کاروان

دمل ( داستان کوتاه )

: بیام ده - پنج دقیقه کنارت دراز بکشم ؟

مرد این را گفت و چشمانش را به زن که در

جایش غلت میزد تنگ کرد و بدون معطلی

گوشه  پتو را کنار زد و پیش اون دراز کشید .

مثل همیشه نه چون مرده ها .... با شور و

هیجان و خنده !

دستش را به زیر سر زن برد و در نگاه ماتش فرو

ماند . لبهایش داشت چیزی می گفت ولی زن

نمی شنید . 

دیر آمده بود  ! خیلی دیر . مثل اینکه آمده بود

سرزمین مقدس او را تصاحب کند . به دشمنی

میمانست حالا .  فکری به سرش هجوم آورد .

حال که دشمن با پای خودش به تله افتاده بود

باید نابودش کند . با حس تنفر و خشمی

مزمن بازوهای مرد را فشرد و از کمرگاهش بالا

رفت . مثل کنه به او چسبید و در غلیانی

جوشنده و سوزان او را آتش زد و رها ننمود . 

مردآنقدر عاقل بود که بفهمد . در زنجیر خشم

 خفه میشد و راه خلاصی نمی یافت . بالش

روی دهانش فشار می آورد و دستهای لرزانش

 در هوا بیهوده تکان میخورد . 

در به هم خورد و صدای گریه بچه طناب زن را از

گردن مرد باز کرد .

با نفسی دوباره بچه را بغل کرد و گریست  

 

              ..........................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir