کاروان

گرم و سرد ( داستان کوتاه )

هوای بسیار گرمیست . دختربچه کتاب آشپزی را که پدر برایش خریده توی طاقچه میگذارد و دوان دوان روانه دکان پدرش میشود طبق معمول پول میخواهد . میخواهد  " سوپ سرد  "  آن کتاب را مطابق میل پدر تهیه کند و چه اشتیاقی دارد برای اینکار .......... پدر کارش پول دادن هست بدون اینکه بپرسد برای چی ؟ ولی دختربچه خودش خندان میگوید : میخوام برای ناهارت سوپ درست کنم  سوپ سرد !

پدر قیافه اش همیشه غضبناک و خشن است ولی مختصری لبخند میزند و این به چهره خشن اش نمیاد . درحالیکه ساطور را بالا میبرد تا گوشت را شقه کند دختر در پیچ کوچه می دود و پول را در دستانش میفشارد . پدر موقعی که سوپ سرد کتابی را می چشد خنده را سر میدهد و می گوید : این که همان آبدوغ خیار خودمانه ........ من که نمیخورم سردی می کنم ! و تمسخر را لای خنده لقمه می کند و به خوردش می دهد . لقمه در گلوی دختر گیر می کند و سرفه های خفه کننده اشکش را سرازیر میسازد . قسم میخورد هیچوقت آشپزی نکند . بعد که مادر می میرد و مادر تازه دست به سیاه وسفید نمی زند دختر که حالا نوجوانی شده وقتی صاحب پنج - شیش خواهروبرادر میشود سوگندش را می شکند و دایم می پزد و ظرف میشوید و شبها درس می خواند . یه عالم مطالب آشپزی و نکات ریز خانه داری را  از تمام مجلاتی که درطول سالیان بچگی و نوجوانی گردآوری کرده تقدیم اولین عروس خانه شان می کند ولی همه آنها قاطی خرت وپرت های پشت بام شده و دراولین باران شدید ریزریزشده و از ناودان روانه جوی آب کوچه ها میشود . بعدها که  مادر شد دست به هرکارسیاه وسفیدو همه رنگی زد تا چشم و دل فرزندانش را سیر سیر کند ولی درمقابل مادرشوهرباتجربه که مزه دهان همه خصوصا پسرش را میدانست کم آورد و از چشم شوهرافتاد . دراین رقابت تنگاتنگ یکطرفه ریاست را تمام وکمال تقدیم مادر همسرش کرد و ترجیح داد کتاب و کتاب و مجله بخواند و مزه تلخی ها و شیرینی ها و شوری و بیمزه گی و هزاران مزه را از لای آنها بچشد ولی دل شوهری راکه از دست داده بود بدست نیاورد هیچوقت  ! ازاین رقابت نفرت داشت و گریز میزد و هیچکس را مقصر نمیدانست الا خودش را که هیچ انگیزه ای برای رقابت با دیگران نداشت . خسته بود ازهمه . از شکم ها و از دهانها که می جنبیدند و آروغ میزدند . یا گاهی تعریف میکردند و گاهی با خشم و عصبانیت بشقاب را هل میدادند به گوشه سفره . از زمان "  سوپ سرد  " روح غذاهایش از دست رفت و  ................

از نوشتن خسته شد . باید صبحانه حاضرکند . سماور می جوشد و خود را هلاک می کند . تولد همسرش هست امروز . ازش می پرسد : چه غذایی برای ناهارت درست کنم ؟  

همسرش جواب میدهد : امروز خیلی سرده . آش یا سوپ درست کن اما مثل سوپ مامان باشه ها !  دلش فشرده میشود . دستمال آبی رنگی را که از قلابی به شکل قلب آویزان کرده برمیدارد و آرام می اندازد روی قوری چینی تا چای خوب دم بکشد .

هوا بسیار سرد  و روحش انگار یخ زده است . می خواهد برای ناهار  " سوپ سرد  "  درست کند و بعد سوگندش را تا ابد نشکند ........................ !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۸/۱٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir