کاروان

آخرقصه ............. ( تقدیم به پسرانم )

 

 

مادرم تنهاست !

تنهاتر از روزهایی که دور سرش می چرخیدم

و داد میزد : سرم گیج رفت ، بسه دیگه !


باید دوباره بروم پیش او

و دوباره سرم را بگذارم روی پاهایش

و التماس کنم برایم قصه بگه .

دوباره بچه ای باشم که داستان ملک محمد و سیمرغ را

که به هیبت خدا بودند در رویا 

برایم بگوید .

نباید مثل سابق خوابم ببرد .

باید انگشت کوچیکه ی دستم را ببرم

و روی زخمش نمک بپاشم

که آخرش بفهمم

آخرین دیوی که هنوز از خواب هایم رخت برنبسته است

کابوس آن ،

کیست ؟!!

باید راز سنگ صبوری راکه  نمیدانم

آخر هر داستان

 از غصه و غم می ترکید

یا نمی ترکید

از او  بپرسم ................


مادرم ، چون من تنهاست !

اینروزها ...

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱۱/۱٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir