سرگیجه زمین
نبض خود را گرفتم . تند تند میزد . دستهایم با عرقی سرد لیز شده بود و از صخره ها نمیتوانستم بگیرم . ارتفاع کوه اینبار خیلی زیاد بود . نصفش را رفته بودیم و تا برسیم باید نصفش را هم می رفتیم . دلهره ام شدید شد و ضربان قلبم توی دهنم زد . خشکی شدیدی را در دهانم حس کردم و هوای نرم در گلویم خشکید و به سرفه افتادم . هوا پایین نمی رفت و هی تقلا می کردم . صخره ای را که نوک تیزی داشت گرفتم و ایستادم . زمین می لرزید . گفتم : رانش زمین ؟
همراهم گفت : تو چته ؟ بگیر منو .
احساس میکردم چون ماهی ای هستم که روی خشکی افتاده و در پی قطره آبی دهانم را باز و بسته میکنم . همراهم ترسید و به مقاومت بیشتر تشویقم کرد . در یک آن آسمان بر سرم آمد و زمین رفت هوا . تمامی آدما و صخره ها و پنجه های دست همراهم در نقطه ای دور از نگاهم گریختند و تاریکی در روشنی روز وجودم را فرا گرفت .
انگار خوابیده بودم ایستاده میان صخره ها ! همراهم اینو بعد بهم گفت .
توی اورژانس هستم . سرم به دست و لوله های باریک که از من رفته اند بالا و به فلزی متصل اند . روی دست هایم کبود کبوده . رگ ام را پیدا نکرده اند و هرجا را که احتمال داده اند هست با سوزن سوراخ سوراخ کرده اند . انگار به دست های بیگانه ای نگاه می کنم . چه بر سرم آمده ؟ پرسیدم . همراهم گفت : کمبود اکسیژن و گرد و غباری که توی شش هایت جاخوش کرده اند . چشم هایم را می بندم و تصویر قله که انگار در مهی بخار میشود از گوشه چشمانم پایین می لغزد .
زمین واقعا میلرزد و دلم هم میلرزد . برای ملاقاتم آمده اند دوستان !