آذر

تو هم قرار است با ما باشی اما دلت نیامد خودت را تنها بگذاری ... یک خانقاه هست وهزار مرید . دستان تو را آورده ام که خالی و سرد هستند . وصیت آخرین تو بود ، رسالت سبکی به عهده من گذاشته ای  . من نمی بایست با دستانت همراه میشدم . آنها هیچ خاصیتی جز درست کردن سد بر سر راه من ندارند . کاش پریشانی ات  را به دلم می بستی که دلم را برای دیدن چشمانت امانت گرفته ای ...  بر میگردم بهایش را بپردازم !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٠ساعت ۱۱:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin