آذر
کاش می شد نفس آخر را راه کشید و رفت ! پرنده خیالم کاش پر می زد و می رفت چقدر شبیه تو هست ! سرود آزادی هیچ بلد نبودم گلویش پیش من گیر کرد ! مانند باران ریز ریز می شوم نامت که می آید ! دیروز قهر انقلابی باران با آسمان بود هرگز آشتی نخواهند کرد ! همیشه تشنه برمیگردم به سوی عشق سرچشمه توئی ! وقتی شهسوارم می آید مبادا گرد و غبار چشم ها را کور کند ! " آب " هستی در شعرهایم آتشی که فقط من را نمی سوزاند ! خورشید قلب من را تسخیر کرده است می سوزم و می سازم ! عکاس هنرمند تبریزی : آقای حسن ذوالفقاری بی صدا آمدی بی صدا رفتی سکوت من دشمنی با این همه صداست ! دیگر از تو نمی نویسم قلم را می گذارم کنار فقط به تو فکر می کنم... با چشم بسته هم می شناسم تو را ای آشنای ققنوس ها ... بیا ! آتش ها را گیرانده اند . چراغ اگر می خواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران می خواهد ... فیه مافیه ( مولانا ) من تو را دوستان محترم ، برادران و خواهران خوبم ! به علت برپایی پنجمین نمایشگاه نقاشی و عکس در سال 1394 ،تا مدتهادر محضرتان نخواهم بود . به بودن ها دیر عادت کن و به نبودن ها زود ، مردم نبودن را بهتر بلدند ! آفتابگردانی در حال احتضارم اما آفتاب را روی زمین می کشم ! پرنده ای که جا مانده بود در بغض من لانه کرد شاید روزی رها شوند ! تمام شب را به ریزش برگها فکر کردم افکارم می ریخت و برگها تماشا می کردند ! منتطر تابستانم تمام نوشته های " خام" را پهن خواهم کرد زیر آفتاب آذربایجان " پخته " خواهد شد برای تو ! همه می پرسند از مخاطبم در شعر می گویم فقط تو ! می ترسم از این هیچکسی دلتنگ تو نباشد پائیز سال بعد ! حرفی نیست برای گفتن از تو بیش از اینها باید عاشق باشی ! در قیل و قال گنجشک های ولگرد قاصدک های بیگناه را سپردم به باد بی امان پائیز همه قربانی تو می شوند ! ما به سکوت هم معتاد شدیم من و درخت لیمو بعداز اینکه همه چیز بین "ما " تمام شد ! باران میبارد تو می شوی آب و هوای تازه ! اما داشتم خواب می دیدم ... کتاب " در بوته زار" دستم بود و تو داشتی ابرها را ریز ریز میکردی . می گفتی میخواهم قطره قطره باران بسازم تا بوته زارها گل بدهند ... تو دور بودی و من هرچه نگاهت میکردم دورتر میشدی . یک قدم به طرفت برمی داشتم یک خار می رفت توی پاهایم ... از خواب که بیدارشدم پاهایم خونی بود ... عاشق کش است باران با این دو چشم تر ! لایه نازک نور غباری نشسته رو گونه رود ساحر شعر نگاهش ! همه رو در رویت می ایستند و میگویند برگرد سر زندگی ات ... همسرت که معتاد نیست ، عیاش نیست یک نان بخور یکی هم صدقه بده . این همه حرف مثل گلوله می رود توی مغزت و کلمه جدایی را نابود می کند . خسته از دادگاه برگشته ای و می خواهی به سخنان ضدو نقیض مردم فکر کنی . اما جای دنج نیست . همه نگاهها به رفتار تو هست و به چهره در هم کوفته ات . می خواهی پاهاتو دراز کنی و در تنهایی خودت به خانه ات فکر کنی . به آن گوشه ی آرامش کنار دیوار ستون پهن که لم می دادی به آن و موسیقی گوش می کردی و زیر لب زمزمه ات تمام خانه را برمی داشت ... می گویند همسرت رفته خانه پدر مادرش و زندگی را به امان خدا ول کرده است . از تصور ویرانی زندگی ، پریشانی دلت در خون پخش می شود و در دستت می لرزد . می خواهی برگردی و به سرگردانی خودت خاتمه بدهی . برادرش هم زنگ زد و گفت : خسته شده ، همه چیز را تمام کن ... بهش می گویی باشه من برمی گردم . حرف همه هم همان است . کلید را در جاکلیدی می چرخانی . تو نمی رود . تلاشت بیفایده است . چند قطره سیمان جلوی پایت چکیده و روی پارکت سنگ بسته است ! بهار را می چینی به دیدار من ! پنجره را بست و گفت : انگار زمستان است ! ... تو داشتی خیره نگاهش می کردی . از وقتی وارد زندگیش شدی خیره بودی . گاهی می آمد به تو نگاه میکرد و آه می کشید و می رفت . تو تکیه داده بودی بر درختی بی برگ و پاییز پشت سرت در درختان زرد و قهوه ای دست تکان می داد . نگاه تو اما رنگ و بوی هیچ فصلی نبود انگار ساخته شده بودی از فصل ی که وعده اش فقط در کتابهای قطور داده شده بود . یک تفنگ قدیمی هم که یادگار پدربزرگت بود روی شانه نحیف تو خودنمایی میکرد . دوست داشتی همیشه یه چیزی دم دستت باشه تا به اون تکیه کنی . اگر تفنگ هم نبود حتما یه کتابی باید دستت بود ... انگار اگر چیزی نبود زمین می خوردی . دست چپ تو زخم دوران گذشته هست ... چیزی نگفتی و تمام ناخن تو را کشیدند و دستت از ریخت واقعی افتاد . با افتخار تمام دستت را عکس می کنند و به نقاط مختلف دنیا می فرستند و مقاومت را تحسین می کنند . اما تو از همان موقع شکست خوردی و تازه نفس ها جایت نشستند. تو هم میدانستی که تغییری بزرگ ، هیچگاه به این زودی نیست و فقط ادعاهای پر از خیال فرتوت بشر متوقع و خیالباف است ... زن که در زندگیت آمد ذهنت به مقوله تازه ای وارد شد . داشتی تمامیت آن را با الگوهای ویران خودت مقایسه میکردی و دستت همه چیز را حاشا میکرد . دوباره رفتی تو و الگو شدی . باید خودت را تمام می کردی و در اطاق زن وارد می شدی تا همیشه جاودانه بشی . تو چیزی برای عرضه نداشتی و دلت را تخلیه کرده بودند . از همان موفع خیره ماندی و نگاهت را به قاب گرفتند . زن در نگاه تو از دست رفته است ... سنین قارشیندایام منی یاز ! در درگاه خیال تو شمع خورشید هست گل ، کوه پروانه ، عقاب ! نم چشمانم خانه خرابت می کند بیا در آغوشم ! می بوسم سکوت لبت را بوی کاملیا میدهد در موهای من ! فکر نمیکردم اینقدر با احساس باشد ! همسرم را می گویم ... صبح که با موهای وز و قاطی پاتی بیدارشدم و بهش در آینه روبرو لبخندی زورکی زدم خندید و گفت : موهاتو بخورم زن ! شعر من پیشتاز است خودم که به " او " نمی رسم ! شب که می خوابم زنی خسته بیش نیستم صبح زود شاعره ای برای دل خستگانم ! او خواهد آمد و " دعای فرج " پنجاه سال موسیقی ماندگار خواهد شد ! روح پائیز در خفا به بهاری دلنشین فکر می کند مانند من به او ! نیمه شب پائیز برگهای عریان می رقصیدند روی زمین لخت کلاغ سیاست به فکر کودتا بود ! سنی گوزلریمه تاخیرام هر شی نه گوزل ! ترجمه ی فارسی : تو را میزنم به چشمانم همه چیز چقدر زیباست ! از : جعفر بزرگ امین زیر باران پائیز درختان لخت و عور حساب پس می دهند به خاک روز قیامت عشق هست ! همه پرنده های سر مست من رفتند از سرمای سرزمین من کتاب, بوف کور مانده است دوستی تنها ، در دست من ! هوا ابری ست قطار بی سرنشین خاطرات را زیر اولین باران پائیز خواهم شست مغزم سوت می کشد ! دیده ام را دوخته ام به زخم دل تو می سوزاند اما التیام می دهد ! در سحرگاه سرد تکیه داده ام به درخت بی نارنج نیا ! نوشته های من شبیه نوشته هیچکس نیست شباهت تو به هیچکس است ! چهره پائیز امسال به زمستان قرن بعد می ماند اثر تو خواهد بود در آثار من ... ! در تنهایی ام فقط چای تلخ میخورم خونم به پای تو ریخته می شود کم کم ... ! تمام شب را فکر میکردم چه خوابی ببینم از تو خوابم نبرد ! نام تو را صدا نمی زنم دیگر سینه ام خسته شد از کشیدن نفس ! باد ویرانگر تو را می برد ساخته می شود عبادتگاهی در یاد من ! عکس از : آقای حسن ذوالفقاری حسادت می کنم به شمس لنگرودی او هم در اشعارش یک " تو " دارد مانند " تو " ! گل شمعدانی خشکیده هم در تنهایی من دل باخته است به کاکتوس مرده ! می خواهم زندگی را از خود بتکانم یاد تو می آید تکان می دهد دلم را ! سحرگاهان آمد دامنم را گرفت آه ی سرد ! پادشاه فصل ها تاج و تخت را واگذار کرد با وداع تو ! فکرم همیشه باز است دم به دم شعر می آید بخاطر تو ! نفوس بد نمی زنم اما به دلم افتاده ای !
درشعرهایم بزرگ کردم
آدم ها زیرذره بین!
Design By : Pars Skin |