آذر

 

 نمیدانم دیوانگی ام 

از دست تو هست 

یا از انار قرمزی که

در دست تو هست !

 

  

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۳٠ساعت ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٩ساعت ۱:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

مادر آمد و با خوشحالی گفت : آخیش راحتم کرد . گفت  عمر تو

دراز است و مرگ هیچکدام از فرزندانت را نخواهی دید . همه آنها

بعد ازمردن تو خواهند مرد ... بعد به روی تک تک آنها با دقت

نگاهی کرد و از ته دل خندید و گفت : خدایا شکرت !

بچه ها خندیدند و گفتند : عجب فالگیرخوبیه . به آدم امیدواری

میدهد . و چنان شد که همه شان رفتند به دنبال هر کاری که

دوست داشتند و هم دوست نداشتند و آنقدر نا خلفی کردند که

صدای اعتراض مادر به زودی در آمد . آنچنان شورش را در آوردند

که حتی  سر نماز طلب مرگ میکرد .  مادر بیمار

شد و در رختخواب افتاد و با حالی نزار رو به آسمان کرد و گفت :

 خدایا شکرت ! 

و چشمهایش را برای همیشه بست .

بعد از مرگ مادر ، خوف از مرگی که فالگیر بعد از مردن او وعده

داده بود روح فرزندان را فراگرفت ودر بهت و ناباوری دعا می

کردند مادر به زندگی دوباره برگردد !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۸ساعت ٤:۱۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


آینه توام انگار

در برابر من

آراسته می کنی خود را !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۸ساعت ۱٠:۱٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

عاشق کوهم و 

خیل وقت 

رفته ام از خود 

به آن  !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۸ساعت ٩:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

همه از کوه 

بالا و پائین می روند 

من مانده ام

در فکر یک کوه !

 


 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۸ساعت ۸:٢٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

آسمان هم 

بر زمین می آید 

برای گردگیری پاهای تو ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۸ساعت ٧:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٧ساعت ۸:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

به خورشید نگاه می کنم و 

چشمهایم پر می شود 

از دوست داشتن " او " !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٦ساعت ٩:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هر کدام 

به سوی تنهایی رفتیم و 

روحمان را 

زمستان به بیگاری برد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٦ساعت ۸:۱۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

آرزوی بزرگ 

زندانی این شهر 

باز شدن آغوش تو هست !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٦ساعت ۱٢:٥٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ۱٠:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 بازی کودکانه ...


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ٩:٥۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

می روی و هر بار 

" سنگ " دلی تو 

بر سرم میخورد !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ٩:٤٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تمام گناهم را 

در وعده بهشت تو 

خواهم شست !


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ٩:٤۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

منشا ء تمام زیبایی ها در محبت

نهفته است ...


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

آب در چشمه 

روان است هنوز 

" او " هم مانند من 

سکوت می کند 

در زمستان !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٥ساعت ٩:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


                                       لبان فروبسته ام 

                                      ترک خورده است 

                                        از رسیدن به تو 

                                             در پائیز 


                                   بیا از این خطر بگریزیم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۳ساعت ۸:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


به اطلاع می رسانم که نوشته های

 

اینجانب بخصوص داستان کوتاه ها

 

در مرورگر گوگل کروم درجمی گردد و

 

اگر برخی حروف دربرخی مرور گرها

 

چسبیده یا بطرزعجیبی نمایش داده

 

میشود عمدی نیست ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ٩:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

صبر می کنم 

پائیز تمام شود 

کفاف تو را نمی دهد 

در شب یلدا هایکو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ٩:٠٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

منتشر می شود 

آخرین آلبوم پائیزی 

با صدای تو  

همسفر با من باش !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ۱٠:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


مرد داد کشید : بیا اینم مدرک ! امروز گرفتم تا بچه هات هم

شاهد باشن و گوشی را جلوی چشم زن گرفت .

زن نگاهی سرسری به عکس کرد و شانه بالا انداخت : خب که

چی ؟ این بهانه ها دلیلنمیشه که من زن خوبی نیستم 

مرد کفرش در آمد : ببین این مدرک ، جنایت تو هست در حق ما 

این عکس رو نشان عزیزانت هم بدهم ، تایید خواهند کرد که تو

علیرغم ادعایت کی هستی ... زن گفت : پنهان که نکردم .

میتونستم در یک نایلون سیاه زباله بریزم و بندازم در آشغالدانی

 سر خیابان و تو بویی هم نبری اما من اعتراف میکنم به این که

باید در کارم تجدید نظر بکنم و از این به بعد برنج های ته مانده را

یا دلمه درست کنم یا آش ! 

 

 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ٢:٠٩ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

شب سیاه را 

دیوانه می کنم تا سحر 

ماه را کشیده ام 

به بوم خود !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ۱:٤٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ۱:٢٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

جشنواره پروانه ها 

برگزار می شود 

در خوابم 

پیله بکن 

بیا ... !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٢ساعت ۱٢:٤٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

ذهن من 

ایستگاه ندارد 

اما همه توقف می کنند و

در تعجب "می مانند  " !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ۱:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نمیتوانم 

جهانم را 

به پای عشق تو بریزم 

هنرمندی بی هنرم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ۱٠:۱٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 سلام من 

محقر است 

در برابر خورشید 

پروانه ام که درود می فرستم

به یک شمع !

 

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ۱٠:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

این زندگی 

رسم دارد 

خط قرمز کشیده ام 

دور مرگ !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ۳:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


این راه 

دراز است هنوز 

تو  به مویی بندی !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ٢:٤٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

     نمی دانست 

  که ریشه های تو 

از سرم خواهد رویید

         عاقبت 

            ***

      بیچاره دلم !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢۱ساعت ۱:۱۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

زمستان می آید و 

چشمانم گرم می شود 

از خیال آمدنت در بهار !

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٠ساعت ۱٠:٢٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


سنگفرش این خیابان 

همه چاله - چاله است 

سخنان من است 

که بر تو اثر نکرد !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢٠ساعت ٧:٢۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


تو را

بلدم 

چشم بسته هم 

می نویسمت !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٩ساعت ۱٠:٢٩ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

در گرما و سرمای زمان 

بسته است 

راه بین ما را 

فقط بخار شیشه ها ...

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٩ساعت ٧:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

قصه های شیرین من و تو 

گفته می شود 

دانه - دانه  

در شب یلدا !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٩ساعت ۸:٢۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

دستی بکش 

روی سر گل یخ 

زمستان را 

تو رسوا کن !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۸ساعت ۱٢:۳٠ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


منتظرم فقط

یک دانه برف ببارد

بر آتش جان من

قطره ای هم

غنیمت است !

 


 

عکس از مجموعه آثار آقای حسن ذوالفقاری

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٧ساعت ٩:۱٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


این روزها

آلوده به خواب توام 

شعرهایم همه قضا شده اند !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٧ساعت ٩:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


قاصدک ها

سر نهاده اند

بر شانه ی هم از سرما

تلو تلو می خورند

از آتش اجاق دل من 

از راه می رسد باز

جدائی و فصل دیگر !

 

 


 عکس از : آقای حسن ذوالفقاری 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٧ساعت ۸:۳٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

" فرهاد " می سازم

 از سنگ

از خاک ها ، کوه 

  می میرم از مستی !

 

 

 عکس از : آقای حسن ذوالفقاری 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٥ساعت ۱٢:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

ای مردمانی که

ایمان آورده اید 

در آتش نیستید 

هیچ چیز

نیاورده اید !

 

       ****

 

 

عکس از : آقای حسن ذوالفقاری

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۳ساعت ۱۱:٠٧ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


هر روز بیشتر می شود 

درجه های عشق بر دوش من

دارم به کام " خدایم " می شوم !

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۳ساعت ٩:٠٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

نماز صبح را برنخاستم

دور سرم می چرخید

قبله گاه تو !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۳ساعت ۸:٠۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

: عکس از آقای حسن ذوالفقاری هنرمند و عکاس آذربایجانی

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٢ساعت ۱۱:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

" پادشاه فصل ها  "

در توقیف من است

همه شاعران باید

به پای تو برخیزند !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٢ساعت ٧:۳٦ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٢ساعت ۱٢:٥٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٢ساعت ۱٢:٠٧ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

ساده بگویم 

مثل یک آواز 

ممنوعه هستی 

بر نوک زبانم !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۱ساعت ۱:۱٥ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

سینه 

سپر 

کرده ام 

در 

برابر 

روزگار 

سرما 

نخوری 

تو ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۱ساعت ٩:٠۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


مارال آماده است ... فقط این مانده است که یاد بگیرد چطور

سینی شربت و چایی را جلوی آن همه مهمان بگیرد که دستش

نلرزد . یاسمن از دانشکده آمده و بهش تدریس می کند .

دوست قدیمی ش هست و بقول همه ،صدها خواستگار را جواب

" نه " گفته است . مقابل یاسمن  تعظیمی می کند و تور لباس

حریرش را به آرامی دور سرش  تاب می دهد . یاسمن می گوید

: عین پرنسس ها شدی . مارال می گوید : از شر " ایرادی "

 پیر دختر هم خلاص شدم ، از قیافه ش ، از دستوراتش ... از

وجودش در کنارم . فقط دوست داشت زجرم بدهد و مانند یک

برده از من کار بکشد . با آن چندغاز حقوقی که می دادند باید

شکنجه روحی هم می شدم . یاسمن می گوید : دیگه همه

چیز را فراموش کن . در این موقعیت جدید که نصیبت شده ، هیچ

ایرادی نیست !  دارم می بینمشان از اینجا ،  آمدند ، زود باش

... یک مرد با شخصیت و دو خانم جوان و پیر معمولی هستن زود

باش خودت را جم و جور کن . یاسمن این را می گوید و به او می

گوید بیا از پنجره نگاه کن تیپ شان را . چندان هم چنگی به دل

نمی زنند ، خیلی عادی اند . تو که می گفتی خیلی متفاوتند با

بقیه خواستگارانت .  البته برق شدید جواهراتشان از دور معلوم

است و ههههههه می خندد.

 

مارال می آید و نگاهی سریع از پشت پرده آشپزخانه به حیاط

می کند و دو دستی بر سرش می کوبد : واااااااااااااااااااااای خدا

 چی می بینم ؟ ایرادی دیگر چه نسبتی با اونا داره ؟!

 

 

 

                             

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱۱ساعت ٧:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

تو را 

خالق خودم 

معرفی کردم 

به خدا !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٠ساعت ۱۱:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٠ساعت ٧:٥٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱٠ساعت ٧:٤٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٩ساعت ٩:٤٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٩ساعت ٩:۳٦ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٩ساعت ٩:٢٤ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٩ساعت ٩:۱٢ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۸ساعت ۸:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۸ساعت ٧:٥۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

بیدار می شوم با طلوع تو 

بار دیگر با سخنانی از تو

آفتابی نمی جویم ... هیچ  

بیداری خوابهای منی تو !

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٧ساعت ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

اشک نیستی که از چشمم بیفتی 

یا مانند آه و زاری که از زبانم بیفتی

تو بخت بیدار منی که تا ابد در منی 

رخت نیستی که از جان و دلم بیفتی !


 

( با مختصری ویرایش ! ) 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٧ساعت ٩:٥٢ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

لبریز شده اند

درختان از پاییز  

و من از تو ...

 آتش فشان رنگ است !

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٦ساعت ٧:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 این چند روز هم می گذرد

مانند مهر و آبان 

آذر تو فقط 

جاودانه هست !

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٥ساعت ٧:٢٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٤ساعت ٦:۳٠ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۳ساعت ٧:٥٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد ابراهیم مقبلی نقاش به نام ایران و تبریز در سمت راست ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۳ساعت ٧:٢۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/٢ساعت ۱٠:٢۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

برگ های خزان شعرم 

در " آذر " ماه 

شمش می شود 

بیا ! 

بریزم به پای تو ...

 

 

 

( عکس از آقای حسن ذوالفقاری ... مدیر وبلاگ تارا )

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱ساعت ۱٠:٢۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱ساعت ۸:٥۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()


 

 

آتش بر افروخته 

بر جانم 

خاموش نمی شود 

با آب ...


سدها را 

باید بشکنم !

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/٩/۱ساعت ۸:٤٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin