آذر
توقف میکنم میان دود سیگاری که رنگ تو را گرفته است . رنگ مرده ها را ... کاری ندارد پیداکردنت در بین آن همه خاطرات مه آلود ... تهوع نداشته باشم برایم یک سرگرمی متداول است که خودت یادم داده ای . اما حالا در گرمای مرداد ماه که نفس را هم سرب می کند برایم هیچ جاذبه ای ندارد . سر بسر تو گذاشتن مترادف بازی با مرگ است . نشسته ای روی صندلی کنار پیانو و انگشتانت از هرم گرما تاول زده است . تیز که نگاهشان میکنم فرو میرود در غشای نازک آن و خون سفیدی از نوک ناخنت بیرون می جهد . ناگزیر از رفتنم ... دود غلیظی در گورستان فصول بالا و پایین میشود !
نوشته شده در ۱۳٩۳/٥/٤ساعت
٦:۳٩ ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()
Design By : Pars Skin |