آذر

 

 

پرنده ای راه بلد ، بر نوک خود ، برگهای زرد و خشک را

آورده و چیده بود روی کتاب کهنه ی زوربای یونانی و

لانه ای کوچک بر روی دل زوربا ، مهیا کرده بود . " بوی

پاییز " را نوشتم  و چیدم در ردیف داستان کوتاه ها !

 او  هم میداند که به برگ سبز درخت نباید دست زد !!

انگار کتابی را که سالها قبل خوانده بودم  و اکنون از یادم

رفته است بارها و بارها خوانده است !!!

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۳۱ساعت ۱٠:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

عکس

سورئال

تو را 

زده ام

به قلب,

سیمانی دیوار !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۳۱ساعت ٥:٤٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خودم

از خودم

متولد

میشوم

با درد

 

خود

بنمای!

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۳۱ساعت ۱:۳٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تو  همان

سنگ ,بزرگی

علامت, نزدن

به زندگی !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۳٠ساعت ٢:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 در گرماگرم راه

حرف ما

فقط از سرما بود !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۳٠ساعت ٦:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بوسه های

نمناک تو

بر خرمن زار

سوخته ی دلم

 

افطار می کند

تابستان !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٩ساعت ٩:٠۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

صدایت را

در آلبوم گوشم

" گل های جاویدان "

نامگذاری کردم !

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٩ساعت ٦:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

در شب گرمازده

بی هیچ خورشیدی

برگها عرق ریختند

بر حوض خالی روز

و  آتش گرفت

قلب یک درخت

در بستر داغدیده ی من !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٧ساعت ٧:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پرنده ای  لم داده بود

زیر گرمای خورشید

در شکم گربه ای

خوابم تا طلوع خورشید

طول کشید !

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٥ساعت ٦:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

دختری کوچک در کوچه ای با دوستانش بازی می کند .

دوستانش قائم شده اند . باید آنها را پیدا کند . به او چنین

دستور داده اند که به آنها پشت کند و تا بلد هست تعداد

دوستانش را با اسمشان بشمارد .... شمردن را هنوز بخوبی بلد

نیست . یک را سه می گوید پنج را نه !

 

با دستهای مشت کرده روی چشمهای بسته اش  ، می شمارد

: یک ، سه ، نه ، بیست ، سی و شش ...

 

بعد از دهها بار شمردن ، صدها بار می پرسد : کسی پشت

سرم نیست ؟ 

 

آن همه صدا ، خاموش شده اند ...برمیگردد !! همه بزرگ شده و

رفته اند ... رد پاهایشان اینطور نشان می دهد . همه را رد

 میشود و نفر پنجاه و سه را با گریه فریاد می زند!

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٤ساعت ۱٠:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هر بار

که چشم بر تو می بندم

آینه ای می شکند 

درآن

خونین می شود 

خورشید !


ترجمه ی ترکی : 


گوزلریمی

هر دونه

سنه قاپایقدا

بیر گوزگو " آینا "قیریلیر

گونش

قانا بویانیر !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۳ساعت ۱٠:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پناهگاه روح ظریف من

نسیم سحرگاهان است

در پی نشانی از تو !

 

 


 

 




نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۳ساعت ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در سکوت شبانه ی من

تمام صداها می خوابند

دلم ایثارگر شده است !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۳ساعت ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خیلی به دشواری فهمیدم

که تو خاک سرزمین من هستی

همه چیز با تو زندگی می کند

و بدون تو به آسانی می میرد !

 


 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٢ساعت ۱۱:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

درختان

روی پنجه ی پا

می رقصیدند

با من خواب نما

دیشب !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢٢ساعت ۱۱:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تیتر خبر

اندام ادبیات من است 

از هرخبری که روزنامه ها

از تو خواهند نوشت

بیشتر میدانم !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۱ساعت ۱٠:٥٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

کولگه نی

اینانیرام

گاه قیسا

گاه اوزون

گونشلیم !

 

 

 

ترجمه ی فارسی :

سایه ات را

باور می کنم  

گاه بلند

گاه کوتاه

آفتابی ام !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۱ساعت ٩:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آخرین جمله ات

عین اولین جمله ات بود:

دوستت دارم 

و بازهم برگشتیم

به آغاز !

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٢۱ساعت ۱٢:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٩ساعت ۱۱:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پرواز می کند هر شب

پرنده ای شکسته بال

با بال سوخته ی پروانه ای

او آغازی ندارد

هیچ صبح !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٩ساعت ۸:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


با زبان روزه ی تو

آب می نوشم از باران تخیل

باطل میشود من!

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱۸ساعت ۸:٢۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


یک جرعه از سوپ داغ را خودم میخورم بعدا یک جرعه به دهان

تو میگذارم .

میگویی : این نوستالوژی خانوادگی منو داغون کرده . تو هم که

بریدی ! اینم از همه بدتر !! از کی تا بحال اهل افطار و روزه

شدی ؟ می خندم و شانه بالا می اندازم . میدانم اگر الف را بگم

باید ب و پ و غیره را تا آخر بگم ... مانند بازجوها چشمت را تنگ

کرده ای به بشقاب سوپ که گل سرخ رنگ پریده ی آن از زیر

قاشق گاهی هویدا میشه .

میگم خسته ام ولم کن . خسته شدم از آن همه ادعاهای

واهی که منو به هیچ نرساندند که هیچ ، هیچ های ناباورم را از

دستم گرفتند .

میگی : سوادت کم شده از بس نشستی رمان خواندی و از

عالم و آدم بریدی .

تنم رفته رفته داغ میشود و عرق می ریزد از تیره پشتم به

سرازیری بدنم ... میگم که دوست دارم برگردم به کودکی ام ...

به نوجوانی ام که آرامش درونم در آن دوران بود . مرا با دنیای

بزرگان کاری نیست و نمیخوام پا به دنیای ناآشنای آنها بگذارم .

دیدی که خودت . شاهدی چطور مانند یک جهود منو دزدیدند و

کالبد شکافی ام کرذند و تک تک اعضایم رابه خودشان پیوند زدند

. در حالی که گروه خونی من با اونا متفاوت بود و نگرفت . آنوقت

مرده ی منو تحویل من دادند . این مرده سالها رو دست من ماند

و جایی برای دفنش جز درونم پیدا نکردم . تو که خبر نداشتی

این مرده چطوری گاهی از من بیرون میزنه و منو خوف زده میکنه

از نگاه بی جانش ...میدونی باهاش چکار کردم ؟ با مقداری رنگ

و قلم پدرشو در آوردم ... براش دل کشیدم و نگاهش را براق

کردم و آدمش کردم بطوری که منو از من نشناخت . منی که

خودم  او  بودم ! حالا او منم :  نشسته ام برابر تو در برابرت !!

می خندی و به پشت دستم میزنی آرام . سوپ میریزد روی

دست دیگرم . میدانی که داغی اش چندان سوزناک نیست .

میگم : لودگی نکن بذار عبادتم با ریاضتم تکمیل بشه . حواسم

را منحرف به گذشته نکن . می بینی که با دستاویزی ساده

خودم را از چنگ سیم های خاردار و براده های آهنی رها کرده

ام .ببین روحم را ، مجروح هست و خونین ...

میگویی : با نخوردن و تشنگی را متحمل شدن ؟ توی این گرما

که خشکت میکنه ؟؟  نه ! تو آدم بشو نیستی . همش لجبازی

و کارهای کودکانه ات را تکرار میکنی و هر رفتارت را به تعبیر و

تفسیر دلخواه خودت توجیه میکنی ... کاری نکن از چشمم

بیفتی و توی چشمم می خندی .

با سه گاه می خوانی : بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

                              بس که خون دل از چشم انتظار چکید 

 

اشکی بی وقفه از گونه ام می غلتد و ترک لبهایم را میسوزاند!

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٧ساعت ۱۱:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

بگذار کسانی که نمی دانند چگونه خود را با تاثیر

آتش ما گرم و روشن سازند ، از ما بترسند .........

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٧ساعت ۱٢:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سنین معجزه لریندن بیریسی :

آغ ساچلاریمین

قارالماسیدیر  

سنینله اولاندا !

 

 

ترجمه ی فارسی : 

از هزاران معجزه ی تو

یکی اینست: 

موهای سفیدم

در بر تو

سیاه می شوند !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٧ساعت ٧:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سکوتم را 

باد دیوانه ی شب برد

صدای باران عاقل را داشت !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٦ساعت ٥:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نمی شود خوابید

در شب هایی که

هویت بیداری من

گم گشته است !

 

 

 

 

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٤ساعت ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تنوره ی آتش را

در لبان خشکیده ام

خاموش کردم

باران خیانت کرد !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٤ساعت ۱۱:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باران

تمامی رد پاهای زمان را

شسته است

در جای پای تو

قطره آبی میکارم !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٤ساعت ۸:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 : ده دقیقه در خدمتم عزیزم ! 

: نقاشی کار میکنم . پست مدرن و ناب ،مردی با لبهای

خاکستری به ققنوس وجود زنی بوسه میزند . گفتی : به کجای

زن ؟

: به آتش نهفته در دستان زن ! بعد گفتم : چشمهای زن اما

سرچشمه است و مرد در دست راستش گلی سرخ دارد در

زمینه ای از سبزی کدر و زن لبانش به قرمزی گل هم نیست .

مرد زبان زن را بخوبی او میداند ...

گفتی : طلاق میگیریم

: از کی ؟ چرا ؟ باز چی َشد؟؟ گفتی : جور نیستیم ... گفتم :

علتش اون هست ؟حتما دیگه ! نالیدی : تفاوت من و اون از

زمین تا آسمان است . بعد سکوت کردی . آه کشیدی و مچاله

شدی در کنار من .

: هیچی نمیدونم از رفتار تو . باید کاری میکردم بخندی  . گفتم :

کوژا رفتی عزیزم ؟ داشتم با لهجه ی شمالی مثلا حرف میزدم 

گفتی : خواب ! کما !

گفتم پس برو تا آخر عمر . لم نده به من ... ده دقیقه تمام شد

  و چراغ را خاموش کردم ...

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱۳ساعت ۱٠:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


کلاغی در استتار شب به کابوسی خاموش شبیه شده است  .

داستان می بافد ... پرندگان  داستانهای او همیشه مجبورند

کرکس باشند ! کلاغ به رنگ روز لباس می دوزد !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱۳ساعت ۱٠:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


مرد به زن گفت : بارون میاد ، صاعقه زد .

زن خنده ی لختی بر او زد . باران یک ریز بارید و تمام شد . زن در

آغوش پنجره ماند و به آسمان خالی فکر کرد . مرد در انتظار او با

سپیده دمان ، دمید !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱۳ساعت ۱٠:٠٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

در این سینه

سخنانی نهان است

آغشته به تو

و خاکی راز دار

به اندازه ی تن من

سینه ام را می درد مرگ !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱۳ساعت ٩:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


عبور کردیم

از گذرگاه

می بایست یکی

نجات می یافت

از پرتگاه !

 

 

 ترکی :

کچیدن اوتدوک

بیریسی اوچرومدان

قورتولمالیدی !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٢ساعت ۱٠:٤٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


چئویرمیشم

هامی دان

اوزومو

سنه ساری

گونه باخانام !  

 

 

 

 

 

ترجمه ی فارسی : 

رویگردان 

شده ام 

از همه 

رو به سوی تو 

آفتابگردانم !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٢ساعت ٧:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هر گئجه

قاپینا گلیرم

آچمازسان

گوندوز اولماز !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۱٢ساعت ٧:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٩ساعت ٩:۳۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پرده ها

باد را می رقصند

در سکوت باران

نواخته میشود

سمفونی شعر نو !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ۱٠:٥۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


آفتاب سرزمین تو

باران سرزمین من

رنگین کمان شعر !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ۱٠:٥٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

باران

چنان می کوبد

زمین تشنه را 

انگار که من 

دری بسته را !

 

 

 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ۱٠:٤٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تمام وجودم

رخت بسته است از من  

عریان تو هست !

 

 

 

ترجمه ی ترکی :

تامام وارلیغیم

مندن کوچموش

سنه چیلپاقلانمیش !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ٩:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

باد می وزید

در ساحل شب

دریای نور بود

امواج نگاه تو !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ۸:٢٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

جای خالی من

در خواب آب

زمزمه ی سوت

اندوه مرغ شباهنگ !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/۸ساعت ۸:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


به ریسمان خدا

چنگ نزنید  

من به یک تار موی او

در بندم !

 

 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٧ساعت ۸:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


رد پای پروانه ای را گرفتم

در خارزاری مهیب

او راهش را گم کرد

از زمین و آسمان من !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٧ساعت ۸:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هر چه از دوست می رسد نیکوست

این چنین نوشیدم  

فلسفه ی ساده ی شوکران را !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٧ساعت ۸:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

قافام همشه قاریشیق

یوخودا هر شیئی اونودوب راحاتام

همشه یئر گوی آراسیندا

آسیلیام  !

 

 

 

از : جعفر بزرگ امین 

 

 

 

 

 

 

 

 

:

یاز قیسیر

بولود دوداغی

جیریق توپراق !

 

 

 ترجمه :

ابر عقیم

لب ترکیده

خاک بهار !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٥ساعت ۱٢:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

کاروان ِ

شوریده 

میرود

به

سوی

پوچ

نواخته

میشود

زیباترین

آوای

هیچ و پوچ !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٤/٥ساعت ٩:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin