آذر
فردا هم به مدرسه مهر می رویم به ابتدای عشق که چوب فلک خوردیم از روزگار مردود شدن شرط اول قبولی ست ! پائیز نقاش می آید و باز رنگ زرد خود را بر همه جا می کشد اول از همه چهره رنگ پریده ی من را که " او " را دوست می دارم ! این پاییز هم تمام شود با رنگ و بوی تو به مرگ, مرگ ایمان می آورم ! بیر روحو ایکی بدنده داشییاجاییق دمیشدیم دئمه بس او روحسوز ایدی ایندی سه یوکوم آغیر : بیر بدنده ایکی روحی داشیییرام ! شعر : خسرو باریشان پرندگان کوچ می کنند فردا به گرمای قلب من تو بیا دانه بپاش برایشان در زمستان من !
سکوت سرد منست درانتهای فصل سلامت را نمیخواهم که پاسخگو شود سرما ... اندوه آویزان است از دوسوی شانه ام کودکی ام بزرگ نمی شود ... شکسپیر : هر از گاهی برای آنان که برایت ارزشمندند نشانه ای بفرست تا به یادشان آوری که هنوز برایت عزیزند ... زنی در غروبی زرد بادسته گلهای بنفش منتظر ایستاده است پاییز به او خیلی می آید ! واژه ها کم آوردند تصویرت ابدی خواهد بود درکوهی که قله نداشت در درختی که فصل نداشت در زمینی که خاک نداشت در راهی که مرز نداشت در سینه آسمان که پرنده در دست من که هیچ نداشت ! تا آمدن تو دنیای خودم را رسم میکنم "هنر " جاودان در بازگشتی دوباره هست با دلی که هنوز می لرزد و پاهایی که هرگز نمی لغزد ... هر آنچه از دل برمی خیزد بر دل دیگران نمی نشیند بال در می آورد پرنده می شود پرواز می کند در دل تو می نشیند ! صبح از پنجره رو برگردانده بودم به سوی دیوار سرد پرنده ای که نامش شاید هیچ بود نام تو را نجوا کرد در دلم و پر زد در قلب خاطرات ... دلتنگی بدتر از داعش است که کار را یکسره نمی کند ... خورشید به عشق یک طلوع هزاران غروب می کند ... ... از دیروز هم به روح دستانم رسیده ام به جویدن ناخن آن بی تو " خانه سیاه است " ! آمدن تو شبیه معجزه هست هر پیامبری بلد نیست تو را بیاورد ! ویرانگر من طرح لبخند توست که فراخوان صلح می دهد ... جای خالی تو به گور می ماند من پر می کنم ... هزار بار هم بروی فقط آمدن تو را یکباره " باور " کرده ام ... پاییز برای من دلتنگی می کند می داند هوای تو نیست ! چشمهای خشکیده ام آویزان میشوند از درخت بهت بی هیچ رگ و ریشه انتظار ... انسانهای وحشی هم را میدرند و انسانهای متمدن همدیگر را فریب می دهند ... خزان را سپردی به چشم من که آبیاری کند آن را تا پایان " آذر" ! پاییز از هم اکنون بیرق زرد خود را بر بام دل من برافراشت و سر داد سرود بین المللی تنهایی را ! تمام تشنگی ام غرق میشود در آبی که از سر تو گذشت آب نطلبیده مراد است ! تو میروی و قاصدک آواره ی زیر باران دیوانه ام می کند ! خود را میسپارم به باد که خاموش کند شعله های مرا آتش میزند تمام شاخ و برگ هستی را که نمی برم یاد " او " را از یاد ! برگی در تابستان بر زمین می افتد از تفکر پاییز آن برگ منم ! عشق را باید آزاد کرد پرنده ی عجیبی ست نمی نشیند روی بام دل هر کسی استاد است ! آفتابی هستی هرروز بر لب بام من ! در انتظارت چشمهایم سیاهی میرود والاتر از سرخ دیگر رنگی نیست ... ! بوم های نقاشی همه با سرو صدای مهیب از پاگردی که به راه پله پشت بام ختم میشود ریختند مقابل در نیمه باز هال پذیرایی . زبانم را در خواب بین دندانهایم گاز گرفتم و از جا پریدم . کتاب بیگانه ی کامو از آغوشم برزمین افتاد . تلاطم فصل در سرزمین من خیلی زود آغاز میشود . لته ی تمام پنجره ها به هم میخورند و رگبار بر تنشان میزند . دوباره می افتم روی تخت . بیگانه ی کامو خیس خیس شده است . امانتی هست اگر ببرم بدم دست صاحبش میدونم که صداش در میاد . از یه طرف زبانم خونین شده و طعمش در دهانم اذیتم میکنه . مادر شوهرم اینجا بود حتما میگفت دهنت رو سه بار آب بکش مردار شده ... پسرم مانند من از صدای برخورد شدید درها و پنجره ها ترسیده و بوم های منو در راه پله ردیف میکنه و همه جا را می بنده . در دقایقی کوتاه فرش سه متری آشپزخانه هم نمناک شده و روی اجاق گاز که صبح تمیز کرده و برق انداخته بودم لکه انداخته ... پتو ی نازک سفری را می کشم روی سرم و قطره های باران را که رفته رفته زیاد میشه میشمارم . آب داره از سرم میگذره و من به پاییز سرد فردا فکر میکنم و به بیگانه ی کامو ... چشمهایم را دریدند و پنجاه و سه پل زدند تا امتداد تو ! کتاب " چشمهایش " و " پنجاه و سه نفر " دو اثر از بزرگ علوی میباشد ...
Design By : Pars Skin |