آذر
دست هایت روی شانه های سبز زندگی خیل یخ بود و سرما ... زمستان من خیلی زود آغاز شد !
دری نیمه باز در نگاه من بیت دیوانه ی یک شعر میشود ... دری بسته در نگاه تو دیوان شعر ! " ژوان " نیست ! باز هم غیبش زده است ... هر بار که پیدایش میشود با یک مدل مو و حالتی جدید در چهره اش ، حرص و جوش همه را در خوابگاه دانشجویان در میاورد . انگار نه انگار که پدری افلیج و مادری بیمار در شهرستان دارد و باید بیشتر حواسش به درسهایش باشد . کمتر با آنها تماس میگیرد . همیشه نگران است پول خرید شارژ را نداشته باشد . این بار آخری که با رنگ و روی پریده تر به خوابگاه آمد و شال ضخیم سبز رنگ را از سرش باز کرد و با دقتی وسواس گونه تا کرد و زد رخت آویز ، تعجب دختران را بیشتر از قبل کرد . موهای بلندش را به طرزی عجیب از پشت جمع کرده بود و بوی تافت را با هر نشست و برخاست در فضای کوچک آنجا پخش میکرد . " راحله " مدتها بود از ریزش شدید موهایش گله میکرد و چندبار که از " ژوان " پرسیده بود کجا موهایش را این شکلی و آن شکلی میکند جوابی جز لبخند غمگین و یا سکوت دریافت نکرده بود . در بین دختران ولوله افتاده بود : عجب این ژوان حسود و پخیله ! نمیخواد دیگری هم مثل خودش زیبا بشه ....... قبلا به اصرار یکی از دختران گفته بود : آرایشگاه " مه لا " در خیابان پاستور ... این اطلاعات را در گفتگوی هماهنگ با هم به دست آوردند . موقعی که " ژوان " آنجا حضور نداشت . کافی بود شماره تلفن آنجا را داشته باشند تا وقت قبلی بگیرند . روز تولد یکی از دختران که همدانی بود نزدیک میشد و میخواستند برایش جشن کوچکی بگیرند و به یک آرایشگاه هم سری بزنند . چه آرایشگاهی بهتر از آنجا که ژوان میرفت . اولین تماس را راحله گرفت و شماره تلفن خواست . ژوان گفت : خاطرش نیست ، یادش که بیاد خودش زنگ میزنه . یکی دو ساعت گذشت و خبری نشد . باز هم زنگ زدند گوشی را خاموش کرده بود . هاله گفت : اصلا بریم همون خیابان و جستجو کنیم . این همه اصرار که می کنیم فقط خودمون را پیش اون افاده ای کوچک می کنیم .... در آن سرمای شدید هوا که همه سر در گریبان بودند و انگار به یک جای گرم میخواستند پناه ببرند ، با خنده و سروصدا در جست و جوی آرایشگاه مه لا بودند . هندوانه فروشی در نبش خیابان دستهایش را به هم می سایید . چله در پیش بود .در جواب یکی از دختران کوچه ای را نشان داد و گفت : اولین ساختمان آجری ! مه لا ... در را که باز کردند همهمه زنان مثل حمام عمومی به گوش خورد . تکه تکه موهای رنگی در کف زمین پراکنده بود . ژوان خم شده بود و با جارویی کوچک موها را جمع میکرد ... شکوفه های سرماگین برف را نفس گرم ما می کند پر پر بهاران میدمد از دل زمستان ... قوجامان قیش گلیر چوبوغون چکه - چکه داملاردا !
سارالیب اوزوم قیزاریب گوزلریم اوت آلیب آینا ! *** ترجمه : زرد شده چهره ام سرخ شده چشمهایم آتش گرفته است آینه ! *** یارای نوشتنم نیست انگار همه چیز تمام است ! تو میروی و همه ی من را میبری ... _ پایانم هست _ ! ماندلا ماند به دلها حالا به این اصل ایمان بیاوریم : قبیله یعنی یک نفر ! بر افروخته است سرما برای خود هیمه ای زمستان است هر دلی ... تمامی عمر را خسته و نالان می رقصیم با ساز شکسته ی هم ! ایست سنگین ابر در سر شاخه های درختان سرد آخرین دیدار ! باران را دوست دارم چون رفتن بلد نیست فقط می آید ! چندروز بود منتظربودم که آسمان دلش وا بشه ... از بس رفتم پشت بام و آسمان را نگاه کردم و برگشتم ، خسته شدم . دل اون هم مثل من پر بود از رنجی عظیم از دست همه . بالاخره باران بارید و همه جا را با عطری مدهوش کننده پر کرد . الان که داشتم درخت حیاطمان را از بالا نگاه میکردم شاخه های آن از کدری ملال آور خارج شده و رنگش به مسی میزند با برگهایی که به نارنجی و طلایی و سبز براق و یاقوت خیس شبیه اند . آدم دلش میخواهد برود یه گوشه ای و با صدای ریزش باران که به تکرار یک نت می ماند بخوابد ... سه شنبه روز تولد استاد اولیایی بود ، سرپرست انجمن ادبی کاروان تبریز ... برای ایشان آرزوی عمری طولانی داریم . ( تعدادی از اعضا انجمن ادبی کاروان ) از آسمان شبهایت دو ستاره می چینی و آویز گوش هایم می کنی میشوم برده ی تو ! زبان بی حسم را بهانه خواهد کرد عشق برای نگفتن از تو کرخت شده است روح از سرمای فردا ! : شما می شناسید این دختر چه جوری هست ؟ دم در ما ایستاده بودند و خانه ی روبرو را نشان می دادند ... خانه ملا را . فهمیدم خواستگار هستند و برای تحقیق آمده اند . قبل از اینکه جوابی بدهم خروس محله با صدایی که شبیه پارس سگی سرماخورده بود شروع کرد به خواندن . یکی شان چادر سیاه را روی سرش جابجا کرد و با ترشرویی گفت : تو محله تان حیوانات هم نگهدار ی می کنند ؟ گفتم : شما برای خروس و حیوانات خواستگار آمدین یا دختر ؟ خودش را جمع و جور کرد و گفت : نوه ی این ملا را میگم که خیلی تعریف ش را می کنند . واقعا خانه دار و نمازخوان و سربزیره ؟ گفتم : من که خیلی دوستش دارم چون خیلی وقتا میاد پیش من و نقاشی هم یادمیگیره..... هنوز حرفم تموم نشده بود گفت : ملا خبرداره نوه اش نقاشی دوست داره ؟ در همین حین خروس هم شروع کرد به خواندن . صدایش تا اون سر کوچه که نه ، تا خیابان شلوغ هم میرفت و برمیگشت . گفت : این خروس صداش چقدر مضحکه شماها چطور تو این محل دوام میارین ؟ مگه اینجا روستاست ؟ و راهشان را کشیدند و رفتند . صدای گرفته ی خروس خانه ی ملا بدرقه شان کرد و بازهم برگشت تو محله !
Design By : Pars Skin |