آذر

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۳٠ساعت ٧:٥۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دست هایت

روی شانه های سبز زندگی

خیل یخ بود و سرما ...

زمستان من

خیلی زود آغاز شد !

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٩ساعت ۱۱:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٩ساعت ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢۸ساعت ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٦ساعت ۳:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دری نیمه باز

در نگاه من

بیت دیوانه ی یک شعر میشود ...

دری بسته

در نگاه تو 

دیوان شعر ! 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٦ساعت ۱٢:٢٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


" ژوان "  نیست ! باز هم غیبش زده است ...

هر بار که پیدایش میشود با یک مدل مو و حالتی جدید در چهره اش ، حرص و جوش همه را در خوابگاه دانشجویان در میاورد . انگار نه انگار که پدری افلیج و مادری بیمار در شهرستان دارد و باید بیشتر حواسش به درسهایش باشد .  کمتر با آنها تماس میگیرد . همیشه نگران است پول خرید شارژ را نداشته باشد . این بار آخری که با رنگ و روی پریده تر به خوابگاه آمد و شال ضخیم سبز رنگ را از سرش باز کرد و با دقتی وسواس گونه تا کرد و زد رخت آویز ، تعجب دختران را بیشتر از قبل کرد . موهای بلندش را به طرزی عجیب از پشت جمع کرده بود و بوی تافت را با هر نشست و برخاست در فضای کوچک آنجا پخش میکرد .  " راحله " مدتها بود از ریزش شدید موهایش گله میکرد و چندبار که از " ژوان " پرسیده بود کجا موهایش را این شکلی و آن شکلی میکند جوابی جز لبخند غمگین و یا سکوت دریافت نکرده بود . در بین دختران ولوله افتاده بود :

عجب این ژوان حسود و پخیله !  نمیخواد دیگری هم مثل خودش زیبا بشه ....... قبلا به اصرار  یکی از دختران گفته بود :

آرایشگاه  " مه لا  "  در خیابان پاستور ...

این اطلاعات را در گفتگوی هماهنگ با هم به دست آوردند . موقعی که " ژوان " آنجا حضور نداشت . کافی بود  شماره تلفن آنجا را داشته باشند تا وقت قبلی بگیرند . روز تولد یکی از دختران که همدانی بود نزدیک میشد و میخواستند برایش جشن کوچکی بگیرند و به یک آرایشگاه هم سری بزنند . چه آرایشگاهی بهتر از آنجا که ژوان میرفت .

اولین تماس را راحله گرفت و شماره تلفن خواست . ژوان گفت : خاطرش نیست ، یادش که بیاد خودش زنگ میزنه . یکی دو ساعت گذشت و خبری نشد . باز هم زنگ زدند گوشی را خاموش کرده بود . هاله گفت : اصلا بریم همون خیابان و جستجو کنیم . این همه اصرار که می کنیم فقط خودمون را پیش اون افاده ای کوچک می کنیم .... در آن سرمای شدید هوا که همه سر در گریبان بودند و انگار به یک جای گرم میخواستند پناه ببرند ، با خنده و سروصدا در جست و جوی آرایشگاه مه لا بودند . هندوانه فروشی در نبش خیابان دستهایش را به هم می سایید . چله در پیش بود .در جواب  یکی از دختران کوچه ای را نشان داد و گفت : اولین ساختمان آجری ! مه لا ...

در را که باز کردند همهمه زنان مثل حمام عمومی به گوش خورد . تکه تکه موهای رنگی در کف زمین پراکنده بود .  ژوان خم شده بود و با جارویی کوچک موها را جمع میکرد ...


 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٦ساعت ۱٢:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٥ساعت ۱۱:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

شکوفه های سرماگین برف را

نفس گرم ما

می کند پر پر 

بهاران میدمد

از دل زمستان ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٥ساعت ٩:٢۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


قوجامان قیش گلیر

چوبوغون چکه - چکه

داملاردا !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٥ساعت ٩:۱٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 سارالیب اوزوم

قیزاریب گوزلریم

اوت آلیب آینا !

 

       ***


 

 

ترجمه :

 

 

 

زرد شده چهره ام

سرخ شده چشمهایم

 آتش گرفته است آینه !

 

 

 

 

             

 

              ***

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢٥ساعت ۸:٥٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

یارای نوشتنم نیست

  انگار همه چیز تمام است !

     تو میروی و همه ی من را میبری ...

               _ پایانم هست _ !

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱٦ساعت ۱۱:٠۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

ماندلا ماند به دلها

حالا به این اصل ایمان بیاوریم :

قبیله یعنی یک نفر !

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱٥ساعت ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


بر افروخته است سرما

برای خود هیمه ای

زمستان است

هر دلی ...

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱٥ساعت ۱٢:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱۱ساعت ٤:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تمامی عمر را

خسته و نالان می رقصیم

با ساز شکسته ی هم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱۱ساعت ٤:٠۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱۱ساعت ۸:۳٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


ایست سنگین ابر

در سر شاخه های درختان سرد

آخرین دیدار !

 

       

 


 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱۱ساعت ۸:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


باران را دوست دارم

چون رفتن بلد نیست

فقط می آید !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٩ساعت ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


چندروز بود منتظربودم که آسمان دلش وا بشه ... از بس رفتم پشت بام و آسمان را نگاه کردم و برگشتم ، خسته شدم . دل اون هم مثل من پر بود از رنجی  عظیم از دست همه . بالاخره باران بارید و همه جا را با عطری مدهوش کننده پر کرد . الان که داشتم درخت حیاطمان را از بالا نگاه میکردم شاخه های آن از کدری ملال آور خارج شده و رنگش به مسی میزند با برگهایی که به نارنجی و طلایی و سبز براق و یاقوت خیس شبیه اند . آدم دلش میخواهد برود یه گوشه ای و با صدای ریزش باران که به تکرار یک نت می ماند بخوابد ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٧ساعت ٢:۳۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سه شنبه روز تولد استاد اولیایی بود ، سرپرست انجمن ادبی کاروان تبریز ...

برای ایشان آرزوی عمری طولانی داریم .

 


 

( تعدادی از اعضا انجمن ادبی کاروان )

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٧ساعت ٢:٢٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٦ساعت ۱۱:۳۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٥ساعت ٧:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از آسمان شبهایت

دو ستاره می چینی و

آویز گوش هایم می کنی

میشوم برده ی تو !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٥ساعت ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۳ساعت ۸:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۳ساعت ۸:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


زبان بی حسم را

بهانه خواهد کرد عشق

برای نگفتن از تو

کرخت شده است روح

از سرمای فردا  !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۳ساعت ٧:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢ساعت ۱۱:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢ساعت ۸:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


: شما می شناسید این دختر چه جوری هست ؟ دم در ما ایستاده بودند و خانه ی روبرو را نشان می دادند ... خانه ملا را .

فهمیدم خواستگار هستند و برای تحقیق آمده اند .  قبل از اینکه جوابی بدهم خروس محله با صدایی که شبیه پارس سگی سرماخورده بود شروع کرد به خواندن . یکی شان چادر سیاه را روی سرش جابجا کرد و با ترشرویی گفت : تو محله تان حیوانات هم نگهدار ی می کنند ؟ گفتم : شما برای خروس و حیوانات خواستگار آمدین یا دختر ؟ خودش را جمع و جور کرد و گفت : نوه ی این ملا را میگم که خیلی تعریف ش را می کنند . واقعا خانه دار و نمازخوان و سربزیره ؟

گفتم :  من که  خیلی دوستش دارم چون خیلی وقتا میاد پیش من و نقاشی هم یادمیگیره..... هنوز حرفم تموم نشده بود گفت  : ملا خبرداره نوه اش نقاشی دوست داره ؟ 

در همین حین خروس هم شروع کرد به خواندن . صدایش تا اون سر کوچه که نه ، تا خیابان شلوغ هم میرفت و برمیگشت . گفت : این خروس صداش چقدر مضحکه شماها چطور تو این محل دوام میارین ؟ مگه اینجا روستاست ؟ و راهشان را کشیدند و رفتند .

صدای گرفته ی خروس خانه ی ملا بدرقه شان کرد و بازهم برگشت تو محله ! 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢ساعت ٧:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٢ساعت ٧:۳٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

وفادار جاویدان است

هرجا که دلم خواست

هست ...

راس هر ساعت و هر قراری 

قلم قرمز رنگ من !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/۱ساعت ۱۱:٤٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin