آذر

کوه

از نخستین سنگ آغاز میشود

 انسان از نخستین درد .

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۳٠ساعت ۳:٤۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


فکر میکردم آدم ها همان طور که آمده اند ، می روند . نمی دانستم که نمی روند ، می مانند ، اثرشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را با خودشان  بردارند و ببرند ...

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۳٠ساعت ۱٠:٥۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

صبح که بیدارشدم

زخم های زمین را

با دستمال سفید

بسته بودند ...


برای مهربانی شبهای زمستان

همین یک دلیل کافیست !

 

 

 

شاعر : ماشا اکبری ..... مدیر وبلاگ " واتوره "

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٩ساعت ۱٠:۱٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


از بس که دویدم پی او در همه عالم

گم شد همه عالم و خودم در پی آدم

دنبال منند آدم و عالم به نشان قدم او

غافل شده ام از دو جهان و همه آنم ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٩ساعت ۱٠:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

فصل پنجم است

دستانت را رها کن ...

میخواهم سرما بخورم و

تا رسیدن خودم در فصلی کهن

به کام خاک بروم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٩ساعت ٢:٥٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

این سرزمین منست که میگرید

این سرزمین منست

که عریان است

باران دگر نیامده چندی ست

آن گریه های ابر کجا رفته است ؟

 

عریانی کشتزار را

با خون خویش بپوشان ...

 

 

 

      از : خسرو گلسرخی

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٦ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٥ساعت ۳:٥٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٤ساعت ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٤ساعت ۱۱:۳۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

یک آسمان برفی !

میباری آرام آرام بر دستان من 

گلوله ات می کنم

میزنم روی دلم !

 

 

 

عکس از آقای حسن ذوالفقاری ... مدیر وبلاگ  " تارا  "

 

 


 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٤ساعت ٧:٥٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٤ساعت ٧:٤٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

می روی و پشت سر تو

باران می شوم من ...


وقتی می آیی

خنده هایم را ببار !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢٤ساعت ۱٢:٢٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢۳ساعت ۱۱:٤۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


چرخهای مستانه میزنم در هوای تو 

پاهای روزگارم می چرخد در هوای تو

دست آشنای  افلاک می رقصاند مرا

به بیتابی و تابی شکوهمند درهوای تو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٢۱ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم

شکرانه بده که خونبهای تو منم ...

 

                 ***

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٦ساعت ٢:٤٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

صدای گلوله

مرگ پرنده

مانده بر لاشه ای

پر بی پرواز !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٤ساعت ۱:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


حاج آقا ! از سر دولتی دعاهای شما دو سه قرص نانی برای اهل و عیال میبریم و دهنشون را می بندیم ... خدا در آن دنیا خیرتان دهد . حاج آقا در کنار راننده خودش را ولو کرد و از رحمت و عظمت و برکت نماز و حلال و حرام حرفایی بلغور کرد که هیچکدام به دو سه قرص نان راننده  ربطی نداشت . در چهارراهی کنار مسجد نو سازی پیاده شد . گفت : از بس خیابان ها پر شده از ماشین و موتور که نمیشه ماشین را هر جایی برد . فهمیدیم حاج آقا ماشینی هم داره که نمیخواد دود و دم هوا آلوده اش کنه . عبایش را طوری جم و جور کرد که به گل و لای برفهای آب شده نخورد . راننده گفت : گردنشو نگاه کن تریلی از رویش سقوط نمیکنه !

گفتم : من پیاده میشم دو سه قرص آرامبخش پیدا کنم !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٤ساعت ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هر شب 

شاعر میشوم 

بیداری را ...

هیچ روز تابناکی

ستاره ندارد !

 


 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٤ساعت ۱٢:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


شاید های زندگی گولمان زد

دروغی راستین بود  

که با مرگ همدستی پنهان داشت


من تو را

به آب و آتش و آینه

پیوند نمیزنم

زندگی شاید ...

همسفری ست ساده

که عاشق تنهایی است !

 

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٤ساعت ۱٢:٠۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱۳ساعت ۱۱:۳٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٢ساعت ۱٠:۳٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

باورهای ساده خود را

بر دل ساده من نوشتی

لوح تقدیر را

عشق در ربود !

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱۱ساعت ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 میدانی !

 چشمهای به خوابم  

بیداری دستان پر از تخیل توست  ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱۱ساعت ٧:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

زمستان در راه و  

من بی تو

تن پوشی ندارم  !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱۱ساعت ٧:۳٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تو پرنده ی بی قرار

تمام آوازها را خواندی

مانده تنها یک سکوت من

برای تو ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱۱ساعت ٧:٢۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٠ساعت ٩:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


... به سپیده دم

کناره های خیال تو با من

بر می چیند

رد پای عبور مرا ز شبی

که تو بودی

در همه خواب و خیال من


آهنگ بودن تو را

زمزمه می کنم از دور !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱٠ساعت ٩:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٩ساعت ۱۱:٠٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاهایش را دراز کرده و به دریچه ی کوچکی که در آن بالاست خیره شده است . خورشید غروب می کند . می گوید : یک روز دیگر هم تمام شد ! و خطی عمود بر دیوار می کشد . خط عمیق پیشانی اش عمیق تر میشود ...  سالهاست که دیوار سلول پراز خط های عمود شده است . تازگیها  شروع کرده به کشیدن خط های افقی ما بین خطوط قبلی .

زندانبان با گام های سنگی می آید  : بالاخره از حصر اینجا خلاص شدی بیا بیرون !

و زندانی را میبرد به سلولی که دیوارهایش را با گچ سفید رنگ کرده اند .

در را می بندد و میگوید : حالا زندگی جدیدی را از اول شروع کن !

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٩ساعت ٢:۳۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

چه می دانستم

آنکه 

تمامی درهای بسته را می گشاید

قفل ساز هم هست !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٧ساعت ٧:٢٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

دلت را

از دلم باز می کنم ...


آزادی

زیباتر از

دل بستن است !

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٦ساعت ۱۱:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

شمعی را روشن میکنم

بین زمین و آسمان سرد

دل خورشید میسوزد

به حال ما !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٥ساعت ٧:٢٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

من را با خشم کور هم ببندی

از اندیشه هایم

جدا نمیشوم هرگز  

باز کن

این گره کور را از خود

تا آوای دردمان را بخوانم

برای همه !




نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/٥ساعت ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تا مدتها

نیستم!

به اندازه ای که

هستم ...

 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/۱٠/۱ساعت ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin