آذر
خورشید رسید بر اوج قله رویایی غروب میکرد ! خاکستر آتشم سرد و خاموش همه ی گرمایم را یاد داغ تو بر باد داده است ! روزی تو را خواهم دید روزی که تو گم شده ای و من ناپیدا ! کهنه شرابی در کوزه های مست خیامم قبله گاهم هیچ گل سرخی نیست ! و زندگی را به بازی نشسته ام به سان پروانه ای ! از پایان آغاز برمیگردم " آه" ی سنگی بر دوش نفس ! برای رهائی من دستم را از پشت بسته ای ! گوش هایم لانه صداهایی ست که هر صبح پروازشان میدهم به فرجام زندگی ! قطره های باران خاطره ی موهایم را از دستانت می شوید ! سکوت تو ! یادم افتاد امروز جمعه است ... همه ی نگاهم را تکه تکه میکنم و هزاران قاب میگیرم از پنجره های شهر ... نمایشگاه دائمی است برای تماشای پرواز تو ! تمامی روزها یک روزند تکه تکه میان شبی بی پایان ... از تصور باران ریشه های کودکانه ام در خاک تفکر تو می دوند! من از تو عاشقترم ! ساعت ها زیر باران ایستادم و از نبودنت خشکیدم ... آنکه رفت با آنکه ماند هیچ تفاوتی ندارد هر دو به خاطر هم رفت و آمد می کنند! در نیمه ی هر شب یا نمیدانم نزدیک هر سحر ، چشمهای خمار من را بناگاه می رباید خواب ! تابوت زندگی را حمل میکنم در شانه جلبک زده ام برای دفن در دل نیلوفری که روزهایش در انتهای شب می میرد ! عشق ... بخشیدن است هنگامی که فراموش کردن سخت میشود . از سر کار برمیگردم ... گرمای هوا در طول ظهر بیشتر شد و تا عصر سرو صدای همه همکارانم رادرآورد . سر و صدا و حتی اخم همه شان بوی عرق میداد . یکی گفت : تو رو خدا حرف هم نزنین . حرفاتون هم بوی عرق میده . لالمانی گرفتیم و با دستمال کاغذی و پشت دستهایمان سر و صورتمان را پاک کردیم . منتظر ماشینم . می شمارم . هشتمی با سه خانم سر میرسه . یک جای خالی در ردیف پشت داره . سوار میشم . کنار راننده خانم مسنی هست . دستکش سفیدی به دستانش هست و در باز کردن کیفش وسواس داره . انگار در یک گاو صندوق را باز میکنه ... پول داد و بعد با وسواس خاصی پیاده شد . عطر تندی زده بود که همچنان در ماشین ماند . پیرمرد ژولیده ای کنار خیابان ایستاده و دست تکون میده . سرتاپایش خیس و گل آلود هست . مثل اینکه در جوی آب افتاده ... سوار میشه . بوی بسیار بد و چندش آوری ماشین را پر میکنه . خانمی که کنارم نشسته آروم میگه : ادرارشو کرده . همه جاش مرداره . پیر مرد با اشاره دستش در خیابان بغلی پیاده میشه ... راننده ازش پول نمیگیره . زن کنارم میگه : پاداش هم گرفت و الله ... عرق از سر تا کمرم جاریست . خدا خدا میکنم زود برسم . گرما ، کلافه کننده است . بوی زننده پیرمرد هم در ماشین ماند . سر پیچ بعدی زنی که سرتاپا سفید پوشیده سوار میشه . رنگ لاک ناخنش قرمز تند هست . نشست روی خیسی و لجن تیره ی روی صندلی جلو که پیرمرد ژولیده به جا گذاشت ... نفس شهر در سینه حبس شد ! بدرقه می کنم آوازم را در حریق جدایی ! دیروز به دل کوه زدم دل به دریا زده بود ! هوای بهار حرف های من تفاهم ابرها ! بهاری جاویدان نسیم آرزو بود که از ذهن گل گذشت ! تو با خورشید رابطه داری بگو حقیقت را بیفروزد ! هوای دیروز سردی سوز رگبار رعد باران بلا تگرگ مرگ شکوفه ها دعا نفرین درد سر سردرد جنگ آسمان و زمین داشت هوای دیروز تا ابد سردی خواهد داشت بی تو ! برخاسته ام از خواب و هنوز در پلکم تویی و نمی دانم کجایی . شمس لنگرودی خیالات می زند به سرم نکند رفته ای و من هنوز زنده ام! باز هم رهسپارم در کوچه فراموشی انتها ندارد یاد تو ! زندگی یک بازی است ... حال که دعوت شده ای به این بازی ، تا می توانی زیبا برقص ! : شیوا ! ....
اطاق کارم را تمیز میکرد . زمختی دستانش در کنار
شفافی شیشه جلوه ی بدی داشت .
گفت : بله خانم ...
گفتم : ببین صورتم خیلی قرمز شده ؟
گفت : آره خانم ... خیلی . فشارتان بالا رفته ؟
گفتم : نه ... ندیدی اومد تو و خفه ام کرد !
از تعجب چشمانش گرد شد . گفت : کی اومد ؟
- همین از دکان پایینی ... یا بغلی ... نمیدونم که .
گفت : نه بابا ! متوجه هیچی نشدم بخدا ...
خندیدم ... گفتم : بوی جگر و دل و قلوه دیگه !! خفه م
کردن با این دود و دم
خندید و چال گونه هاش گودتر شد ... پرونده ها را
گذاشت توی بایگانی و رفت کنار پنچره ی باز ...
باد بوی جگر و دل سوخته میداد . پنجره را بست !
Design By : Pars Skin |