آذر
نمیدانم دیوانگی ام از دست تو هست یا از انار قرمزی که در دست تو هست ! مادر آمد و با خوشحالی گفت : آخیش راحتم کرد . گفت عمر تو دراز است و مرگ هیچکدام از فرزندانت را نخواهی دید . همه آنها بعد ازمردن تو خواهند مرد ... بعد به روی تک تک آنها با دقت نگاهی کرد و از ته دل خندید و گفت : خدایا شکرت ! بچه ها خندیدند و گفتند : عجب فالگیرخوبیه . به آدم امیدواری میدهد . و چنان شد که همه شان رفتند به دنبال هر کاری که دوست داشتند و هم دوست نداشتند و آنقدر نا خلفی کردند که صدای اعتراض مادر به زودی در آمد . آنچنان شورش را در آوردند که حتی سر نماز طلب مرگ میکرد . مادر بیمار شد و در رختخواب افتاد و با حالی نزار رو به آسمان کرد و گفت : خدایا شکرت ! و چشمهایش را برای همیشه بست . بعد از مرگ مادر ، خوف از مرگی که فالگیر بعد از مردن او وعده داده بود روح فرزندان را فراگرفت ودر بهت و ناباوری دعا می کردند مادر به زندگی دوباره برگردد ! آینه توام انگار در برابر من آراسته می کنی خود را ! عاشق کوهم و خیل وقت رفته ام از خود به آن ! همه از کوه بالا و پائین می روند من مانده ام در فکر یک کوه ! آسمان هم بر زمین می آید برای گردگیری پاهای تو ... به خورشید نگاه می کنم و چشمهایم پر می شود از دوست داشتن " او " ! هر کدام به سوی تنهایی رفتیم و روحمان را زمستان به بیگاری برد ! آرزوی بزرگ زندانی این شهر باز شدن آغوش تو هست ! می روی و هر بار " سنگ " دلی تو بر سرم میخورد ! تمام گناهم را در وعده بهشت تو خواهم شست ! منشا ء تمام زیبایی ها در محبت نهفته است ... آب در چشمه روان است هنوز " او " هم مانند من سکوت می کند در زمستان ! لبان فروبسته ام ترک خورده است از رسیدن به تو در پائیز بیا از این خطر بگریزیم ! به اطلاع می رسانم که نوشته های اینجانب بخصوص داستان کوتاه ها در مرورگر گوگل کروم درجمی گردد و اگر برخی حروف دربرخی مرور گرها چسبیده یا بطرزعجیبی نمایش داده میشود عمدی نیست ... صبر می کنم پائیز تمام شود کفاف تو را نمی دهد در شب یلدا هایکو ! منتشر می شود آخرین آلبوم پائیزی با صدای تو همسفر با من باش ! مرد داد کشید : بیا اینم مدرک ! امروز گرفتم تا بچه هات هم شاهد باشن و گوشی را جلوی چشم زن گرفت . زن نگاهی سرسری به عکس کرد و شانه بالا انداخت : خب که چی ؟ این بهانه ها دلیلنمیشه که من زن خوبی نیستم مرد کفرش در آمد : ببین این مدرک ، جنایت تو هست در حق ما این عکس رو نشان عزیزانت هم بدهم ، تایید خواهند کرد که تو علیرغم ادعایت کی هستی ... زن گفت : پنهان که نکردم . میتونستم در یک نایلون سیاه زباله بریزم و بندازم در آشغالدانی سر خیابان و تو بویی هم نبری اما من اعتراف میکنم به این که باید در کارم تجدید نظر بکنم و از این به بعد برنج های ته مانده را یا دلمه درست کنم یا آش ! شب سیاه را دیوانه می کنم تا سحر ماه را کشیده ام به بوم خود ! جشنواره پروانه ها برگزار می شود در خوابم پیله بکن بیا ... ! ذهن من ایستگاه ندارد اما همه توقف می کنند و در تعجب "می مانند " ! نمیتوانم جهانم را به پای عشق تو بریزم هنرمندی بی هنرم ! سلام من محقر است در برابر خورشید پروانه ام که درود می فرستم به یک شمع ! این زندگی رسم دارد خط قرمز کشیده ام دور مرگ ! این راه دراز است هنوز تو به مویی بندی ! نمی دانست که ریشه های تو از سرم خواهد رویید عاقبت *** بیچاره دلم ! زمستان می آید و چشمانم گرم می شود از خیال آمدنت در بهار ! سنگفرش این خیابان همه چاله - چاله است سخنان من است که بر تو اثر نکرد ! تو را بلدم چشم بسته هم می نویسمت ! در گرما و سرمای زمان بسته است راه بین ما را فقط بخار شیشه ها ... قصه های شیرین من و تو گفته می شود دانه - دانه در شب یلدا ! دستی بکش روی سر گل یخ زمستان را تو رسوا کن ! منتظرم فقط یک دانه برف ببارد بر آتش جان من قطره ای هم غنیمت است ! عکس از مجموعه آثار آقای حسن ذوالفقاری این روزها آلوده به خواب توام شعرهایم همه قضا شده اند ! قاصدک ها سر نهاده اند بر شانه ی هم از سرما تلو تلو می خورند از آتش اجاق دل من از راه می رسد باز جدائی و فصل دیگر ! عکس از : آقای حسن ذوالفقاری " فرهاد " می سازم از سنگ از خاک ها ، کوه می میرم از مستی ! عکس از : آقای حسن ذوالفقاری ای مردمانی که ایمان آورده اید در آتش نیستید هیچ چیز نیاورده اید ! **** عکس از : آقای حسن ذوالفقاری هر روز بیشتر می شود درجه های عشق بر دوش من دارم به کام " خدایم " می شوم ! نماز صبح را برنخاستم دور سرم می چرخید قبله گاه تو ! : عکس از آقای حسن ذوالفقاری هنرمند و عکاس آذربایجانی " پادشاه فصل ها " در توقیف من است همه شاعران باید به پای تو برخیزند ! ساده بگویم مثل یک آواز ممنوعه هستی بر نوک زبانم ! سینه سپر کرده ام در برابر روزگار سرما نخوری تو ... مارال آماده است ... فقط این مانده است که یاد بگیرد چطور سینی شربت و چایی را جلوی آن همه مهمان بگیرد که دستش نلرزد . یاسمن از دانشکده آمده و بهش تدریس می کند . دوست قدیمی ش هست و بقول همه ،صدها خواستگار را جواب " نه " گفته است . مقابل یاسمن تعظیمی می کند و تور لباس حریرش را به آرامی دور سرش تاب می دهد . یاسمن می گوید : عین پرنسس ها شدی . مارال می گوید : از شر " ایرادی " پیر دختر هم خلاص شدم ، از قیافه ش ، از دستوراتش ... از وجودش در کنارم . فقط دوست داشت زجرم بدهد و مانند یک برده از من کار بکشد . با آن چندغاز حقوقی که می دادند باید شکنجه روحی هم می شدم . یاسمن می گوید : دیگه همه چیز را فراموش کن . در این موقعیت جدید که نصیبت شده ، هیچ ایرادی نیست ! دارم می بینمشان از اینجا ، آمدند ، زود باش ... یک مرد با شخصیت و دو خانم جوان و پیر معمولی هستن زود باش خودت را جم و جور کن . یاسمن این را می گوید و به او می گوید بیا از پنجره نگاه کن تیپ شان را . چندان هم چنگی به دل نمی زنند ، خیلی عادی اند . تو که می گفتی خیلی متفاوتند با بقیه خواستگارانت . البته برق شدید جواهراتشان از دور معلوم است و ههههههه می خندد. مارال می آید و نگاهی سریع از پشت پرده آشپزخانه به حیاط می کند و دو دستی بر سرش می کوبد : واااااااااااااااااااااای خدا چی می بینم ؟ ایرادی دیگر چه نسبتی با اونا داره ؟! تو را خالق خودم معرفی کردم به خدا ! بیدار می شوم با طلوع تو بار دیگر با سخنانی از تو آفتابی نمی جویم ... هیچ بیداری خوابهای منی تو ! اشک نیستی که از چشمم بیفتی یا مانند آه و زاری که از زبانم بیفتی تو بخت بیدار منی که تا ابد در منی رخت نیستی که از جان و دلم بیفتی ! ( با مختصری ویرایش ! ) لبریز شده اند درختان از پاییز و من از تو ... آتش فشان رنگ است ! این چند روز هم می گذرد مانند مهر و آبان آذر تو فقط جاودانه هست ! استاد ابراهیم مقبلی نقاش به نام ایران و تبریز در سمت راست ... برگ های خزان شعرم در " آذر " ماه شمش می شود بیا ! بریزم به پای تو ... ( عکس از آقای حسن ذوالفقاری ... مدیر وبلاگ تارا ) آتش بر افروخته بر جانم خاموش نمی شود با آب ... سدها را باید بشکنم !
Design By : Pars Skin |