کاروان

گالری وحشت ............ ( داستان کوتاه )

قلب های لخم  دست و پاهای بریده و دل و روده ی از تابلو بیرون جسته  با خونی در پس زمینه و پیش زمینه که حتی از قاب تابلوها هم به اطراف سرازیر شده مرا به یاد دکان قصابی انداخت .   نقاش جوانی عاشق هنر به قول خودش که در بیوگرافی اش به خاطر هنر هرکاری می کند چنان خون انسان را از درونش بیرون کشیده و با قلم به چشمان دریده اش پاشیده که انگار خون خودش هست . رنگ چهره اش به شدت پریده تلو تلو میخورد و چشمانش دو دو می زند . انگار سرش هم گیج رفته و زمین خورده چون شلوارش قسمت زانو پاره پاره است و شیشه ی ساعت بزرگش که اندازه ی پیاله ماست خوریست حسابی ترک خورده .......... روی مچ دستش زخمی تازه به چشم میخورد موازی بند ساعت که به قرمز سوخته می زند عین رنگ مات قرمز قاب آثارش . هر از گاهی از دست مخاطبانی که پر از سوالند در میرود وبه دستشوئی میرود . زنی سایه به سایه دنبالش هست و به جای او به سوالات ماها جواب میدهد . زن مادرش است و مثل پسرمضطرب و دلواپس .  گاهی شیرینی بزرگی را دهن او می تپاند و می خندد و می گوید : جوانهای امروز جون ندارن که ! از تکنیک کارهایش پرسیدم گفت : من که چیزی سرم نمیشه والله . خودش هم تازه گیها حال درست و حسابی ندارد توضیح بدهد رفته خون داده تا پول نمایشگاه و رنگ و هزار جور مکافات را تهیه کند . از چند ماه پیش هم که پدرش به یکباره ناپدید شده تعادلش به کل به هم ریخته ........... چند پلیس در گالری یه تماشای کارها مشغولند و در گوشی چیزهایی می گویند . پسر جوان ناخنهایش را می جود و نگاهش را به ساعت می دوزد . سرتاسر تابلوها پراست از رنگ های سرخ لخته لخته ......... پیکره های بریده و جزغاله .  با وحشتی نا آشنا از گالری می زنم بیرون ............................

 

                                 ****

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۸/٢٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir