کاروان

تهوع

حکایتی داشتیم دیشب باهم !

که تا الان قهر هستیم از هم .

 

تا غروب دیروز در هم می تپیدیم

آنچه اتفاق افتاد

بعد از رفتن خورشید بود .

او ایستاد

لب هایش را ور چید و قهر کرد

منم ایستادم

گرچه نمیخواستم

اما چند دهه اسرار من بود

او !

از من جدا شد

و قبل از آن تمام پنجره های تنم

 و درهایی راکه باهم باز و بسته میکردیم

کوبید و کوبید .

میخواست از من فرار کند

پوست و گوشتم را درید

لرزیدیم باهم .

 

قلبم حق داشت

بالا می آورم تمام زندگی ام را ..........

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir