آذر
پرنده ای راه بلد ، بر نوک خود ، برگهای زرد و خشک را آورده و چیده بود روی کتاب کهنه ی زوربای یونانی و لانه ای کوچک بر روی دل زوربا ، مهیا کرده بود . " بوی پاییز " را نوشتم و چیدم در ردیف داستان کوتاه ها ! او هم میداند که به برگ سبز درخت نباید دست زد !! انگار کتابی را که سالها قبل خوانده بودم و اکنون از یادم رفته است بارها و بارها خوانده است !!! عکس سورئال تو را زده ام به قلب, سیمانی دیوار !
خودم از خودم متولد میشوم با درد خود بنمای! تو همان سنگ ,بزرگی علامت, نزدن به زندگی ! در گرماگرم راه حرف ما فقط از سرما بود !
بوسه های نمناک تو بر خرمن زار سوخته ی دلم افطار می کند تابستان ! صدایت را در آلبوم گوشم " گل های جاویدان " نامگذاری کردم ! در شب گرمازده بی هیچ خورشیدی برگها عرق ریختند بر حوض خالی روز و آتش گرفت قلب یک درخت در بستر داغدیده ی من ! پرنده ای لم داده بود زیر گرمای خورشید در شکم گربه ای خوابم تا طلوع خورشید طول کشید !
دختری کوچک در کوچه ای با دوستانش بازی می کند . دوستانش قائم شده اند . باید آنها را پیدا کند . به او چنین دستور داده اند که به آنها پشت کند و تا بلد هست تعداد دوستانش را با اسمشان بشمارد .... شمردن را هنوز بخوبی بلد نیست . یک را سه می گوید پنج را نه ! با دستهای مشت کرده روی چشمهای بسته اش ، می شمارد : یک ، سه ، نه ، بیست ، سی و شش ... بعد از دهها بار شمردن ، صدها بار می پرسد : کسی پشت سرم نیست ؟ آن همه صدا ، خاموش شده اند ...برمیگردد !! همه بزرگ شده و رفته اند ... رد پاهایشان اینطور نشان می دهد . همه را رد میشود و نفر پنجاه و سه را با گریه فریاد می زند! هر بار که چشم بر تو می بندم آینه ای می شکند درآن خونین می شود خورشید ! ترجمه ی ترکی : گوزلریمی هر دونه سنه قاپایقدا بیر گوزگو " آینا "قیریلیر گونش قانا بویانیر ! پناهگاه روح ظریف من نسیم سحرگاهان است در پی نشانی از تو ! در سکوت شبانه ی من تمام صداها می خوابند دلم ایثارگر شده است ! خیلی به دشواری فهمیدم که تو خاک سرزمین من هستی همه چیز با تو زندگی می کند و بدون تو به آسانی می میرد ! درختان روی پنجه ی پا می رقصیدند با من خواب نما دیشب !
تیتر خبر اندام ادبیات من است از هرخبری که روزنامه ها از تو خواهند نوشت بیشتر میدانم ! کولگه نی اینانیرام گاه قیسا گاه اوزون گونشلیم ! ترجمه ی فارسی : سایه ات را باور می کنم گاه بلند گاه کوتاه آفتابی ام ! آخرین جمله ات عین اولین جمله ات بود: دوستت دارم و بازهم برگشتیم به آغاز ! پرواز می کند هر شب پرنده ای شکسته بال با بال سوخته ی پروانه ای او آغازی ندارد هیچ صبح ! با زبان روزه ی تو آب می نوشم از باران تخیل باطل میشود من! یک جرعه از سوپ داغ را خودم میخورم بعدا یک جرعه به دهان تو میگذارم . میگویی : این نوستالوژی خانوادگی منو داغون کرده . تو هم که بریدی ! اینم از همه بدتر !! از کی تا بحال اهل افطار و روزه شدی ؟ می خندم و شانه بالا می اندازم . میدانم اگر الف را بگم باید ب و پ و غیره را تا آخر بگم ... مانند بازجوها چشمت را تنگ کرده ای به بشقاب سوپ که گل سرخ رنگ پریده ی آن از زیر قاشق گاهی هویدا میشه . میگم خسته ام ولم کن . خسته شدم از آن همه ادعاهای واهی که منو به هیچ نرساندند که هیچ ، هیچ های ناباورم را از دستم گرفتند . میگی : سوادت کم شده از بس نشستی رمان خواندی و از عالم و آدم بریدی . تنم رفته رفته داغ میشود و عرق می ریزد از تیره پشتم به سرازیری بدنم ... میگم که دوست دارم برگردم به کودکی ام ... به نوجوانی ام که آرامش درونم در آن دوران بود . مرا با دنیای بزرگان کاری نیست و نمیخوام پا به دنیای ناآشنای آنها بگذارم . دیدی که خودت . شاهدی چطور مانند یک جهود منو دزدیدند و کالبد شکافی ام کرذند و تک تک اعضایم رابه خودشان پیوند زدند . در حالی که گروه خونی من با اونا متفاوت بود و نگرفت . آنوقت مرده ی منو تحویل من دادند . این مرده سالها رو دست من ماند و جایی برای دفنش جز درونم پیدا نکردم . تو که خبر نداشتی این مرده چطوری گاهی از من بیرون میزنه و منو خوف زده میکنه از نگاه بی جانش ...میدونی باهاش چکار کردم ؟ با مقداری رنگ و قلم پدرشو در آوردم ... براش دل کشیدم و نگاهش را براق کردم و آدمش کردم بطوری که منو از من نشناخت . منی که خودم او بودم ! حالا او منم : نشسته ام برابر تو در برابرت !! می خندی و به پشت دستم میزنی آرام . سوپ میریزد روی دست دیگرم . میدانی که داغی اش چندان سوزناک نیست . میگم : لودگی نکن بذار عبادتم با ریاضتم تکمیل بشه . حواسم را منحرف به گذشته نکن . می بینی که با دستاویزی ساده خودم را از چنگ سیم های خاردار و براده های آهنی رها کرده ام .ببین روحم را ، مجروح هست و خونین ... میگویی : با نخوردن و تشنگی را متحمل شدن ؟ توی این گرما که خشکت میکنه ؟؟ نه ! تو آدم بشو نیستی . همش لجبازی و کارهای کودکانه ات را تکرار میکنی و هر رفتارت را به تعبیر و تفسیر دلخواه خودت توجیه میکنی ... کاری نکن از چشمم بیفتی و توی چشمم می خندی . با سه گاه می خوانی : بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد بس که خون دل از چشم انتظار چکید اشکی بی وقفه از گونه ام می غلتد و ترک لبهایم را میسوزاند! بگذار کسانی که نمی دانند چگونه خود را با تاثیر آتش ما گرم و روشن سازند ، از ما بترسند ......... سنین معجزه لریندن بیریسی : آغ ساچلاریمین قارالماسیدیر سنینله اولاندا ! ترجمه ی فارسی : از هزاران معجزه ی تو یکی اینست: موهای سفیدم در بر تو سیاه می شوند ! سکوتم را باد دیوانه ی شب برد صدای باران عاقل را داشت ! نمی شود خوابید در شب هایی که هویت بیداری من گم گشته است ! تنوره ی آتش را در لبان خشکیده ام خاموش کردم باران خیانت کرد ! باران تمامی رد پاهای زمان را شسته است در جای پای تو قطره آبی میکارم ! : ده دقیقه در خدمتم عزیزم ! : نقاشی کار میکنم . پست مدرن و ناب ،مردی با لبهای خاکستری به ققنوس وجود زنی بوسه میزند . گفتی : به کجای زن ؟ : به آتش نهفته در دستان زن ! بعد گفتم : چشمهای زن اما سرچشمه است و مرد در دست راستش گلی سرخ دارد در زمینه ای از سبزی کدر و زن لبانش به قرمزی گل هم نیست . مرد زبان زن را بخوبی او میداند ... گفتی : طلاق میگیریم : از کی ؟ چرا ؟ باز چی َشد؟؟ گفتی : جور نیستیم ... گفتم : علتش اون هست ؟حتما دیگه ! نالیدی : تفاوت من و اون از زمین تا آسمان است . بعد سکوت کردی . آه کشیدی و مچاله شدی در کنار من . : هیچی نمیدونم از رفتار تو . باید کاری میکردم بخندی . گفتم : کوژا رفتی عزیزم ؟ داشتم با لهجه ی شمالی مثلا حرف میزدم گفتی : خواب ! کما ! گفتم پس برو تا آخر عمر . لم نده به من ... ده دقیقه تمام شد و چراغ را خاموش کردم ... کلاغی در استتار شب به کابوسی خاموش شبیه شده است . داستان می بافد ... پرندگان داستانهای او همیشه مجبورند کرکس باشند ! کلاغ به رنگ روز لباس می دوزد ! مرد به زن گفت : بارون میاد ، صاعقه زد . زن خنده ی لختی بر او زد . باران یک ریز بارید و تمام شد . زن در آغوش پنجره ماند و به آسمان خالی فکر کرد . مرد در انتظار او با سپیده دمان ، دمید ! در این سینه سخنانی نهان است آغشته به تو و خاکی راز دار به اندازه ی تن من سینه ام را می درد مرگ ! عبور کردیم از گذرگاه می بایست یکی نجات می یافت از پرتگاه ! ترکی : کچیدن اوتدوک بیریسی اوچرومدان قورتولمالیدی ! چئویرمیشم هامی دان اوزومو سنه ساری گونه باخانام ! ترجمه ی فارسی : رویگردان شده ام از همه رو به سوی تو آفتابگردانم ! هر گئجه قاپینا گلیرم آچمازسان گوندوز اولماز ! پرده ها باد را می رقصند در سکوت باران نواخته میشود سمفونی شعر نو ! آفتاب سرزمین تو باران سرزمین من رنگین کمان شعر ! باران چنان می کوبد زمین تشنه را انگار که من دری بسته را ! تمام وجودم رخت بسته است از من عریان تو هست ! ترجمه ی ترکی : تامام وارلیغیم مندن کوچموش سنه چیلپاقلانمیش ! باد می وزید در ساحل شب دریای نور بود امواج نگاه تو ! جای خالی من در خواب آب زمزمه ی سوت اندوه مرغ شباهنگ ! به ریسمان خدا چنگ نزنید من به یک تار موی او در بندم !
رد پای پروانه ای را گرفتم در خارزاری مهیب او راهش را گم کرد از زمین و آسمان من ! هر چه از دوست می رسد نیکوست این چنین نوشیدم فلسفه ی ساده ی شوکران را ! قافام همشه قاریشیق یوخودا هر شیئی اونودوب راحاتام همشه یئر گوی آراسیندا آسیلیام ! از : جعفر بزرگ امین : یاز قیسیر بولود دوداغی جیریق توپراق ! ترجمه : ابر عقیم لب ترکیده خاک بهار !
Design By : Pars Skin |