آذر

 

در کشور ما هیچکس با قهرمان زنده کاری ندارد .

شنیدم که میخواهند نام او را از لیست کتاب های درسی حذف کنند......... آنوقت که قهرمانانی کذایی چون سوپرمن های کارتونی و بت من ها را در ذهن ما جاودان می ساختند دهقان فداکار ، وافعا جانش را به خطر انداخت تا جان عده ای بیشمار را نجات دهد . کاری که صدها " سوپر من " هم از پسش برنمی آمد ................................

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳٠ساعت ٧:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تندیس عشق را

از باران میسازم

فرو می ریزد .

 

از تو میسازم

شایعه می شوی

و پخش می گردی همه جا !

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳٠ساعت ٧:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳٠ساعت ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳٠ساعت ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


ستاره ها منتظرند

سوسو بزنند

در شبی ظلمانی

چراغ مهتابی خانه من

گمراهشان می کند

تا نیمه شبان ...

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳٠ساعت ۱٢:۱٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٩ساعت ۳:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زاده شدم

زندگی را پاس بدارم تا آخر

زندگی اما  آخر

پاس می دهد مرا

در آغوش مرگ !

 

 


 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٩ساعت ۸:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 دلتنگی های کهنه دیروزم را

بارانی که ریز ریز می ریزد

میکند نو  !

 



 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٩ساعت ٧:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سایه ها

آبروی آدم را میبرند

بی برو

و برگردها ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۸ساعت ٧:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


صاف صاف است دلم

هراسم فقط

لغزیدن تو !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۸ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٧ساعت ٥:٥٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


انگار درکوه می نویسم

همه چیز تکرار می شود

و بر میخورد به خودم !

 

 

                    ***

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٧ساعت ٤:٠٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

درهای بسته ات را زدم

از همه ی آنها 

مانده است بر انگشتانم

حلقه ای پوسیده !

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٧ساعت ۱٢:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خورشید طلوع می کند

پر سفید کبوتری 

بین آسمان و زمین

به آرامی فرود نمی آید !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٧ساعت ٧:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٦ساعت ۳:٤٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

با یک گل هم 

دلی بهار میشود

اما با یک آه 

بهار و تابستان دلی

پاییز میشود

و به زمستان 

نمی ماند نفس   !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٦ساعت ۳:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٦ساعت ۳:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٦ساعت ۳:٢۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تفکر را می گذارم کتابخانه

بوی کاه می دهد و یونجه

پرتاب می کنم

کتاب مسخ تو را

صفحاتش می رقصد و

آواز می خواند

گراموفون قدیمی !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٦ساعت ٧:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

سفره را می بندم  

دلی سوخته

و حرفی بریده  

طعم ندارد !

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٥ساعت ۸:٢٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

یاد ...

آقای جواد سلیمانپور ( استاد نقاشی آذربایجان ) در حال کشیدن پرتره ای از استاد رضا زاده ( استاد نقاشی در تبریز ) ...

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٥ساعت ۸:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

برای اینکه ببینم چشمانم را می بندم !

 

 

                                    ( پل گوگن )

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۳:۱٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

خوشحالم!

از تو خبری رسید بالاخره

منتظر خبری از تو

در روزنامه ها نیستم دیگر ...

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

سیم خاردار

پیچکی سرخ ، زخم خورده

می پیچدعاشقانه !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱:٠٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

با قلم

ناتوانم .


عشق را

نمایان می کنم

با قلبم !

 


 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱٢:٥٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


...

در تمام طول تاریکی

ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلائی رنگش میترکید

                                   

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱٢:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٤ساعت ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خواندم برای تو

خوابیدم بی تو

واژه ها هم خفتند

همه با من !

 

 

 

 

 

 


 

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۳ساعت ٤:۱۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


حسین ، الگوی تمامی آزاداندیشان جهان است ...

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۱ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۱ساعت ۸:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


لب

نمیزنم

به سیب

من

بیگناهم !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢۱ساعت ٧:٥۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٠ساعت ۱٠:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

چتر را

تا روی چشمهایم میگیرم

هیچکسی نمیتواند 

باران زیر آن را ببیند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢٠ساعت ۱٠:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٩ساعت ٢:٥٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

بار سفر را

بسته ای تنها 

چمدان خالی ات 

مملو از روح منست .


سرگردان !  

من را دوباره

به من بازگردان ...

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱۸ساعت ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



 

 

 

 

 

 

 

باران هم

سانسور شد

اسید می بارد از بالا

بر چهره ی شاعر !

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٧ساعت ۱٠:۳٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٦ساعت ۱٢:٥۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

آنقدر

حرف می زنند

از طناب

تن 

آب میشود کم کم ...

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٦ساعت ۱۱:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

 

 

 


 

می چیند از بند

 رخت های خیس را ...

 

دست نوازش باران پاییزی را

به سر دارد ،

من !

 

 

 



 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٦ساعت ۸:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٦ساعت ٧:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

عجیب نیست !

باید یک روزی

یا در یک شبی

می دیدیم آن را

گفتی بیا و ببین کهکشان را

" در حصار شاخه هایی که

به آسمان قد کشیده اند "

دیدیم و به یکباره سحرآغاز شد

خواب زیبایی بود و هم نبود

از کنارم به ستاره ها پیوسته بودی !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٦ساعت ٧:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم

گرکشته شوی مگو که من کشته شدم

شکرانه بده که خون بهای تو منم .

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ۱۱:۳٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نامت را به دست گرفته

به سرعت باد می دوم

خاموش نمی شود

آتش نامت از درون است

 

 

                  شاعر: ( شمس لنگرودی)

   

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ۱٠:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ٩:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


منتظر نانی از تو هستم

برای صبحانه

تو نمی آیی

تو رفته ای ...


گرسنه می مانم

برای همیشه 

و نامش را میگذارم

تحصن ... !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ٩:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

یک نقاش بر روی بوم نقاشی می کشد

و یک موسیقیدان بر روی سکوت !

 

                      ***

 

 

                         

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ٩:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ٧:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

شبانه زنجیر می زنند

گریه می کنند و

فریاد می کشند 

و سنگ بر سینه می زنند

 اما من

نه گریه میکنم

نه فریاد می کشم

و نه سنگی بر سینه میزنم


فقط میخواهم

 پاره بشوند

زنجیرها  !

 

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٥ساعت ٧:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٤ساعت ٦:۳٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

همه ی درها قفل

دلم گرفته است.


دلم گرفته است و تنگ

میخواهد بپرد

مبخواهد بپرد از پنجره ای که

رو به آسمان باز است

و تا ابد برهد ...

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٤ساعت ٢:٠٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٤ساعت ٦:٥٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱۳ساعت ۳:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



 

 

خواستم

عوض کنم

آدرسم را

گم کردم

راهم را

خودم را ...

 

 




نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱۳ساعت ۱۱:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

گنجشکی میشوم

و می نشینم در خیال درخت  

نگاهت مانده است 

جای برگی

افتاده از آن ...

 

 

 


 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱۳ساعت ٩:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٢ساعت ٢:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پایم نه ...

قلبم شکست

دم رسیدن !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٢ساعت ۱:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


" مرگ حقیر برگ

پایان فصلهای شکفتن نیست "

 

 

 

                                                : (اسمائیل خوئی )

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱۱ساعت ۱٠:٠۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


اینروزها همه

رسالت می آورند

کسی نمانده است

ایمان بیاورد !

 

 

 


 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٠ساعت ۸:٠۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تنها و تکیده نشست آنجا

غازهای وحشی پریدند ازجا

سنگی پراند در میان تالاب

تنها و خمیده رفت از آنجا !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٠ساعت ٧:۳٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٠ساعت ۱٠:٤۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


: ...دوووووووو ... ر ... می ... فا ااااااااااااااااااا.......... سل ... لا ااااااا ... سی ...

دخترم ، اول با صدایی آهسته ، بعد بلند و بلند شروع می کند به تمرین آواز که شبیه جیغ زدنه . فریادش قاطی صدای ارگ میشود و فنجان ها در روی میز میلرزند . دارم مجله ای را ورق میزنم ولی حواسم سرجایش نیست . گوشهایم اذیت میشوند . دست از نواختن برمیداره : 

مامان !  من چطور باید صدا را   از سینه ام خارج کنم . استاد میگه اینطوری نمیشه .

میگم مگه ندیدی گوگوش چطور در برنامه آکادمی به آنها یاد میداد . و صدایی را از گلویم خارج میکنم . می خندد و میگوید مامان این چه صداییست شبیه خروس میخونی ! 

از اون اطاق  برادرش در حالیکه گوشهایش را محکم با دو دست گرفته بیرون میاد و داد میزند : این چه وضعشه . آرامش نداریم که . برو همون سر کلاس برای استادت بخون . من نمیتونم ریاضی تمرین کنم آخه . دخترم بی توجه دوباره میخواند :

دوووووووووووووووووووووو ... ررررررررر.... مییییییییییییییییییییییییییییی ....

بچه هایی که در کوچه بازی می کنند صدایشان یه هو قطع میشود . اما به خانه هایشان نمی روند انگار گوش می کنند و گاهی هم به هم چیزهایی را میگن . صداها نامفهومه ...

گفتم  : صواب کردی تو ! لااقل از سروصدای بچه ها راحت که شدیم   .

فردای آن روز ، تعطیلی جمعه است . همه خوابند و من دارم تمرینات یوگا را کارمیکنم . پنجره را نیمه باز گذاشته ام تا سامانه منفی نفس های دیروز و سنگینی هوا  بیرون بره . نشسته ام با چشمهایی  بسته  و دارم در یک عمق خودخواسته فرو میروم . تمام بدنم تحت اختیار خودم است و ضربان آرام قلبم را میشنوم . توی خودم ،  کلمه آرام ... آرام را با دم و باز دم به کرات تکرار میکنم  .  خلوتی مطبوع که بعد با صداهایی که از دور میاد و اوج میگیره ، به هم میخوره . صداها نزدیک و نزدیک میشه . امان از دست  این بچه ها . پابه پای هم شروع می کنند به دویدن  از این سر کوچه به آن سر کوچه و همصدا فریاد میزنند : دو ... ر ... می ... فا ... سل ... لا ......... سسسسسسسسسسسی ! آوایشان تمامی ندارد .

همسرم لحاف را می کشد روی سرش و در جایش غلت میزند  . خواب همه به هم میخوره .  پسرم به خواهرش میگه : همش تقصیر تویه . نمیشد یه ذره صداتو کم کنی ، ازبر نکنند این اجنه ها   ؟  اه ! ...

دخترم میگه : تقصیر مامانه که پنجره را باز گذاشته !! 

از عمق تمرین یوگا هنوز به طور کامل  بیرون نیامده ام . میگم : تقصیر هیچکس نیست . صدا که بلند باشه به گوش همه میرسه !


 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٠ساعت ۱:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱٠ساعت ۱:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

می نویسم همه را برای تو

می خواند آن رادنیایی

اما تو زیر لب فقط

ترانه می خوانی !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٩ساعت ۱:۳۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

این حال پریشانم در بیت نمی گنجد

حال دل بیحالم  ، در حال نمی گنجد

هم پیش منی اینجا، هم دورترین جایی

حال تو اگر خوب است در شعر نمی گنجد !

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٩ساعت ٩:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پر از حرف بودم

برای تو

همه را در خواب گفتم

به تو

زبانم میگیرد

در برابر تو !

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٩ساعت ۸:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

چه روزی هست

امروز ؟

مهم نیست !

چندم ماه ؟

آن هم مهم نیست !!

در این فضای کرخت

هیچ چیز مهم نیست

هیچ

هیچ

...

..

.


نان فقط

و شراب هم

شاید !

 

 

                                              سروده ای از : سید جمال پورپیغمبر



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۸ساعت ۱٠:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


عبور می کند درشگه چی

از زیر سایه بان زرد برگها

انارهای ترکیده ی سرخ و

کمری خمیده...

 

 

 


 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۸ساعت ۱٢:٠٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

این روزها 

دلم تنگ نمیشود دیگر

نه برای تو و نه برای هیچی

فقط تنگ شده است بسیار

برای دلتنگی آن روزها!

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٧ساعت ۸:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

صدای قار قار کلاغی از مسافت بسیار نزدیک از خواب بیدارم می کنه . از پنجره نگاهش میکنم . درسته ! نشسته پشت بام روبرو ، پیش بشقاب سر به هوا و پوسیده همسایه و  داره چیزی مانند گوشت و یا لاشه  موش و یا گنجشکی را که شاید پس مانده ای از شکار یک گربه هست را با نوکش بررسی میکنه . از دودکش قدیمی و سیاه کنارش دود خاکستری در اطرافش پخش شده و انگار در مهی گرم ، برای خودش ضیافتی ترتیب داده است . لاشه قرمز را برمیدارد و پرواز می کند . منظره جالی بود : یک کلاغ در پشت بشقابی سربه هوا و دودکش و دود و بارانی ریز که تازه شروع به بارش کرده و بادی که در لای شاخه ها با تنبلی ، خمیازه می کشد . بعد از لحظاتی که میخواستم بیام برای نوشتن داستان جدیدم ، همان کلاغ با یه کلاغ دیگر آمدند و بقیه لاشه را به منقار گرفتند و از بین دود به سرعت پریدند . با خودم گفتم کلاغ اولی چطوری به کلاغ دومی فهمانده که در یه جایی غذایی هست و اون را به سفره بام دعوت کرده است ... ؟ این هم از یک صبحی دیگر !

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٧ساعت ۸:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٦ساعت ٤:٥٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

پیرمرد سجاده را روی زمین پهن می کند . یادش می آید که او را از مقابل نگاهش کناربکشد . زن نیمه لخت را بغل می کند و در گوشه ای به دیوار تکیه میدهد . زن ساکت است و هیچ عکس العملی نشان نمیدهد . همانجا سرپا ، آنقدر ایستاده می ماند تا پیرمرد نمازش تمام بشود و بعد او را درآغوش بگیرد و شال و لباسش را مرتب کند و ببرد پیش زنهای دیگر که آنها هم تقریبا نیمه لخت و عور هستند .

هنوز نیت نکرده که جوان موتورسواری از مقابلش می گذرد و می گوید : حاجی التماس دعا ! ... منم دعااااااااااااااااااااااکنید . صدایش قاطی  ویراژ موتور میلرزد ... در نیمه باز است . پیرمرد انگار منتظر کسی هست به در نگاه می کند . زنی با چادر مشکی و مردی جوان به همراه بچه ای که در دستش شکلاتی میخورد وارد میشوند . بچه دورتا دور دهنش قهوه ای است و لبانش را لیس میزند . مرد می گوید : این رو میگی !  جنسش که خوب نیست . پلاستیکه و برای روماتیسمت زیان داره . و دستی به نیم شلواری که یکی از زنها پوشیده ، می کشد . زن سراغ زنهای دیگر میرود و تونیک یکی از آنها را ورانداز می کند . زنها همچنان بیحرکت اند . بچه دستی به لبه دامن یکی از زنها می کشد . پیرمرد در حال نماز الله اکبری با صدای بلند می گوید و مرد جوان ، بچه را می کشد طرف خودش . پیرمرد نگاهش عصبانی هست . نمازش را سرسری میخواند و پا میشود و سجاده را با بی سلیقگی در کمد کوچک دیواری میگذارد . بعد آن زنی را که همچنان بیخ دیوار ایستاده و چشمان آبی اش رو به بالا باز مانده است بغل می کند و دوباره در جای اولش میگذارد . پیرمردی از مقابلش رد میشود . میگوید : حاجی از شما یکی بعیده ... تو چقدر زن موقت داری ؟ و می خندد و آرام دور میشود . پیرمرد سری به سلام تکان میدهد و داد میزند : همش تقصیر این پسره هست .  نمیدونم کدوم گوری گم شده ... و به بیرون خیره میشود . زن جوان عین تونیکی را که در تن یکی از زنهاست میخواهد و پیرمرد می گوید فقط یکی مانده و اونم در تن زن است .با اصرار زن جوان ، پیرمرد تونیک را از بدن زن در می آورد و با خجالت ، زن لخت شده را به طرفی می کشد تا وقتی پسره پیدایش شد لباس دیگری به تن او کند .زیر لبش اینچنین میگوید تا زن و مرد جوان هم بشنوند .  بعد استغفراللهی میگوید و همچنان به در خیره می ماند . زن و مرد جوان میروند و هنوز  از پسره خبری نیست . هوا تاریک شده است وهمه دارند روانه خانه هایشان میشوند . تلفن زنگ میزند و پیرمرد اخمو و مطمئن از نیامدن پسرش ، کرکره بوتیک را می کشد و با قفل کردن در ، روانه خانه میشود ...

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٦ساعت ۱:۳٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


احمد شاملو :

" من درد مشترکم ،

مرا فریاد کن " !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٦ساعت ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


استاد خانعلی صیامی پدر عکاسی آذربایجان دارفانی را وداع گفت .

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٥ساعت ۸:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


چشم های خیس 

آسمان پر از ابر

استقبال !

 

 





 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ٤:٢۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


یک عالمه

کتاب شعر خوانده ام ...


در سرزمین نفتی ام

از جرقه آوازی

میترسم !

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ۱۱:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هوای سرد پاییزی

قهوه داغ

میسوزد زبانی تلخ

 

فنجان ، خالی !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ٩:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ۸:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

پنجره پاگرد پله را باز می کنم . کوچه خالیست . دختری با تی شرت سفید از دور می اید ... خنده ای برلبش نقش بسته . دراینطرف دو پسر روی دوچرخه نشسته اند و با گفتن یک - دو - سه به سرعت میروند . هم دختر و هم پسرها برای خواندن درس میروند . ملای پیر کوچه از آنطرف پیدایش میشود و به آن پسرها که سلام ندادند و رد شدند زیر لبش غر عر  کرد و کلید را در در آهنی انداخت و در را محکم بست . گربه ای سلانه سلانه از طرفی که ندیدم آمد و از زیر دیوار گذشت . بالای همان دیوار که خانه ملا هست گنجشک ها با قیل و قال از لبه دیوار پایین را نگاه می کنند و انگار به گربه که دستش از آنها کوتاه است می خندند . گربه می ایستد و دوباره بیحال و بی حوصله در پیچ یک بن بست گم میشود . گنجشک ها پرواز می کنند لای شاخه های درختی که ازباد شدید دیشب ، بیشتر برگهایش را ریخته است .  هیچکس از خفتگان دیروز هنوز بیدار نشده اند . تا ساعتی دیگر بچه های کم سن محله ، کوچه را روی سر خواهند گذاشت . به گل شب بو  آب میدهم و پنجره  را آرام می بندم ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ۸:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 


 

 

از غریو دیو طوفانم هراس

وز خروش تندرم اندوه نیست

مرگ مسکین را نمی گیرم به هیچ ،

 

استوارم چون درختی پا به جای

پیچک بی خانمانی را بگوی

بی ثمر بر دست و پای من مپیچ .

 

 

                   (  احمدشاملو )

 

 

 

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ۱:٢۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

قورو تورپاق !

قورو تورپاق !

 

بیرقورو تورپاق

ائندی سمادان ،

سویله دی :- "منم

ای آنا تورپاق ،

من سنده نم

قاییتدیم سنه !"

 

باسدی باغرینا

بیر قورو یارپاق

قورو تورپاق ،

یالنیز

قورو تورپاق ... !

 

 

 

 

       شاعر : داووداهری ( قارانقوش )

                             74/5/11_ تهران


 


 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٤ساعت ۱٢:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نجوا نمی کنم

در گوشهایت

از آرامش

خواب می رباید تو را

از رویای من !

 

 


 

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳ساعت ٩:۱٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

من از کوره راه کوهستانی می رسم

آه ! چه قدر دل انگیز است !

یک بنفشه !

                                                   

 

                                        

                                        (  باشو )

 


         

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۳ساعت ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


غبار راه

کاروانی رفته 

سرای خالی 

من مانده در جا ...

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢ساعت ۱۱:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢ساعت ۸:۱٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تو نخواهی آمد

و شعر

داستان پرنده ای است

که پرواز را دوست دارد و

بالی ندارد .

 

 


 

 

 



نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢ساعت ٤:٢۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

باد توفنده

پیچیده بود نیمه شب

دور شاخه های نیمه لخت

بیداری عبث

رویاهای سرکش


زمستان در راه است ...

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢ساعت ۸:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


خون دل زد به چرخ چندان موج

که گل از راه کهکشان برخاست ...

 

                           ( خاقانی )

 

 

                 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/٢ساعت ۱٢:۳۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


من از هر آنچه هستی میترسم

از تمامیت تو

و از تمام شدن تو

تو دنیای منی

من از دنیا میترسم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱ساعت ۱٠:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

برای آنکه خویش را درآن بی نهایت بیابد

هر جزء باید از خودی خویش دست بردارد

هرآنچه نفرت است ، رنگ می بازد

به جای آرزوهای ملتهب ،

خواهش های سرکش

به جای آمال طولانی

و اجبارهای سخت

رهایی از خویش

برترین لذت است ...  ( آمانتاس )

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱ساعت ٩:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

گنجشکهای مست

لای آجرهای دیوار

دعوا می کنند باهم

نابود می کنند هم را ...


عاشق عقاب بالای کوه شده اند !

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۸/۱ساعت ٧:٥٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin