کاروان

هم سایه ها ( داستان کوتاه )

خاله صدیقه ’  دوست من  ’  بعد از سالها نازایی در سر پیری صاحب پسری به نام امید شد . هر وقت با امید در بغلش به خانه ما می آمد تا برسد سر سفره ناهار از آن ور حیاط با خنده داد می زد : فاطما خانیم ’  امید گشنه نان و پنیر نیست ها ! ....... مادرم هم فورا بهترین قسمت غذا را برای او می کشید و به ما لقمه ای نان و پنیر میداد .

بعدها خواهر بزرگتر صدیقه هم مثل خاله اش گاهی اوقات می آمد منزل ما . دو دختر قد و نیم قد داشت : مهری و پری . او هم هر وقت می نشست هنوز ننشسته می گفت : فاطما خانیم ’  مهری قشنگه یا پری ؟ و بعد بدون اینکه منتظر جواب مادرم باشد زود می گفت : درسته مهری رنگ پوستش سیاهه اما چشماش خوشگله و پری هم آب و رنگش خوشه !  بعد دست دخترانش را می گرفت و می رفت .

سالها بعد گفتند : پری خوشبخته خوشبخته ولی مهری عین رنگ پوستش بدبخت . چون امید گشنه نان و پنیر نبود ها !!

                        ........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir