کاروان

مردان - زنان

: واقعا چرچیل هستی تو !

مرد چشمانش را بست و وقتی باز کرد مردمکش هم می خندید . دوست داشت مرد را با چنین بزرگانی مقایسه کند و به آسمان ببردش . وقتی توی زمین و در کنارش بود او را اذیت می کرد و مزاحم خاکی شدنش می شد.

فردا گفت : لنین پاشو ! مگه سر کار نمیری تو ؟ دیرت شده ها .................. مرد که پا شد و خمیازه ای کشید زن مقابلش خبردار ایستاد و داد زد : درود بر کارگر !  زنده باد پرولتر !!

مرد گفت : دست از سرم بردار تو هم . انگار مخت معیوب شده والله .

پس فردا گفت : ناپلئون عزیزم ! بناپارت دنیا . فدات بشم بازار را تسخیر کن و برنج و گوشت بخر . مرد بال در می آورد و چندبرابر خواسته زن گونی گونی برنج و تل - تل گوشت می خرد .

فردای پس فردا گفت : آه ! چه صدایی داری تو فرانک سیناترای عزیزم . مرد بدون اراده خواند و به زن در روز تولدش تقدیم کرد . 

آخر هفته گفت : عزیزم ! وان دایر خوبم !! روحیه ام خرابه پاشو بزنیم کوه برای رفع دلتنگی !

وان دایر گفت : بگیر بخواب ضعیفه !! تمام هفته را خسته ام کردی . تعطیله میخوام بخوابم .

زن داد کشید : مرگ بر فاشیست !!! تو عین هیتلری .

مرد بالهای عقاب وارش را باز کرد و از آسمان برسرش فرود آمد و او را که چون موشی کور دنبال خانه خاکی اش می گشت در چنگالش گرفت .

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir