کاروان

زنان - مردان ( داستان کوتاه )

به همسرم گفتم همسایه دعوتم کرده برای مراسم تعزیه ی امام حسین و قسمم داده حتما منم  برم . همسرم برای خودش نسکافه دم میکرد .  گفتم : برای منم توی یک لیوان بزرگ بریزکه  تا برگشتنم ، مقداری هم سرد شده باشد  . گفت : ای به روی چشم همسر نازم ! نمیذارم سرد بشه ،  میذارم روی قلبم داغ بمونه و خندید . گفتم : زود برمیگردم لازم نیست قلبتو بسوزونی . و چادر سیاهم را سر کردم و با عجله رفتم . صدای روضه خوان تا خانه ی ما می اومد . مادر سالار جایی برایم بین جمعیت فشرده به هم  ، باز کرد و کیپ هم نشستیم . سالار دوست کودکی پسرم هست . بیشتر زن ها را نه به اسم خودشان که به  دوستی دوران کودکی  بچه هاشون با پسرم و به نام آنها میشناسم . یکی هم مادر آیدین خله هست . مادر سالار انبار گوشت و پیه است و من پیش او نشسته و  انگار به بالشی نرم تکیه داده ام . جایم بد نیست !  مادر آیدین به مادر سالار گفت : داشتم می گفتم که چه جوری با دعوا و هزار کلک بالاخره این انگشتر را به گردنش گذاشتم تا خرید .  دو روز هم رفتم خانه مامان و کارهای خانه و بچه ها را ریختم روی سرش تا حساب کار دستش بیاد . ببین چقدر زیباست . مادر سالارپوزخندی زدو  گفت : حالا میتونی به خواهر شوهرت پز بدی که شوهرت واست ارزش قائله و دوستت داره . اونم تا ته دلش میسوزه مگه نه ؟ مادر آیدین خندید و گفت : حتی اوایلش  تو انگشتم دید و نپرسید این چیه .... دیدم که رنگش سرخ شد و فشارش رفت بالا . مادر سالار گفت : شوهر من هم یه جور دیگه هست اخلاقش . 

گهواره علی اصغر را آوردند و خیلی ها بر سر زدند و با صدای بلند گریستند . مادر آیدین آن دستی را انگشتر جدید داشت گذاشته بود بیرون از چادر ش و به حرفهای مادر سالار گوش میداد . یکی از زنها که گریه میکرد گفت : صحبت هاتون را آوردین اینجا . بذارین گریه هامون را بکنیم . اینه دیگه مصیبت بر سر همه میباره . و روشو برگرداند و به گهواره نگاه کرد . روضه خوان رفت تا دعای زنی را که پشت در اطاق بست نشسته بود مستجاب کند . زن پشت در نمی گذاشت روضه خوان بره داد میزد تا آرزوم برطرف نشه همینجا میمونم .

مادر سالار گفت : بیچاره زن . بچه دار نمیشه حاجتشو میخواد . بعد گفت : ببین ! هیچوقت نه با شوهرم دعوا کردم نه قهر کردم برم خانه مادرم . تا گفته ام یه چیزی واسم بخره همیشه گفته : ای به چشم جان من . حتما برات تهیه میکنم . جانم در خدمت شماست خانم ! .... مادر آیدین گفت : و واقعا هم میخره برات همه چیزو ؟ مادر سالار گفت : برام مهم نیست بخره یا نه . همین که این چشم را میگه و پیش اقوام خودش بخصوص مادرو خواهرش بهم ارزش میده برام کافیست . نمیدونی چه حال به حالی میشن وقتی شوهرم " چشم عزیزدلم " میگه . نخریده هم باشه فکر می کنند خریده و من از آنها قایم میکنم . آره اینجوریه که از همسرم هم بیشتر بهم احترام میذارن . مادر آیدین سری به افسوس تکان داد و گفت : تو خیلی با سیاست هستی . میدونم . خواهر شوهرم دیروز بهم گفت : بدبخت ، دوست داشتن با زور نیست که ! این برادر منو به روز سیاه نشوندی و به همه مقروضه ....  یه کم عقل هم داشته باش بهت افتخار کنیم . منم با شوهرم قهرم که پیش اون نه تنها از من دفاع نکرد  که در را کوبید و رفت . دستهای مادرآیدین از انگشترهای نگین دار پر بود . و هر دو دستش از زیر چادر سیاه توری برق میزد . هر دو زن به صدای بلند یا حسین گفتند و گریه ی سوزناکی سر دادند .

گوشی ام زنگ زد . همسرم بود . گفت : نسکافه ات داره یخ میزنه . تشریف نمیاری من برم سر کارم ؟ گفتم : ای به چشم عزیزم دارم میام ...  نری ها . تنهایی نمی چسبه بهم .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱٠/۱۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir