آذر

وقتی تو ،

زمین می خوری

آسمان بر سر من

فرود می آید

و کوه

با تمام سنگ هایش ...

نوشته شده در ۱۳٩٢/٥/۱٥ساعت ۱٠:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٥/۱٢ساعت ۸:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



 

 

فریادم را در گوش خود می گویم

سکوت کنم

همه می شنوند !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/٥/۱٢ساعت ٧:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/٥/٢ساعت ۱٢:۳٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

این روزها که تمام درها و پنجره ها باز است ، زیاد سراغم می آید . چشمهایم نیمه باز بود که به ارامی از پنجره نیمه باز وارد اطاقم شد ... همسرم کنار من دراز کشیده و پشتش به من بود . صدای نفس کشیدنش را می شنیدم . از دیدنش در آن لحظه دلتنگی و گرمای تبدار و کلافگی هوا ، خیلی خوشحال شدم . نباید خوشحالی بیش از حد خودم را از دیدنش نشان دهم . اگر خواب خوش همسرم با سروصدای ما به هم بخورد حسابی قاطی می کند . به آرامی سرتاپایش را نوازش کردم که چقدر مطیعانه زیر انگشتان دستان عرق کرده ام زیبا و پاک و سرزنده می نمود . باد خنک و ملایمی وزید و ملافه ام را که روی بازوان لختم کشیده بودم کنار زد . اون هم چرخید و با حرکتی عین وزش ملایم باد آرام - آرام آمد و از کنار بازوانم رد شد ودر گودی سینه ام نشست . حالا نگاهمان به هم بود . نمیتوانستیم از هم دل بکنیم . در اعماق چشم او چیزی جستجو میکردم و اون در اعماق چشمهای من . باز هم جنبید و لبهایش را به لبهای من نزدیک کرد . اگر نفس عمیقی می کشیدم می افتاد بین من و همسرم که اگر لحظه ای برمی گشت طرف من ، مرگ اون حتمی بود . اگر بلائی سر اون می آمد هرچه در ذهن داشتم داغون میشد . دستهایم را چون چتری دور تمام وجودش حلقه زدم و در آغوشم کشیدم . چرخش آرام اون روی بدنم حس قلقلک مانندی میداد و من خنده ام را بناچار فرو میخوردم . بخصوص که عرق شدیدی کرده بودم و اون در مایع چسبنده آن امکان حرکت آزادانه نداشت . با حضورش خوابی آرام سراغم آمد . بعد از مدت ها اون توی مشتم بود و اگر رهایش میکردم حتما در یک جائی از این اطاق زیر مشت و لگد این و آن سربه نیست میشد . نه ! نباید بخوابم . اگر بخوابم من خودم عامل نابودی اش میشوم .

اولین بار که عاشقش شدم موقعی بود که برادرم جند ماهی گم شد . هیچ خبری از زنده بودن یا حتی مردنش هم نداشتیم . انگار آب شده و رفته بود زمین . اون وقتی در یک شب مهتابی آمد و درست در کنار بستر من ایستاد فهمیدم که برادرم پیدا خواهد شد . به همه که گفتم اون خبر پیداشدن برادرم را آورده کسی باور نکرد ... گفتند از بس غصه اش را خورده ای خیالاتی شده ای . حق هم داشتند چون " اون " خبر را که آورد زود هم رفت . فردای آن روز برادرم در خانه و کنار ما بود و  تنها کسی بود که حرف منو باور کرد و حتی گفت : خودم فرستاده بودمش پیش تو ! بعد از آن هر وقت می آمد خوش ترین روز زندگی من بود . دیگران چندان وقعی به آمدن یا رفتن نابهنگام اون نمی گذاشتند . انس ما به هم یک چیز دیگر بود که فقط در شعر شاعران معنا و مفهوم می یافت . در زندگی عینی و واقعی جائی برای اون نبود . به همسرم که از او و مسرت بخشی اش برای روح سرگردان خودم حرف میزدم ، می خندید که حرف چرت می گویم . حال اگر لحظه ای به گفتگوی آرام ونجواگونه ما برمی گشت و و اون را روی سینه ام میدید و من را آنچنان شیفته ، نمیدانم چه فکری میکرد . اما میدانم اگر لحظه ای حرکت تندی بکند و چرخ کاملی به طرف من بزند مرگ اون در روی من حتمی است . آرام از روی سینه ام غلتش میدهم به طرف تخت خودم و به نرمی بانوک پنجه پاهایم از کنار همسرم بلند میشوم . تخت جیر - جیر صدا میدهد . با اون میروم روی تخت خودم و تا بالای پنجره پاشنه هایم را بالا می کشم . لحظه ای بعد با نفسی عمیق و اندوهگین او را به آغوش آسمان آبی میسپارم .

هنوز هم مطمئن هستم از گمشده دیگر من خبری خواهد آورد !

نوشته شده در ۱۳٩٢/٥/٢ساعت ۱۱:۱٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin