داستان کوتاه ( آخرین بوسه )
کانال مشهوری , ازدواج باشکوهی را نشان می دهد . شاهزاده ای با یک دختر عادی عهد می بندند که فقط مرگ آنها را از هم جدا کند .
عروس در لباس سپید , چون سیندرلای خوشبخت و داماد در لباسی مانند شوالیه ها , دهان جهانیان را به حیرت باز می کنند . دیدن بوسه ی مرسوم آنها در آخر مراسم سه - چهار ساعته , بیننده را هم می کشد و هم جلوی تلویزیون میخکوب می کند . در قسمت آواز خوانی کلیسا که فرصتی برای چرت زدن منتظران هست , به کانال دیگری می زنم .....
خبر راجع به فرار نزدیک به 500 زندانی است که در جهان به " طالبان " مشهورند ! هنوز پلیس و ارتش در جست و جوی آنهاست که برمی گردم به مراسم ازدواج ...... قیافه ی اکثر زنها در زیر کلاههای بزرگ معلوم نیست . مستر بین و دیوید بکام هم در میان مهمانان هستند و طوری قدم برمیدارند که انگار تروریستی اسلحه را پشت سرشان گرفته و به سکوت وادارشان کرده اند . البته حالتشان اینطوریه و الا پشت سرشان دو خانم متشخص که قیا فه شان زیر کلاههای بزرگ اصلا معلوم نیست , خودنمایی می کنند . از این تعداد 600 نفر دعوت به شام هستند ولی به علت نامعلومی نزدیک به500 صندلی خالیست .
دو سه روز دیگر , داماد در اعتراضی به سنت شکنی عروس که با بوسه ای اضافی , ملکه مادر را عصبانی کرده , اسلحه را می کشد وعروس را می کشد ! تلویزیون باز است و خبر کشته شدن " بن لادن " را می دهد . داماد به حالت خبردار رو به تصویر مردی ریشو و لاغر , پایش را روی جنازه عروس می گذارد وبا سلامی نظامی , داد می زند : ...... راهت ادامه دارد !
زیبای خفته , چشمانش باز و دهانش را محکم بسته است !
×××××××
اردیبهشت 90