کاروان

امروز نبود ، دیروزهم نبود .............. چیزی بین این دو بود انگار

زدم به کوه در هوایی آلوده با دلی که پر بود از فریاد و فریادرسی نبود جز پاهایی که فقط میرفت و بار سنگین غمهایم را به خاکی که بازیچه ی بادی ویران بود میسپرد . همین خاک به چشمهایم میرفت و دوباره آنچه را که از آن می گریختم به کامم می ریخت به تلخی خاک مردگان!

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نزدیکی های غروب که برمی گشتم چشمهایم درست شبیه سرخی خورشید بود !

 

 

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱۱/٢٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir