آذر
قسم به عشق ! خوردن غم تو شیرین است ... دسته کلید ها را با خنده های بلند ، در هوا پرتاب کردم . صدایشان در هم خورد و چرخ خورد و بعدا فقط یکی در دستم افتاد . خندیدی و گفتی همانه که آرزویش را داشتی . کلید چون جواهری در دستم می درخشید اما نگاه من نگرانی عظیمی داشت . پشت سرت را نگاه میکردم که برف می بارید و اثری از هیچ دری نبود . تو از دریچه دلم پرواز کرده بودی ... نگران فردا نباش ترک بر می دارد دلم برای شب یلدای تو ! در آغوش هم چشم بسته ایم از دنیا مرده ایم برای هم ! مهاجرت می کند دلم در امتداد تو بر نمی گردد تا جهان برگردد ! دستانش در دستهایم می لرزد . انگار با یخ دست داده ام . می گوید تو دستهایت خیلی گرمه ،گرمم کن . به صورتش نگاه می کنم اشک از چشمانش پایین آمده و در گونه اش شیار های سیاه بسته است . خودش را کیپ به من می چسباند . می گویم این راه را تنهایی بروی می ترسی ؟ میگوید : نه ! از " بی تو بودن" می ترسم ... چشمانم پر می شود رویم را برمی گردانم تا نبیند . از میان جمعیت نا آرام به سختی عبور می کنیم و مراقبیم شمع ماخاموش نشود . یک دستم را هاله ی شعله لرزان شمع کرده ام . زنی تعارف می کند بنشینیم و شمع را روی میز کنار شمع های دیگران بگذاریم . با اشاره سرش قبول نمی کند . پشت سر ما راه افتاده و آمده . در دستش گیتاری شکسته است . انداخته روی کولش و رویش پارچه ای کشیده است . شال گردنش را باز می کند و می گوید : آخیش راحت شدم ... چه تعطیلی با شکوهی ست . گیتار ،همان گیتار کهنه است که دادیم تعمیر بشود و یک هفته ماند تا پولش را از وام دانشجویی تامین کنیم . بهش می گویم با وجود تو اینجا خیلی گرم شد می توانیم آنجا زیر درختهای سپیدار برویم و به همه نگاه کنیم . می گویی آره زیر درختان ، هنوز عصر پاییز هست . این عصر را دوست دارم . باد هم همراه ما می نشیند و موهای تازه رسته اش را بازی می دهد . موج زمزمه های " یکی هست " ، " یکی هست " از میان لبهای پرشور ، سرودی دلنشین میشود و در آسمان پر میزند ! شمع های روشن را یکی یکی از روی تراس و پله ها با پا و لگد و خشم ، به زمین می ریزند . با اندوه و اشک به هم نگاه میکنیم . سینه ام را انگار خرچنگی خراش می دهد . لبخند می زند و می گوید : نه ! نگران نباش ... دردم نمی آید ، درد را از تمام وجودم دیگر تخلیه کرده اند ! در آغوشم پروانه ها ابریشم می شوند چون " فرهاد " بیا تنم کوه شود ! قاصدکهای سیاسی را هم از حبس آزاد میکند بی خبری از تو ! در سایه تو هنوزالفبا یاد میگیرم این عشق اگر نباشد از همه آدم ها منطقی ترم !
می آمدم و دوباره بر می گشتم . نمیدانستم این راه به پیش است یا پس . آواره چندین راه مشابه بودم . در دوردستها هم هیچی جز مخلوط سفیدی و سیاهی نبود . مثل اینکه چشم اندازها را بسته بودند . به صدایی برگشتم که از همه جا می آمد . این صدا گوشم را منفجر میکرد . با دستهایم که در هوا متلاشی می شد و به زمین لرزان می ریخت گوشهایم را که آن هم در هوا پخش می شد می گرفتم . فایده نداشت . موجی از مخلوط سیاه و سفید در می نوردید و به پیش می آمد . می دویدم و از ترکیب من وحشت خلق می شد . موج آمد و در هراس من دامنه ای از آب و آتش شد . میخواستم مرگ خودم را تا آخر تماشا کنم . می مردم اما هیچ دردی نداشتم . در بین این همه تلاطم داشتم به خود می خندیدم . مرگ هیچ دردی نداشت . با ترس آمده بود و در آرامش من را به خود می گرفت . غرق آن شدم و در برزخ آب و آتش با خاکستر خودم ، با خطی غلیظ نوشتم : ابولا زنده می کند ! مزرعه چای کشیدم زیر آفتاب داغ هنر دم بکشد هر صبح برای زمستان من و تو ! خوشه خوشبختی رسید له می شود بدبخت مست کند همه را ! مدتهاست دلم را از دار قالی آویخته ام فرشی ست قرمز زیر پای تو ! دلم را سپرده ام به چشم تو از آن روز " نورچشم " شد ! یک عمرسوخته ام با ابرو... اسیدلازم نیست! جنون من چند تا فلفل قرمز است که از سجاده سبز تو چیده ام ! اختراع من فقط توئی همه مانند برق از نور و روشنی ات استفاده می کنند ! گردنبندی از خاک مهری پاک بر پیشانی ام خدایم بوسه ها می زد بر گونه های عشق و دهانش بوی نعناع می داد در ملاقات ! باران می بارد و من می نویسم انگار هیچ چیزی برای من و تو تمامی ندارد ! آغوشت گهواره منست تو هر چیز خوب را نگهداشته ای ... ! این همه چراغ است این همه خانه من از چراغ تو بیخانمان شدم ! در من این همه ستاره چگونه خاموش خواهد شد ؟
Design By : Pars Skin |