی کاملیا میدهد

در موهای من  !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ۱٢:۳٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


فکر نمیکردم اینقدر با احساس باشد ! همسرم را می

گویم ... صبح که با موهای وز و قاطی پاتی بیدارشدم و

بهش در آینه روبرو لبخندی زورکی زدم خندید و گفت :

 موهاتو بخورم زن !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ٩:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

شعر من

پیشتاز است

خودم که

به "  او "  نمی رسم ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ۸:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


شب که می خوابم

زنی خسته بیش نیستم

صبح زود شاعره ای

برای دل خستگانم ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ۸:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


او خواهد آمد و

" دعای فرج "

پنجاه سال موسیقی ماندگار 

خواهد شد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ٧:٥٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

روح پائیز در خفا

به بهاری دلنشین

فکر می کند

مانند من 

به او !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٩ساعت ٧:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نیمه شب پائیز

برگهای عریان می رقصیدند

روی زمین لخت

 

کلاغ سیاست

به فکر کودتا بود !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۸ساعت ۸:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سنی

گوزلریمه تاخیرام

هر شی نه گوزل ! 

 


ترجمه ی فارسی : 

تو را میزنم 

به چشمانم

همه چیز

چقدر زیباست !

 

از : جعفر بزرگ امین 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۸ساعت ۸:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زیر باران پائیز

درختان لخت و عور

حساب پس می دهند به خاک

روز قیامت عشق هست ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٧ساعت ۱٢:٤٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

همه پرنده های سر مست من

رفتند از سرمای سرزمین من

کتاب, بوف کور مانده است

دوستی تنها ، در دست من !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٧ساعت ٧:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هوا ابری ست

قطار بی سرنشین خاطرات را

زیر اولین باران پائیز خواهم شست

 مغزم سوت می کشد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٧ساعت ٧:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دیده ام را دوخته ام 

به زخم دل تو 

می سوزاند

اما التیام می دهد ! 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٦ساعت ۱:٤٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در سحرگاه سرد

تکیه داده ام

به درخت بی نارنج

نیا ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٦ساعت ٦:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته های من

شبیه نوشته هیچکس نیست

شباهت تو 

به هیچکس است  ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٥ساعت ۱٢:٢٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

چهره پائیز امسال

به زمستان قرن بعد می ماند

اثر تو خواهد بود

در آثار من ... !

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٥ساعت ٩:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در تنهایی ام

فقط چای تلخ میخورم

خونم به پای تو

ریخته می شود کم کم ... ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٥ساعت ۸:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تمام شب را فکر میکردم

چه خوابی ببینم از تو 

خوابم نبرد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٥ساعت ۸:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نام تو را 

صدا نمی زنم دیگر

سینه ام خسته شد از

کشیدن نفس ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باد ویرانگر

تو را می برد

ساخته می شود

عبادتگاهی در یاد من !

 

 


 

عکس از : آقای حسن ذوالفقاری  


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ٥:۳۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

حسادت می کنم

به شمس لنگرودی

او هم در اشعارش

یک " تو " دارد 

مانند " تو "  !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ٥:٠۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


گل شمعدانی خشکیده هم

در تنهایی من

دل باخته است

به کاکتوس مرده !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ۱۱:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

می خواهم زندگی را

از خود بتکانم

یاد تو می آید

تکان می دهد 

دلم را !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ٧:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

سحرگاهان آمد 

دامنم را گرفت  

آه ی سرد !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/٢ساعت ٧:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

پادشاه فصل ها

تاج و تخت را واگذار کرد

با وداع تو !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱ساعت ۸:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


فکرم

همیشه

باز

است

دم

به

دم

شعر

می آید

بخاطر

تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱ساعت ٧:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نفوس بد نمی زنم

اما

به دلم افتاده ای ! 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱ساعت ٧:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin