آذر

 

قسم به عشق !

خوردن غم تو 

شیرین است ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۳٠ساعت ٥:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دسته کلید ها را با خنده های بلند ،  در هوا پرتاب کردم . صدایشان در

هم خورد و چرخ خورد و بعدا فقط یکی در دستم افتاد . خندیدی و گفتی

همانه که آرزویش را داشتی . کلید چون جواهری در دستم می درخشید

اما نگاه من نگرانی عظیمی داشت  . پشت سرت را نگاه میکردم که

برف می بارید و اثری از هیچ دری نبود .  تو از دریچه دلم پرواز کرده بودی

...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۸ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نگران فردا نباش 

ترک بر می دارد دلم 

برای شب یلدای تو !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۸ساعت ٩:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

در آغوش هم 

چشم بسته ایم 

از دنیا 

مرده ایم برای هم ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۸ساعت ٧:۳٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

مهاجرت می کند دلم

در امتداد تو 

بر نمی گردد

تا جهان برگردد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٦ساعت ۱٢:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٥ساعت ۱٠:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دستانش در دستهایم می لرزد . انگار با یخ دست داده ام .

می گوید تو دستهایت خیلی گرمه ،گرمم کن . به صورتش نگاه

می کنم اشک از چشمانش پایین آمده و در گونه اش شیار های

سیاه بسته است . خودش را کیپ به من می چسباند . می

گویم این راه را تنهایی بروی می ترسی ؟ میگوید : نه ! از " بی

تو بودن"  می ترسم   ...

چشمانم پر می شود رویم را برمی گردانم تا نبیند . از میان

جمعیت نا آرام به سختی عبور می کنیم و مراقبیم شمع

ماخاموش نشود . یک دستم را هاله ی شعله لرزان شمع کرده

ام . زنی تعارف می کند بنشینیم و شمع را روی میز کنار شمع

های دیگران بگذاریم .  با اشاره سرش قبول نمی کند . پشت

سر ما راه افتاده و آمده . در دستش گیتاری شکسته است .

انداخته روی کولش و رویش پارچه ای کشیده است . شال

گردنش را باز می کند و می گوید : آخیش راحت شدم ... چه

تعطیلی با شکوهی ست  . گیتار

،همان گیتار کهنه است که دادیم تعمیر بشود و یک هفته ماند تا

پولش را از وام دانشجویی تامین کنیم . بهش می گویم با وجود

تو اینجا خیلی گرم شد می توانیم آنجا زیر درختهای سپیدار

برویم و به همه نگاه کنیم . می گویی آره زیر درختان ، هنوز عصر

پاییز هست . این عصر را دوست دارم . باد هم همراه ما می

نشیند و موهای تازه رسته اش را بازی می دهد . موج زمزمه

های  "  یکی هست " ،  " یکی هست " از میان لبهای پرشور ،

سرودی دلنشین میشود و در آسمان پر میزند !

شمع های روشن  را یکی یکی از روی تراس و پله ها با پا و لگد

و خشم ، به زمین می ریزند . با اندوه و اشک به هم نگاه

میکنیم . سینه ام را انگار خرچنگی خراش می دهد . لبخند می

زند و می گوید : نه ! نگران نباش ... دردم نمی آید ، درد را از

تمام وجودم دیگر تخلیه کرده اند !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٤ساعت ٧:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۳ساعت ٧:۱٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٢ساعت ٩:٤٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۱ساعت ۱٠:٢٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در آغوشم 

پروانه ها ابریشم می شوند 

چون " فرهاد " بیا 

تنم کوه شود !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٠ساعت ۱٢:٠٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٩ساعت ٦:٥٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٩ساعت ٩:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱۱ساعت ۱٠:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱۱ساعت ٧:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

قاصدکهای سیاسی را هم 

از حبس آزاد میکند

بی خبری از تو !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٠ساعت ۳:٤٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در سایه تو

هنوزالفبا یاد میگیرم  

این عشق اگر نباشد  

از همه آدم ها منطقی ترم !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٠ساعت ۱۱:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


می آمدم و دوباره بر می گشتم . نمیدانستم

این راه به پیش است یا پس . آواره چندین راه

مشابه بودم . در دوردستها هم هیچی جز

مخلوط سفیدی و سیاهی نبود . مثل اینکه

چشم اندازها را بسته بودند . به صدایی

برگشتم که از همه جا می آمد . این صدا گوشم

را منفجر میکرد . با دستهایم که در هوا متلاشی

می شد و به زمین لرزان می ریخت گوشهایم را

که آن هم در هوا پخش می شد می گرفتم .

فایده نداشت . موجی از مخلوط سیاه و سفید

در می نوردید و به پیش می آمد . می دویدم و

از ترکیب من وحشت خلق می شد . موج آمد و

در هراس من دامنه ای از آب و آتش شد .

میخواستم مرگ خودم را تا آخر تماشا کنم . می

مردم اما هیچ دردی نداشتم . در بین این همه

تلاطم داشتم به خود می خندیدم . مرگ هیچ

دردی نداشت . با ترس آمده بود و در آرامش من

را به خود می گرفت . غرق آن شدم و در برزخ

آب و آتش با خاکستر خودم ، با خطی غلیظ

نوشتم : ابولا زنده می کند ! 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٠ساعت ٧:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٠ساعت ٧:٢٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

مزرعه  چای کشیدم

زیر آفتاب داغ هنر

دم بکشد هر صبح

برای زمستان من و تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٩ساعت ۱٠:۳٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خوشه خوشبختی رسید 

له می شود بدبخت 

مست کند 

همه را ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۸ساعت ٧:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

مدتهاست دلم را 

از دار قالی آویخته ام 

فرشی ست قرمز 

زیر پای تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٧ساعت ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دلم را سپرده ام 

به چشم تو 

از آن روز 

" نورچشم " شد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٦ساعت ٩:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۱۱:۱٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


یک عمرسوخته ام

 

با ابرو...

 

اسیدلازم نیست!

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۱٠:۳٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

جنون من 

چند تا فلفل قرمز است 

که از سجاده سبز تو چیده ام !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۱٠:۱٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۱٠:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ٩:٠٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۸:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

اختراع من 

فقط توئی 

همه مانند برق 

از نور و روشنی ات 

استفاده می کنند !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٥ساعت ۸:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 گردنبندی از خاک 

مهری پاک

بر پیشانی ام

خدایم بوسه ها می زد

بر گونه های عشق و

دهانش بوی نعناع می داد

در ملاقات !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ۱:۱٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باران می بارد و

من می نویسم

انگار هیچ چیزی

برای من و تو تمامی ندارد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ۸:٢۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نقاشی از خودم به سال 1385

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ۸:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ٧:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ٧:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٤ساعت ٧:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آغوشت 

 

گهواره منست 

 

تو

 

هر چیز خوب را 

 

نگهداشته ای ... !

 

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۳ساعت ۸:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


این همه چراغ است 

این همه خانه 

من از چراغ تو 

بیخانمان شدم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۳ساعت ۸:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در من 

این همه ستاره

چگونه خاموش خواهد شد ؟ 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۳ساعت ۸:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۳ساعت ۸:٠٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin