کاروان

بوی نور ( داستان کوتاه )

 

 

 عکس :  برگرفته از وبلاگ : tara

مدیرمسئول  : آقای حسن ذوالفقاری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از سرما دستم کرخت شده و زیر پاهایم گزگز می کند . اینبار با صدای بلندتری داد می زنم : راهنمایی !

پیکان کهنه ی سفیدرنگی که آلودگی هوا خاکستری رنگش کرده توقف می کند و من سوار میشوم . باید زودتر به جلسه برسم . دوستم زنگ میزند و  می گوید زودتر بیا که درس جامعه شناسی داره شروع میشه . معطل تو هستند همه .

داخل ماشین که میشوم بوی بسیار بدی را حس میکنم . یک کمی خجالت برم میدارد . بو ، چنان زننده و تند هست که دلم به هم میخورد . صبحانه نخورده ام و تلخی آستامینوفن کدئینی  ته حلقم که دیشب بخاطر سردرد خورده ام و بدون شام هم خوابیده ام حالم را بدتر می کند . مسافرین ،  یک خانم  با حجاب سیاه هست و پیرمردی ژولیده وضع در قسمت جلو و کنار راننده . ... خانم محجبه  با گوشه ی چادرش مقابل دماغش را گرفته و با ایما و  اشاره ی ابروها و چشمهایش ،  در مورد بوی بد داخل ماشین گزارش وضعیت داخل ماشین را به من  میدهد . یک کمی خوشحال میشوم که پس ، آن بو ،  قبل از من هم به مشام سایرین خورده است . راننده ، برخلاف ما ،  قیافه اش در آینه ی لکه دار خیلی بی تفاوت بنظر می رسد  ولی رنگ چهره اش بیشتر به مرده ها شبیه هست انگار صبح که سر کار آمده چند بار استفراغ کرده و فشارش افتاده است . کاپشنی خاکستری پوشیده و با دستانی چرک که موهای زبر سیاهی رویش را پوشانده ، فرمان را یکنواخت و آهسته می چرخاند و  به نقطه ای  در مقابل زل زده ،  پلک هم نمیزند . فضا بدجوری سنگین است . پیرمرد با ناخن های دراز و بد ترکیب موهای سفیدش را که رنگ چرک بخود گرفته می خاراند و بعد چشمهایش را می مالد . دستی به داخل دماغش می کشد و چیزی را مقابل پایش پرت می کند .

زن محجبه به راننده می گوید : من را همین کنارها پیاده کن . و به آرامی ،  طوری که من بشنوم می گوید : عجب غلطی کردم سوار این شدم . راننده میشنود اما همچنان بی تفاوت انگار نمیشنود . زن پیاده میشود . مردی جوان با کیفی سیاه در دست کنار خیابان ایستاده و مودبانه میگوید : مقابل  ساعت ! قیافه اش شاداب و سرزنده است . معلوم هست که هنوز سرما به خوردش نرفته ............. سوارکه میشود و بو به خوردش می رود مثل دستمال کاغذی قیاف ی صافش مچاله میشود . پیرمرد هنوز سرش را میخارد . من محکومم !  تا راهنمایی باید تمام بو را با خودم حمل کنم . تا آنجا نیم ساعتی مانده هنوز . مرد به راننده می گوید : آقا ! مثل اینکه داخل ماشین شما  آب رفته و گندیده . فرصت کردین بذارین آفتاب بهش بخوره این بو برطرف بشه . خیلی ناراحت کننده هست آخه . صبح اول وقتی !

راننده انگار کر است . نگاهش مات و منگ به جلو میخ شده و پلک هم نمیزند . پیرمرد عطسه میکند و آب دماغش به شیشه جلوی ماشین پرت میشود . مرد جوان پیاده میشود و پول را از بیرون به راننده میدهد . سرش را چنان عقب گرفته که انگار بو ی بد سنگی هست که نمیخواهد به صورتش بخورد . چشمهامو می بندم و میخوام به  چیزی فکر کنم تا بو را از ذهنم بزدایم . یک بیت شعر میخوام توی ذهنم ردیف کنم . اما با کدام کلمات . ؟ چیزی جز بو به ذهنم نمیرسد و ناچار چشمم را باز میکنم . بو در محدوده ی چشمم بیشتر میشود . نگاهی به داخل ماشین میکنم . کف ماشین روزنامه ای پهن شده تا گل و لای کفشها را بگیرد . بالای تیتر روزنامه ی پاره شده ای ، نوشته ای  را به سختی میخوانم   : لاب ما ، انفجار "  نور  " بو . .............  آهان !  نور خوب است . شروع میکنم به وزن سازی شعری با کلمه ی ساده ی نور ................ تکرار میکنم : نور ، شور ، سور ، بور ، گور ، کور ، زور ، تور ، دور ، زور ، کور ، گور ............................................ تور ... مور ، جور ،نور ، دور ، زور ،

راننده ترمز می کند . پیرمرد داد می کشد : مسافر راهنمایی !

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱۱/۱٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir