کاروان

گمشده ( داستان کوتاه )

زن روی تخت ، به زن درآینه نگاه می کند و برایش لبخند میزند . زن در آینه ،  لبخند نمی زند و مات و مبهوت به زن روی تخت نگاه می کند . آنقدر خیره که ، بالاخره اشک او را در می آورد . بعد با لبخندی براق در قاب آینه ، دل مرد ی را می زند  که تازه ازحمام بیرون آمده و موهایش را با حوله خشک می کند . با وجود مرد مقابل آینه ، زن روی تخت ، خود را گم میکند ! .....................................................................................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٩/٢۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir