آذر
در کشور ما هیچکس با قهرمان زنده کاری ندارد . شنیدم که میخواهند نام او را از لیست کتاب های درسی حذف کنند......... آنوقت که قهرمانانی کذایی چون سوپرمن های کارتونی و بت من ها را در ذهن ما جاودان می ساختند دهقان فداکار ، وافعا جانش را به خطر انداخت تا جان عده ای بیشمار را نجات دهد . کاری که صدها " سوپر من " هم از پسش برنمی آمد ................................ تندیس عشق را از باران میسازم فرو می ریزد . از تو میسازم شایعه می شوی و پخش می گردی همه جا ! ستاره ها منتظرند سوسو بزنند در شبی ظلمانی چراغ مهتابی خانه من گمراهشان می کند تا نیمه شبان ... زاده شدم زندگی را پاس بدارم تا آخر زندگی اما آخر پاس می دهد مرا در آغوش مرگ ! دلتنگی های کهنه دیروزم را بارانی که ریز ریز می ریزد میکند نو ! سایه ها آبروی آدم را میبرند بی برو و برگردها ... صاف صاف است دلم هراسم فقط لغزیدن تو ! انگار درکوه می نویسم همه چیز تکرار می شود و بر میخورد به خودم ! *** درهای بسته ات را زدم از همه ی آنها مانده است بر انگشتانم حلقه ای پوسیده ! خورشید طلوع می کند پر سفید کبوتری بین آسمان و زمین به آرامی فرود نمی آید ! با یک گل هم دلی بهار میشود اما با یک آه بهار و تابستان دلی پاییز میشود و به زمستان نمی ماند نفس ! تفکر را می گذارم کتابخانه بوی کاه می دهد و یونجه پرتاب می کنم کتاب مسخ تو را صفحاتش می رقصد و آواز می خواند گراموفون قدیمی ! سفره را می بندم دلی سوخته و حرفی بریده طعم ندارد ! یاد ... آقای جواد سلیمانپور ( استاد نقاشی آذربایجان ) در حال کشیدن پرتره ای از استاد رضا زاده ( استاد نقاشی در تبریز ) ... برای اینکه ببینم چشمانم را می بندم ! ( پل گوگن ) خوشحالم! از تو خبری رسید بالاخره منتظر خبری از تو در روزنامه ها نیستم دیگر ... سیم خاردار پیچکی سرخ ، زخم خورده می پیچدعاشقانه ! با قلم ناتوانم . عشق را نمایان می کنم با قلبم ! ... در تمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشید ماه دل تنهای شب خود بود داشت در بغض طلائی رنگش میترکید خواندم برای تو خوابیدم بی تو واژه ها هم خفتند همه با من ! حسین ، الگوی تمامی آزاداندیشان جهان است ... لب نمیزنم به سیب من بیگناهم ! چتر را تا روی چشمهایم میگیرم هیچکسی نمیتواند باران زیر آن را ببیند ! بار سفر را بسته ای تنها چمدان خالی ات مملو از روح منست . سرگردان ! من را دوباره به من بازگردان ... باران هم سانسور شد اسید می بارد از بالا بر چهره ی شاعر ! آنقدر حرف می زنند از طناب تن آب میشود کم کم ... می چیند از بند رخت های خیس را ... دست نوازش باران پاییزی را به سر دارد ، من ! عجیب نیست ! باید یک روزی یا در یک شبی می دیدیم آن را گفتی بیا و ببین کهکشان را " در حصار شاخه هایی که به آسمان قد کشیده اند " دیدیم و به یکباره سحرآغاز شد خواب زیبایی بود و هم نبود از کنارم به ستاره ها پیوسته بودی !
با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گرکشته شوی مگو که من کشته شدم شکرانه بده که خون بهای تو منم . نامت را به دست گرفته به سرعت باد می دوم خاموش نمی شود آتش نامت از درون است شاعر: ( شمس لنگرودی) منتظر نانی از تو هستم برای صبحانه تو نمی آیی تو رفته ای ... گرسنه می مانم برای همیشه و نامش را میگذارم تحصن ... ! یک نقاش بر روی بوم نقاشی می کشد و یک موسیقیدان بر روی سکوت ! *** شبانه زنجیر می زنند گریه می کنند و فریاد می کشند و سنگ بر سینه می زنند اما من نه گریه میکنم نه فریاد می کشم و نه سنگی بر سینه میزنم فقط میخواهم پاره بشوند زنجیرها ! همه ی درها قفل دلم گرفته است. دلم گرفته است و تنگ میخواهد بپرد مبخواهد بپرد از پنجره ای که رو به آسمان باز است و تا ابد برهد ... خواستم عوض کنم آدرسم را گم کردم راهم را خودم را ...
گنجشکی میشوم و می نشینم در خیال درخت نگاهت مانده است جای برگی افتاده از آن ... پایم نه ... قلبم شکست دم رسیدن ! " مرگ حقیر برگ پایان فصلهای شکفتن نیست " : (اسمائیل خوئی ) اینروزها همه رسالت می آورند کسی نمانده است ایمان بیاورد ! تنها و تکیده نشست آنجا غازهای وحشی پریدند ازجا سنگی پراند در میان تالاب تنها و خمیده رفت از آنجا ! : ...دوووووووو ... ر ... می ... فا ااااااااااااااااااا.......... سل ... لا ااااااا ... سی ... دخترم ، اول با صدایی آهسته ، بعد بلند و بلند شروع می کند به تمرین آواز که شبیه جیغ زدنه . فریادش قاطی صدای ارگ میشود و فنجان ها در روی میز میلرزند . دارم مجله ای را ورق میزنم ولی حواسم سرجایش نیست . گوشهایم اذیت میشوند . دست از نواختن برمیداره : مامان ! من چطور باید صدا را از سینه ام خارج کنم . استاد میگه اینطوری نمیشه . میگم مگه ندیدی گوگوش چطور در برنامه آکادمی به آنها یاد میداد . و صدایی را از گلویم خارج میکنم . می خندد و میگوید مامان این چه صداییست شبیه خروس میخونی ! از اون اطاق برادرش در حالیکه گوشهایش را محکم با دو دست گرفته بیرون میاد و داد میزند : این چه وضعشه . آرامش نداریم که . برو همون سر کلاس برای استادت بخون . من نمیتونم ریاضی تمرین کنم آخه . دخترم بی توجه دوباره میخواند : دوووووووووووووووووووووو ... ررررررررر.... مییییییییییییییییییییییییییییی .... بچه هایی که در کوچه بازی می کنند صدایشان یه هو قطع میشود . اما به خانه هایشان نمی روند انگار گوش می کنند و گاهی هم به هم چیزهایی را میگن . صداها نامفهومه ... گفتم : صواب کردی تو ! لااقل از سروصدای بچه ها راحت که شدیم . فردای آن روز ، تعطیلی جمعه است . همه خوابند و من دارم تمرینات یوگا را کارمیکنم . پنجره را نیمه باز گذاشته ام تا سامانه منفی نفس های دیروز و سنگینی هوا بیرون بره . نشسته ام با چشمهایی بسته و دارم در یک عمق خودخواسته فرو میروم . تمام بدنم تحت اختیار خودم است و ضربان آرام قلبم را میشنوم . توی خودم ، کلمه آرام ... آرام را با دم و باز دم به کرات تکرار میکنم . خلوتی مطبوع که بعد با صداهایی که از دور میاد و اوج میگیره ، به هم میخوره . صداها نزدیک و نزدیک میشه . امان از دست این بچه ها . پابه پای هم شروع می کنند به دویدن از این سر کوچه به آن سر کوچه و همصدا فریاد میزنند : دو ... ر ... می ... فا ... سل ... لا ......... سسسسسسسسسسسی ! آوایشان تمامی ندارد . همسرم لحاف را می کشد روی سرش و در جایش غلت میزند . خواب همه به هم میخوره . پسرم به خواهرش میگه : همش تقصیر تویه . نمیشد یه ذره صداتو کم کنی ، ازبر نکنند این اجنه ها ؟ اه ! ... دخترم میگه : تقصیر مامانه که پنجره را باز گذاشته !! از عمق تمرین یوگا هنوز به طور کامل بیرون نیامده ام . میگم : تقصیر هیچکس نیست . صدا که بلند باشه به گوش همه میرسه ! می نویسم همه را برای تو می خواند آن رادنیایی اما تو زیر لب فقط ترانه می خوانی ! این حال پریشانم در بیت نمی گنجد حال دل بیحالم ، در حال نمی گنجد هم پیش منی اینجا، هم دورترین جایی حال تو اگر خوب است در شعر نمی گنجد ! پر از حرف بودم برای تو همه را در خواب گفتم به تو زبانم میگیرد در برابر تو ! چه روزی هست امروز ؟ مهم نیست ! چندم ماه ؟ آن هم مهم نیست !! در این فضای کرخت هیچ چیز مهم نیست هیچ هیچ ... .. . نان فقط و شراب هم شاید ! سروده ای از : سید جمال پورپیغمبر عبور می کند درشگه چی از زیر سایه بان زرد برگها انارهای ترکیده ی سرخ و کمری خمیده... این روزها دلم تنگ نمیشود دیگر نه برای تو و نه برای هیچی فقط تنگ شده است بسیار برای دلتنگی آن روزها! صدای قار قار کلاغی از مسافت بسیار نزدیک از خواب بیدارم می کنه . از پنجره نگاهش میکنم . درسته ! نشسته پشت بام روبرو ، پیش بشقاب سر به هوا و پوسیده همسایه و داره چیزی مانند گوشت و یا لاشه موش و یا گنجشکی را که شاید پس مانده ای از شکار یک گربه هست را با نوکش بررسی میکنه . از دودکش قدیمی و سیاه کنارش دود خاکستری در اطرافش پخش شده و انگار در مهی گرم ، برای خودش ضیافتی ترتیب داده است . لاشه قرمز را برمیدارد و پرواز می کند . منظره جالی بود : یک کلاغ در پشت بشقابی سربه هوا و دودکش و دود و بارانی ریز که تازه شروع به بارش کرده و بادی که در لای شاخه ها با تنبلی ، خمیازه می کشد . بعد از لحظاتی که میخواستم بیام برای نوشتن داستان جدیدم ، همان کلاغ با یه کلاغ دیگر آمدند و بقیه لاشه را به منقار گرفتند و از بین دود به سرعت پریدند . با خودم گفتم کلاغ اولی چطوری به کلاغ دومی فهمانده که در یه جایی غذایی هست و اون را به سفره بام دعوت کرده است ... ؟ این هم از یک صبحی دیگر ! پیرمرد سجاده را روی زمین پهن می کند . یادش می آید که او را از مقابل نگاهش کناربکشد . زن نیمه لخت را بغل می کند و در گوشه ای به دیوار تکیه میدهد . زن ساکت است و هیچ عکس العملی نشان نمیدهد . همانجا سرپا ، آنقدر ایستاده می ماند تا پیرمرد نمازش تمام بشود و بعد او را درآغوش بگیرد و شال و لباسش را مرتب کند و ببرد پیش زنهای دیگر که آنها هم تقریبا نیمه لخت و عور هستند . هنوز نیت نکرده که جوان موتورسواری از مقابلش می گذرد و می گوید : حاجی التماس دعا ! ... منم دعااااااااااااااااااااااکنید . صدایش قاطی ویراژ موتور میلرزد ... در نیمه باز است . پیرمرد انگار منتظر کسی هست به در نگاه می کند . زنی با چادر مشکی و مردی جوان به همراه بچه ای که در دستش شکلاتی میخورد وارد میشوند . بچه دورتا دور دهنش قهوه ای است و لبانش را لیس میزند . مرد می گوید : این رو میگی ! جنسش که خوب نیست . پلاستیکه و برای روماتیسمت زیان داره . و دستی به نیم شلواری که یکی از زنها پوشیده ، می کشد . زن سراغ زنهای دیگر میرود و تونیک یکی از آنها را ورانداز می کند . زنها همچنان بیحرکت اند . بچه دستی به لبه دامن یکی از زنها می کشد . پیرمرد در حال نماز الله اکبری با صدای بلند می گوید و مرد جوان ، بچه را می کشد طرف خودش . پیرمرد نگاهش عصبانی هست . نمازش را سرسری میخواند و پا میشود و سجاده را با بی سلیقگی در کمد کوچک دیواری میگذارد . بعد آن زنی را که همچنان بیخ دیوار ایستاده و چشمان آبی اش رو به بالا باز مانده است بغل می کند و دوباره در جای اولش میگذارد . پیرمردی از مقابلش رد میشود . میگوید : حاجی از شما یکی بعیده ... تو چقدر زن موقت داری ؟ و می خندد و آرام دور میشود . پیرمرد سری به سلام تکان میدهد و داد میزند : همش تقصیر این پسره هست . نمیدونم کدوم گوری گم شده ... و به بیرون خیره میشود . زن جوان عین تونیکی را که در تن یکی از زنهاست میخواهد و پیرمرد می گوید فقط یکی مانده و اونم در تن زن است .با اصرار زن جوان ، پیرمرد تونیک را از بدن زن در می آورد و با خجالت ، زن لخت شده را به طرفی می کشد تا وقتی پسره پیدایش شد لباس دیگری به تن او کند .زیر لبش اینچنین میگوید تا زن و مرد جوان هم بشنوند . بعد استغفراللهی میگوید و همچنان به در خیره می ماند . زن و مرد جوان میروند و هنوز از پسره خبری نیست . هوا تاریک شده است وهمه دارند روانه خانه هایشان میشوند . تلفن زنگ میزند و پیرمرد اخمو و مطمئن از نیامدن پسرش ، کرکره بوتیک را می کشد و با قفل کردن در ، روانه خانه میشود ... احمد شاملو : " من درد مشترکم ، مرا فریاد کن " ! استاد خانعلی صیامی پدر عکاسی آذربایجان دارفانی را وداع گفت . چشم های خیس آسمان پر از ابر استقبال ! یک عالمه کتاب شعر خوانده ام ... در سرزمین نفتی ام از جرقه آوازی میترسم ! هوای سرد پاییزی قهوه داغ میسوزد زبانی تلخ فنجان ، خالی ! پنجره پاگرد پله را باز می کنم . کوچه خالیست . دختری با تی شرت سفید از دور می اید ... خنده ای برلبش نقش بسته . دراینطرف دو پسر روی دوچرخه نشسته اند و با گفتن یک - دو - سه به سرعت میروند . هم دختر و هم پسرها برای خواندن درس میروند . ملای پیر کوچه از آنطرف پیدایش میشود و به آن پسرها که سلام ندادند و رد شدند زیر لبش غر عر کرد و کلید را در در آهنی انداخت و در را محکم بست . گربه ای سلانه سلانه از طرفی که ندیدم آمد و از زیر دیوار گذشت . بالای همان دیوار که خانه ملا هست گنجشک ها با قیل و قال از لبه دیوار پایین را نگاه می کنند و انگار به گربه که دستش از آنها کوتاه است می خندند . گربه می ایستد و دوباره بیحال و بی حوصله در پیچ یک بن بست گم میشود . گنجشک ها پرواز می کنند لای شاخه های درختی که ازباد شدید دیشب ، بیشتر برگهایش را ریخته است . هیچکس از خفتگان دیروز هنوز بیدار نشده اند . تا ساعتی دیگر بچه های کم سن محله ، کوچه را روی سر خواهند گذاشت . به گل شب بو آب میدهم و پنجره را آرام می بندم ... از غریو دیو طوفانم هراس وز خروش تندرم اندوه نیست مرگ مسکین را نمی گیرم به هیچ ، استوارم چون درختی پا به جای پیچک بی خانمانی را بگوی بی ثمر بر دست و پای من مپیچ . ( احمدشاملو ) قورو تورپاق ! قورو تورپاق ! بیرقورو تورپاق ائندی سمادان ، سویله دی :- "منم ای آنا تورپاق ، من سنده نم قاییتدیم سنه !" باسدی باغرینا بیر قورو یارپاق قورو تورپاق ، یالنیز قورو تورپاق ... ! شاعر : داووداهری ( قارانقوش ) 74/5/11_ تهران نجوا نمی کنم در گوشهایت از آرامش خواب می رباید تو را از رویای من ! من از کوره راه کوهستانی می رسم آه ! چه قدر دل انگیز است ! یک بنفشه ! ( باشو ) غبار راه کاروانی رفته سرای خالی من مانده در جا ... تو نخواهی آمد و شعر داستان پرنده ای است که پرواز را دوست دارد و بالی ندارد . باد توفنده پیچیده بود نیمه شب دور شاخه های نیمه لخت بیداری عبث رویاهای سرکش زمستان در راه است ... خون دل زد به چرخ چندان موج که گل از راه کهکشان برخاست ... ( خاقانی ) من از هر آنچه هستی میترسم از تمامیت تو و از تمام شدن تو تو دنیای منی من از دنیا میترسم ! برای آنکه خویش را درآن بی نهایت بیابد هر جزء باید از خودی خویش دست بردارد هرآنچه نفرت است ، رنگ می بازد به جای آرزوهای ملتهب ، خواهش های سرکش به جای آمال طولانی و اجبارهای سخت رهایی از خویش برترین لذت است ... ( آمانتاس ) گنجشکهای مست لای آجرهای دیوار دعوا می کنند باهم نابود می کنند هم را ... عاشق عقاب بالای کوه شده اند !
Design By : Pars Skin |