کاروان

آخر خط ( داستان کوتاه )

کنار پنجره ی سرویس دانشگاه نشسته است . همه صندلی ها پر است ، جز صندلی کنار او . راننده معطل یک نفراست تا سرویس پر بشه و بره .

دختری کتاب به دست از پله های سرویس بالا می آید و آرام آرام و با احتیاط از اولین دسته صندلی میگیرد و سرپا می ایستد و نفسی تازه می کند . انگار تا رسیدن به سرویس دویده است . با حرکت ماشین تلو تلو میخورد .  با کتابهای قطوری که در دست دارد سرپا ایستادن برایش مشکل میشود و به سرفه می افتد . به اطراف نگاهی می کند و با دیدن یک جای خالی ، کنار پسر می نشیند . سعی می کند فاصله بین او و خودش را رعایت کند . پسر خودش را به پنجره می چسباند و به بارش برف در جاده خلوت نگاه می کند . سه پسر که در صندلی های عقب نشسته اند می خندند و یکی به دیگری می گوید : ببینید چطور الان اسلام به خطر می افته ؟   و هرسه دوباره با خنده ای عصبی به کتف هم میزنند . پسر آهی می کشد و دختر کتاب ها را در بغلش میفشارد و رو به پسر می گوید : ببخشید آمدم نشستم اینجا . دارند به شما گیر میدن در حالیکه تقصیر من بود . پسر گفت : خانم ، چه تقصیری ؟ مگه ما چکار می کنیم که ؟ وضع اینجوریه دیگه !  ......... دختر گفت : اگر میتونستم سرپا بایستم ، جایم را عوض میکردم اما با بیماری  " ام اس " ی که دارم سخته برام ایستادن . الانم که  نشسته ام  زانوهام میلرزه . خدا میدونه چطور با هزار مکافات میام دانشگاه . هر روز حالم بدتر از دیروز میشه .

پسر رو به دختر گفت : متاسفم . خدا شفاتون بده . توکل به اون  داشته باشید فقط .

پسرهایی که پشت سر آنها نشسته  و تا بحال ساکت بودند می خندند و  یکی گفت : هنوز اسم هم را ندانسته به هم " اس ام اس " شفاهی میدهند . پسر رنگش سرخ میشود و ظاهرا با  دختر  مشغول گفتگوست  و از بیماری ها و پیشرفت روزبروز علم صحبت می کند . دختر با اشاره به پاهایش و دستهایش چیزی را انگار نشان میدهد . پسرها می خندند و به هم می گویند : آهان ، کار بیخ پیدا کرد . شاهنامه آخرش خیلی خوشه میگن ! 

پسر دوام نمی آورد و به پشت سر برمیگردد و رو به آنها می گوید : چه اس ام اسی ؟ خانم از بیماری "  ام اس " صحبت می کنه . پسرها بازهم خندیدند  و یکی گفت : آره جون خودت ... تو هم حتما بهش میگی که دانشجوی پزشکی هستی و اونم باور میکنه که علاجش پیش توست  . چرا حرفو سفسطه می کنی ؟

دختر رنگش سفید شده ؛  دستش میلرزد و کتابها از دستش می افتند زمین . پسر کمکش میکنه و میده دست دختر . دختر از جایش برمی خیزد  و سرپا می ایستد . میگه : دیگه چیزی نمونده برسیم   . پسر از جایش برمیخیزد و خودش سرپا می ایستد و به دختر اصرار می کند تا سرجای اولش بنشیند و کتابهایش را روی صندلی او که حالا خالی شده بگذارد . دختر می نشیند و تشکر می کند . رنگش همچنان پریده و سرد هست . پسرها از رو نمی روند و یکی می گوید : اهان ، پسر شناختمت ! ترم چهار دانشگاهی و پزشکی میخونی . راست میگفتی پس ! اما یادت رفته بند سبزنازک را به مچت ببندی .   ها ! می آمدی نمازخانه و عوض خواندن نماز ، شعر می گفتی و از بهاران و چلچله های سیاه حرف میزدی .  استغفرالله ..............

پسر ساکت است و از پاهای دختر که به هم میخورد چشم برنمیدارد .

راننده گفت : آخر خطه ! صلوات بفرستید و پیاده شوید !

 

 

 

 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱٠/۱٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir