آذر

دیروز قطعا به رنگ و بوی سرخ بود . دور همه چیز را میشد خط

قرمز فرض کرد . حتی آسمان و زمین هم ، در هم چنین ادغام

شده بودند . نمیشد جدایی رادر هیچ رنگی تصور کرد . هراسان

بودم و لرزش تنم را به خوبی احساس میکردم که حتی مغز

استخوانم هم می شکست و تیز تیز فرو می رفت در روح از درد

خمیده ام . عرق تفکراتم بیقرارانه و پر پر میریخت در برجستگی

آشکار وجدان خواب آلودم و نگاهم که تحت تاثیر هرآنچه دیده بود

به سرخی گراییده و برای همه و از جمله خودم در آینه ی زمان،

رعب آور شده بود . باید می پیچیدم به پیچی دیگر که قبلا

روکش ضخیمی از ایمان را یدک می کشید . اما نمیدانستم که

بن بست چفت شده قبلی را دوباره میشود گشود یا نه ... سهم

من از فلسفه ی رفتن و برگشتن ها همیشه حرف زدن با خودم

در خلوت تکرار سکوت بوده است تا اینکه خطابم بر دیگران شده

باشد . دیگران با نقاب نیمرخ و سه رخ و هزار لایه رخ ، در من بی

رخ ، راهی برای گذشتن و عبور نداشتند . چون به جهان محو من

آشنایی نداشتند  . جهان من ورای آسمان و زمین بود و هنوز نه

خدایش بود و نه کتابش  ... جایی بین کوهها و غارها که فقط در

تخیلم جان می یافتند و حرف زدن در این موارد برای دیگران که

هم خدا داشتند و هم کتاب ، سوژه ی خنده دار ی میشد . آنها

به من و من به آنها می خندیدم . البته نه خنده ای محض شادی

و خوشحالی بلکه از اعماق نفرت و عصبانیت ... و حتی انتقام

سرد ! هیچکداممان برای آنچه تصورمان بود حرفی برای زدن پیدا

نمیکردیم . واژه های صوتی عجیب غریبی باید از دهانمان خارج

میشد که نمیشد به راحتی خلق کرد . معادلات کلامی در

فهماندن بیان به سیانوری در زیر زبان می مانست . اما می

دانستیم آنچه بر سرمان نازل شده بر سر همه برابر نازل نشده

است . حتی بلا هم بیاید عادلانه نمی آید . تنها عده ای دچارش

میشوند نه همه ! بلای نازل شده بر من تنها یک قسمت

آسمانش شانسی بود که بخاطر عشقم به پرواز زیر آن جا گرفتم

. فرز بودنم کمک کرد تا همه ی سجایای بلا را ببینم . بلا جان

گرفت ... در این بلای آسمانی که به رنگ آبی مشکوک بود هیچ

چیز رنگ خودش را نداشت و نماد صادقانه ی تیره ی آن گسترش

خوفناکی یافته بود . بن بست ، بلاها را طوری خنثی میکرد که

قدرت اشاعه نمی داشت . باید دور میزدم تا از نقطه ی مقابل

راهی به گشودن نگاهم پیدا میکردم و شبه معجزه ای باید تا

دیگران خنده شان را فرو بخورند . اما دیر فهمیدم که بن بست از

پای بست بن بست است و ریشه به هیچ جا ندارد . پشت خط

قرمز مانده ای . میگویم خون دستانم را به همه جا می مالم تا

همه ببینند . تو خشکت زده است و باور نداری که من خراش

خراش زخمم . نیرنگ رنگها کار خودشان را می کنند و تو به

راحتی گول میخوری . میگویم خودت گفتی رنگها در نگاه ما

همان نیستند . یکه میخوری و بر رگهای خالی من خیره

میشوی......

 دیروز یک روز سرخ بود . به رنگ التهاب چندین بلوغ غروب در یک

زمان بی اعتماد به همدیگر . گفتی در آینده خواهی آمد و بعد به

مرز خاکستری بن بست ها پشت می کنی . باد ، چشم بند

سیاهم را از روی خط قرمز افق برمیدارد که مانند  یک کلاغ در

هوای گرگ و میش فردا گم و گور میشود !

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/۱٤ساعت ۱:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin