کاروان

وارونه ( داستان کوتاه )

کتاب شیمی را در دستش گرفته و می خندد. میگویم : درس خوندن که خنده نداره . اونم درس شیمی . ادبیات بود باز یه چیزی !! گفت : مامان ، کتابو وارونه گرفته ام دارم حفظش میکنم . عین بعضی نوشته های معمایی تو که از آخر به اول می نویسی و فقط خودت می فهمی چی ها نوشتی . و دوباره بلندبلند خندید . گفتم : حالا اینکارو نکن میری تو امتحان حواست پرت میشه . بذار برای وقتی که دنبال تفریح هستی . گفت : اتفاقا اینطوری بیشتر تو یادم می مونه .

همین صبح است که من آماده میشم برم پیاده روی و اون بره امتحان . داریم صبحانه می خوریم . گفت : مامان عجیب نمیشد اگر کارهای دنیا هم همینطوری وارونه می شد ؟!  مثلا فکرکن وقتی کسی دنیا میاد عوض اینکه مثل حالا شادی کنند و ........ تو سر خودشون بزنند و لباس سیاه بپوشند و مراسم عزا بگیرند . و تا مردنش همش گریه کنند و اون روزی که می میره بخندند و لباسهای مراسمی مثل عروسی به تن کند و آواز بخونن و با ارکستر و ساز و رقص دفنش کنن !!!!!!!!!!..........

گفتم :پسرم ، انگار از بس درس حفظ کردی و توی اطاقت خودتو حبس کردی کله ات عیب کرده . پاشو عزیزم باهم بریم بیرون . پیاده بریم . تو برو مدرسه ات منم برم کمی بدوم . داشتیم کفشهایمان را می پوشیدیم پسرم کفشاشو عوض بدل پوشید و منم . توافق کرده بودیم تجربه کنیم و طبق دستورالعمل شیمی عمل کنیم و با آمتحان به نتیجه ای منطقی برسیم .

 

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱٠/٢٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir