کاروان

سفرنوروزی

داستان کوتاه ( سفر نوروزی )

 

.......مامان رسیدیم تونل آستارا . گفتم : حالا همه جا سبز میشه و جنگل .........................................

 

 

 


 

جارو را کرده بودم  و دستمالی نم گونه بر گرد و غبار روی میزها می کشیدم . فکرمیکردم چه غذایی برای ناهار درست کنم که همه را با ولع  دور یک میز جمع کند . یکروز تعطیل غیر رسمی بود . برف سنگینی  باریده بود و همه جا و حتی  راهها بسته بود .  بچه هایم توی اطاقشان درازکشیده بودند روی تخت هایشان و یک عالمه کتاب و نوشته دورو برشان پراکنده بود . می خندیدند و از اینکه تعطیلی شامل آنها هم شده کیف میکردند . پسرم صدایم زد ،  گفتم کاردارم حرفش را بلند هم  بگه می شنوم . گفت : وسایل سفر را جمع کن می خواهیم بریم شمال . بابا هم تا  ماشین را گرم کنه ما آماده ایم . بابایشان در حیاط بود و نرمش میکرد و دور باغچه که برف ها را پارو کرده و وسط آن تلنبار کرده بود ،  می دوید . از پنجره می دیدمش . گفت : بچه ! بیا آدم برفی درست کن و خندید . گفتم : حالا نه ، بچه هات میگن بریم سفر شمال . زود بیا . تعجب کرد و دوید !

دخترم داد زد : زودباش مامان ، بیا . اون جارو را هم از برق بکش سرمان رفت از صبح . دم و دستگاه و دستمال گردو غبار گیری را جمع کردم و قاطی آنها شدم . پسرم گفت : ببین چه سفری میشه . همین امروز هم میریم و هم برمیگردیم !!!!!!!!!!  گفتم : هوا ؟ برف سنگین ؟ گفت : از پس راههای سخت باید برآمد . شعار خودته . مگه نه ؟ گفتم : خیلی خوب قبول به این ترتیب که شما میگین میشه رفت . اما من سرم به کار خودم باشه ، شما هم هرجوری دوست دارین . ( ادامه دارد )

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٥٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱۱/٢٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir