آذر

 

 

فردا  هم

به مدرسه مهر می رویم

به ابتدای عشق 

که چوب فلک خوردیم از روزگار

مردود شدن 

شرط اول قبولی ست ! 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۳۱ساعت ۸:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پائیز نقاش می آید و باز

رنگ زرد خود را

بر همه جا می کشد

اول از همه

چهره رنگ پریده ی من را

که "  او "  را دوست می دارم !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۳۱ساعت ٧:٢٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

این پاییز هم

تمام شود

با رنگ و بوی تو

به مرگ, مرگ

ایمان می آورم !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۳٠ساعت ۱۱:٢٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


بیر روحو

ایکی بدنده

داشییاجاییق دمیشدیم

دئمه بس

او

روحسوز ایدی

ایندی سه یوکوم آغیر :

بیر بدنده

ایکی روحی

داشیییرام !


 

                                     

                                           شعر : خسرو باریشان 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۳٠ساعت ٩:۱۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

پرندگان کوچ می کنند فردا

به گرمای قلب من

تو بیا دانه بپاش برایشان

 در زمستان من !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٩ساعت ٦:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

سکوت سرد منست 

درانتهای فصل 

سلامت را نمیخواهم 

که پاسخگو شود سرما ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢۸ساعت ۳:٠٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


اندوه

آویزان است

از دوسوی شانه ام

 کودکی ام بزرگ نمی شود ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢۸ساعت ۱٢:٠٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


شکسپیر : هر از گاهی برای آنان که برایت ارزشمندند نشانه ای بفرست تا به یادشان آوری که هنوز برایت عزیزند ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٧ساعت ٩:٥٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زنی

در غروبی زرد 

بادسته گلهای بنفش

منتظر ایستاده است

پاییز به او

خیلی می آید ! 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٧ساعت ٦:٥۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

واژه ها کم آوردند

تصویرت ابدی خواهد بود

درکوهی که قله نداشت

در درختی که فصل نداشت

در زمینی که خاک نداشت

در راهی که مرز نداشت

در سینه آسمان که پرنده

در دست من که هیچ نداشت  !

 

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٧ساعت ٦:٥٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٧ساعت ۱٢:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تا آمدن تو

دنیای خودم را رسم میکنم

"هنر " جاودان

در بازگشتی دوباره هست

با دلی که هنوز می لرزد و

پاهایی که هرگز نمی لغزد  ... 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٦ساعت ٦:٥٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

هر آنچه از دل برمی خیزد

بر دل دیگران نمی نشیند

بال در می آورد

پرنده می شود 

پرواز می کند 

در دل تو می نشیند ! 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٦ساعت ۳:٥٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

صبح

از پنجره رو برگردانده بودم

به سوی دیوار سرد

پرنده ای که نامش شاید هیچ بود 

نام تو را نجوا کرد در دلم و

پر زد در قلب خاطرات ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٥ساعت ٦:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٥ساعت ٦:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

دلتنگی

بدتر از داعش است

که کار را یکسره نمی کند ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٤ساعت ٧:٢۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خورشید

به عشق یک طلوع

هزاران غروب می کند ...

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٤ساعت ٧:۱٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


...

از دیروز هم

به روح دستانم رسیده ام

به جویدن ناخن آن    

بی تو

" خانه سیاه است " !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٤ساعت ۸:۱۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آمدن تو

شبیه معجزه هست

هر پیامبری بلد نیست

تو را بیاورد !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٢ساعت ۱۱:۱٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

ویرانگر من 

طرح لبخند توست 

که فراخوان صلح می دهد ...

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢۱ساعت ۱٠:٥۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


جای

خالی

تو

به

گور

می ماند

من

پر

می کنم ...

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٢٠ساعت ٦:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هزار بار هم بروی

فقط آمدن تو را

یکباره " باور " کرده ام ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱٩ساعت ۱٠:٠٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پاییز

برای من 

دلتنگی می کند

می داند هوای تو نیست !

 

 

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱٩ساعت ۱:۳٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

چشمهای خشکیده ام

آویزان میشوند

از درخت بهت  

بی هیچ رگ و ریشه انتظار ...

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۸ساعت ٥:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


انسانهای وحشی هم را میدرند و انسانهای متمدن همدیگر را فریب می دهند ...

 

 


 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۸ساعت ٤:٥۱ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خزان را سپردی

به چشم من

که آبیاری کند آن را

تا پایان  " آذر" !

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱٤ساعت ۸:٠٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۳ساعت ٦:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


پاییز

از هم اکنون

بیرق زرد خود را

بر بام دل من برافراشت

و سر داد

سرود بین المللی تنهایی را !

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۳ساعت ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۱ساعت ٦:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تمام تشنگی ام

غرق میشود

در آبی که از سر تو گذشت

آب نطلبیده مراد است !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱۱ساعت ٦:۳۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

تو میروی و

قاصدک آواره ی زیر باران

دیوانه ام می کند !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱٠ساعت ٢:٤٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

خود را میسپارم به باد

که خاموش کند شعله های مرا 

آتش میزند تمام شاخ و برگ هستی را

که نمی برم  یاد " او "  را از یاد !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱٠ساعت ٧:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

برگی در تابستان 

بر زمین می افتد

از تفکر پاییز

آن برگ منم !

 

 


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۸ساعت ۱:۳٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


                            

                            

                              عشق را باید آزاد کرد

                              پرنده ی عجیبی ست

                    نمی نشیند روی بام دل هر کسی

                                    استاد است !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۸ساعت ٩:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آفتابی هستی

هرروز

بر لب بام من !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٦ساعت ٥:۱۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


در انتظارت

چشمهایم سیاهی میرود

والاتر از سرخ

دیگر رنگی نیست ... !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/٦ساعت ٦:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


بوم های نقاشی همه با سرو صدای مهیب از پاگردی که به راه پله پشت بام ختم میشود ریختند مقابل در نیمه باز هال پذیرایی . زبانم  را در خواب بین دندانهایم گاز گرفتم و از جا پریدم . کتاب بیگانه ی کامو از آغوشم برزمین افتاد .  تلاطم فصل در سرزمین من خیلی زود آغاز میشود . لته ی تمام پنجره ها به هم میخورند و رگبار بر تنشان میزند . دوباره می افتم روی تخت . بیگانه ی کامو خیس خیس شده است . امانتی هست اگر ببرم بدم دست صاحبش میدونم که صداش در میاد . از یه طرف زبانم خونین شده و طعمش در دهانم اذیتم میکنه . مادر شوهرم اینجا بود حتما میگفت دهنت رو سه بار آب بکش  مردار شده ... پسرم مانند من از صدای برخورد شدید درها و پنجره ها ترسیده و بوم های منو در راه پله ردیف میکنه و همه جا را می بنده . در دقایقی کوتاه فرش سه متری آشپزخانه هم نمناک شده و روی اجاق گاز که صبح تمیز کرده و برق انداخته بودم لکه انداخته ... پتو ی نازک سفری را می کشم روی سرم و قطره های باران را که رفته رفته زیاد میشه میشمارم . آب داره از سرم میگذره و من به پاییز سرد فردا فکر میکنم و به بیگانه ی کامو ...

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱ساعت ٥:٢٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


چشمهایم را

دریدند و

پنجاه و سه  پل زدند

تا امتداد تو !


 

 

 

 کتاب " چشمهایش " و " پنجاه و سه نفر "  دو اثر از بزرگ علوی میباشد ...

نوشته شده در ۱۳٩۳/٦/۱ساعت ٩:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin