آذر

: شیوا !  ....  

اطاق کارم را تمیز میکرد . زمختی دستانش در کنار

شفافی شیشه جلوه ی بدی داشت .

گفت : بله خانم ...

گفتم : ببین صورتم خیلی قرمز شده ؟ 

گفت : آره خانم ... خیلی . فشارتان بالا رفته ؟

گفتم :   نه ...  ندیدی اومد تو و خفه ام کرد !

از تعجب چشمانش گرد شد . گفت : کی اومد ؟

- همین از دکان پایینی ... یا بغلی ... نمیدونم که .

گفت : نه بابا ! متوجه هیچی نشدم بخدا ...

خندیدم ... گفتم : بوی جگر و دل و قلوه  دیگه !!  خفه م

کردن با این دود و دم

خندید و چال گونه هاش گودتر شد ... پرونده ها را

گذاشت توی بایگانی و رفت کنار پنچره ی باز ...

باد بوی جگر و دل سوخته میداد . پنجره را بست !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٩ساعت ۱:۱۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خورشید رسید

بر اوج قله

رویایی غروب میکرد !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٩ساعت ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خاکستر آتشم

سرد و خاموش

همه ی گرمایم را

یاد داغ تو

بر باد داده است !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٩ساعت ۱٢:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


روزی

تو را

خواهم دید

روزی که

تو

گم شده ای

و

من

ناپیدا !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٩ساعت ٥:٥٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


کهنه شرابی

در کوزه های مست خیامم

قبله گاهم

هیچ گل سرخی نیست !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٩ساعت ٥:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


و زندگی را

به بازی نشسته ام

به سان پروانه ای !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٧ساعت ۸:٠٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از پایان آغاز برمیگردم

" آه" ی سنگی

بر دوش نفس !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٧ساعت ۱۱:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

برای

رهائی

من

دستم

را

از

پشت

بسته ای !

 


 


                     

 


 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٧ساعت ٧:٥٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


گوش هایم

لانه صداهایی ست

که هر صبح 

پروازشان میدهم 

به فرجام زندگی !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٧ساعت ٦:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

قطره های باران 

خاطره ی موهایم را

از دستانت می شوید !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٦ساعت ۱۱:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سکوت تو !

یادم افتاد

امروز جمعه است ...

 

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٦ساعت ۸:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


همه ی نگاهم را

تکه تکه میکنم

و هزاران قاب میگیرم

از پنجره های شهر ...


نمایشگاه دائمی است

برای تماشای پرواز تو !

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٥ساعت ٦:٢٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تمامی روزها یک روزند

تکه تکه 

میان شبی بی پایان ...

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٤ساعت ۱۱:۳٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از تصور باران

ریشه های کودکانه ام 

در خاک تفکر تو 

می دوند!

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢۳ساعت ٥:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


من از تو عاشقترم !

ساعت ها

زیر باران ایستادم

و از نبودنت

خشکیدم ...

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢۳ساعت ٤:۳۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


آنکه رفت

با آنکه ماند

هیچ تفاوتی ندارد

هر دو به خاطر هم 

رفت و آمد می کنند!

 

 




نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٢ساعت ٦:٤٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

در نیمه ی هر شب

یا نمیدانم

نزدیک هر سحر ،

چشمهای خمار من را

بناگاه

می رباید خواب !

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٢ساعت ٥:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تابوت زندگی را

حمل میکنم

در شانه جلبک زده ام 

برای دفن در دل نیلوفری

که روزهایش

در انتهای شب می میرد !


 

 

 

 

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٠ساعت ۱٠:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


عشق ...

 

بخشیدن است هنگامی که

 

فراموش کردن سخت میشود .

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢٠ساعت ۱٠:٢٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از سر کار برمیگردم ...

گرمای هوا در طول ظهر بیشتر شد و تا عصر سرو صدای همه همکارانم رادرآورد . سر و صدا و حتی اخم همه شان بوی عرق میداد .

یکی گفت : تو رو خدا حرف هم نزنین . حرفاتون هم بوی عرق میده . لالمانی گرفتیم و با دستمال کاغذی و پشت دستهایمان سر و صورتمان را پاک کردیم .

منتظر ماشینم . می شمارم . هشتمی با  سه خانم سر میرسه . یک جای خالی در ردیف پشت داره . سوار میشم . کنار راننده خانم مسنی هست . دستکش سفیدی به دستانش هست و در باز کردن کیفش وسواس داره . انگار در یک گاو صندوق را باز میکنه ... پول داد و بعد با وسواس خاصی پیاده شد . عطر تندی زده بود که همچنان در ماشین ماند .  پیرمرد ژولیده ای کنار خیابان ایستاده و دست تکون میده . سرتاپایش خیس و گل  آلود هست . مثل اینکه در جوی آب افتاده ... سوار میشه . بوی بسیار بد و چندش آوری ماشین را پر میکنه . خانمی که کنارم نشسته آروم میگه : ادرارشو کرده . همه جاش مرداره . پیر مرد با اشاره دستش در خیابان بغلی پیاده میشه ... راننده ازش پول نمیگیره . زن کنارم میگه : پاداش هم گرفت و الله ...

عرق از سر تا کمرم جاریست . خدا خدا میکنم زود برسم . گرما ، کلافه کننده است . بوی زننده پیرمرد هم در ماشین ماند . سر پیچ بعدی زنی که سرتاپا سفید پوشیده سوار میشه . رنگ لاک ناخنش قرمز تند هست . نشست روی خیسی و لجن تیره ی روی صندلی جلو که پیرمرد ژولیده به جا گذاشت ...

نفس شهر در سینه حبس شد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱٧ساعت ۱٠:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



بدرقه می کنم

آوازم را

در حریق جدایی !

 

 

 


 

 

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱٤ساعت ٧:۱٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


دیروز

به دل کوه زدم

دل به دریا زده بود !

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱۳ساعت ۱٠:٥٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هوای بهار

حرف های من

تفاهم ابرها !

 


 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱۳ساعت ۱٠:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


بهاری جاویدان

نسیم آرزو بود

که از ذهن گل گذشت !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱٢ساعت ۸:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تو

با خورشید

رابطه داری 

بگو

حقیقت را

 بیفروزد !

 

 

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱٠ساعت ۱٠:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هوای دیروز 

سردی

سوز

رگبار 

رعد 

باران  

بلا 

تگرگ

مرگ شکوفه ها 

دعا

نفرین 

درد سر 

سردرد 

جنگ آسمان 

و زمین داشت 

 

هوای دیروز

تا ابد

سردی خواهد داشت

بی تو !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۳ساعت ٢:۱٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


برخاسته ام از خواب 

و هنوز در پلکم تویی 

و نمی دانم کجایی .

 

 

                          شمس لنگرودی

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۳ساعت ٦:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢ساعت ۱۱:۱٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

خیالات می زند به سرم 

نکند رفته ای

و من هنوز زنده ام!

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢ساعت ۱٠:٥٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢ساعت ۸:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باز هم رهسپارم

در کوچه فراموشی

انتها ندارد  

یاد تو !

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢ساعت ٧:۳٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زندگی یک بازی است ... حال که دعوت شده ای به این بازی  ، تا می توانی زیبا برقص !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/٢ساعت ٦:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خورشید

دامن خود را 

برمی چیند از روی کوه 

من از دامان تو !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٢/۱ساعت ٦:٢٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin