کاروان

ماه کامل نمی شود !

          نقدی بر کتاب :

   "   ماه کامل می شود   "


         

                 اثر : فریبا وفی

 

 

                  *******

 

ارزیابی شخصیت بچه های سال 1340-1350 کار پیچیده و دشواری است . نسلی که مهم ترین حوادث تاریخی و اجتماعی از زندگی او گذشت و چون سیلابی همه را غربال کرد . این نسل کمتر روی آرامش را دید و در پی آرامشی ذهنی بعدها دچارمشکلات عدیده ی روحی شد که انکار ناپذیر است . البته و صدالبته راه درست فقط یکی است ولی هزاران راه را رفتند و امتحان کردند و سرخورده و بیمار برگشتند . آدرس راه درست در خم تاریخ بن بست بود. حکایت نسل ماست که آخر هر ماه هم کامل نمی شویم و در اول هر ماه به چشم خیلی ها دیده نمی شویم مگر خیلی نازک و تیز چون داس که تاریکی آسمان ها را درو می کند انگار ! متولد خرداد ماهم .............. درست اواسط آن . یعنی هرآنچه یک خرداد ماهی دارد من در هسته ی اولیه اش به تمام و کمال دارم . نه اولش هستم کال و نه آخرش ته مانده . هسته ی درونی خرداد ماهم . و در پاییز نطفه ام بسته شده به این ترتیب ! متناقض و چند شخصیتی و بی ثبات . این مطلب را در اینترنت خواندم و در کتابی که در باره متولدین این ماه نوشته بودند . برداشت کردم که  با رفتار و کردار  من می خواند و مغایرتی ندارد هیچکدام از آنها با ذهنیت من .از این که میتوانستم خودم را در چند سطر و چند صفحه خلاصه کنم بدم آمد ولی بالاخره قبول کردم که شاید چند لغتی هم شاید نباشم . کاری به شهرنوش و راوی و بهادر و استاد ندارم چون همه در وجود من به نوعی هستند و زیست می کنند مثل هزاردستان ! تعجب نکردم ! همه می توانند درون من زندگی کنند جز خودم !! خودم لاک خودم را نمی پسندم و مدام چون اسبی رام نشده جفتک پرانی میکنم . البته دیگران چنین می گویند و الا هیچکس دوست ندارد اسم حیوان نجیب یا نانجیبی را روی خودش بگذارد . یا شاید خرس ! که با تمام بزرگیش شاید یک پشه ی کوچک زیر جلدش برود و دیوانه اش بکند . یا بهتر بگویم : دوستی خاله خرسه شاید . خیلی اوقات دوستی ام ، دوستی خاله خرسه هست !! چون یادنگرفته ام دوست را چطور توی دستانم نگهدارم و با بعضی ناشیگری های غیر منطقی که حتما جزو خصایل درون منست و خودم در بروز آن نقشی ندارم ، سنگ میکوبم روی سرش و حساب دوستی را می رسم . از هزار تا دوست که داشتم فقط انگشت شماری مانده اند که شاید آنها هم در طالعشان بوده با چون منی باشند و الا حساب آنها را  هم میرسیدم . !!! که اینها دلیل مبرهنی بر صحت گفتار م است .

عاشق سفرم ! اما تابحال به جاهای دور نرفته ام که آرزویش به دلم مانده هنوزم . اما سفری که خودم به تنهایی رفتم و تجربه کردم خیلی جالب و عجیبه . سفری که دیگران بار منو به دوش کشیدند و از آنجا برم گرداندند . سفری که حالا هم مزه اش زیر زبانم به شیرینی میزند . دقیقا یادمه :یک سفر شخصی و کاملا روحانی بود . مثل سفری که درویش ها به آن اعتقاد زیاد دارند و در بعضی جاها که ادعا می کنند رفته اند ، خنده ی عده ای بلند میشود و پشت سرش میگویند : یارو قاطی کرده انگار ! و می خندند دوباره و بر صحت عقل خودشان شکرگزاری می کنند .

 

: در کلاس نقاشی بودم و تا حدودی خسته . چشمهایم باز نمیشد . نه ! نه !! خسته نبودم ، یادم آمد که خیلی هم سرحال بودم چون بنظرم آن کاری که سوررئال می نامدش و بنظرخودم شاهکاری محسوب میشد ، خلق کرده بودم و از این که با فارغبالی کارکرده و در عرض یک ساعت تمام کرده بودم یک حس خوب و خوش رهایم نمیکرد . باخودم گفتم چند پله برم پایین و به بچه های دیگر سری بزنم ببینم آنها کارشان چطور پیش رفته و یک گپی هم بزنم . هنوز یک ساعتی مانده بود تا وقت کلاس تموم بشه . رفتم سراغ خانم ........ از جایش بلند شد و گفت : خوشحالم از دیدن شما . بیا یه نظری به کارم بکن ببین خوبه ؟ دیدم و گفتم : خوبه اما هنوز خیلی کار داره ! ازش پرسیدم وقت های دیگرش را در خانه چطوری سپری میکنه ؟ توی خونه هم کار میکنه یانه ؟ منظورم نقاشی بود . گفت :آنقدر مشتری دارم که اصلا وقت نمی کنم به نقاشی فکر کنم . کار اصلی من انرژی درمانی هست . گفتم : وای ! چه خوب ....... منم مدتیه دراین مورد یه چیزایی میشنوم ولی نمیدانم چندو چون قضیه چیست و چه مبحثی هست . میشه بیشتر اطلاعات بدی در این مورد که خیلی مشتاق دانستنم . گفت : دست راستت را بده به من ! و بعد با حرکتی سریع دستم را گرفت و نگهداشت توی مشتش . دستش بزرگ و قوی و کشیده بود . نبضم را گرفت و گفت : الان حالت خوبه ؟گفتم : آره ! از این بهتر نمیشه !! گفت : حالا چشماتو ببند و به هیچ چیز فکرنکن لطفا . با نوک انگشت دست دیگرش  کف دستم را قلقلک مانندی میداد و زیر پوستش چیزی را انگار جستجو میکرد . چشمم را کاملا بسته بودم و منتظر بودم بریم باهم به درون من . خودش گفت آماده باش باهم به سفری بریم !!! بعدگفت : سابقه بیماری قلبی و غیره که نداری ؟ گفتم : بیماری غیره دارم اما قلبی ندارم . و خندیدیم هر دو . گفت : پس حالت خیلی خوبه !!! دستم توی دستش یه جوری شد . درون دستم مثل اینکه باران و برف میبارید و باد میوزید . ذره ذره احساس کردم بدنم هم گرم میشود و گرما چون ره گم کرده ای نمیداند در کجای تنم آرام و قرار بگیرد . می دوید توی سرم و بعد سریعا می آمد توی گلویم و سرم و بعد می آمد توی قلبم و در می رفت توی پاهایم . زانوهایم لرزید و سردردم شروع شد . فقط توی دلم گفتم کاش بگه تموم شد و چشماتو وا کن . از اینکه حرفش را بزنم زمین و سر خود چشمامو باز بکنم خجالت می کشیدم . دستم با وجود اینکه توی دستش بود اما حس نمیکردم . ناآرامی وجودم را در بر گرفته بود و به یکباره خودمو از دستش خلاص کردم . بعد الکی خندیدم و گفتم : اینا یعنی چی ؟ چکار کردین ؟ تمام بدنم یه طوری شده بخدا . 

گفت : از مقدمات فرا درمانیه . برای جستجو ی درد درتمام تنت و وجودت . اگر مشکلی خاص داشته باشی خوب میشی . باور نکردم و و آمدم بالا در جایی که قبلا کار میکردم . استاد به کارم زل زده و فکر میکرد . منم به گفته ی خانم ........ فکر میکردم که چند لایه حفاظتی داره و تا لایه پنجم پیشرفت کرده به نحوی که میتونه بیماری دیگران را بگیره و به خودش منتقل کنه و از خودش رد کنه بره بعدا ! بدون اینکه به خودش صدمه ای برسه . البته اگر این حرفارو قبل از انجام عملیات می گفت میترسیدم و نمیگذاشتم منو موش آزمایشگاهی بکنه . استاد خندید و گفت : داشتین فال می گرفتین اونجا ؟ ............ یارای جواب دادن نداشتم . فقط گفتم : استاد من حالم خوب نیست اجازه میخوام زودتر برم . و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از کلاس خارج شدم . تا برسم خیابان حالت تهوعی منو در برگرفت و خوشبختانه در  جوی ،  آبی روان بود . چندبار عق زدم در آن که ماشینی نگهداشت و راننده گفت : خانم حالتان خرابه برسانم بیمارستان ؟ گفتم : بیمارستان نه . خانه ام .... بچه هام ... لطفا زود باشین . نایلون پالت را درآوردم و گرفتم جلوی دهنم . سوار که شدم و بدنم که تلو تلو میخورد ، درد را با تمام وجودم بالا می آوردم و دوباره از نو شروع میشد . راننده ترسیده بود و می گفت ک مطمئنید آدرس را درست گفتین ؟ و من در جوابش گفتم : اگر میترسه بمیرم همانجا پیاده ام کنه و بره . گفت : خانم ببخشید منظورم این نیست تا دم درتان حتی میبرم . آخه حالتان خیلی بده . در گوشی همراهم به دخترم گفتم تا برسم خانه برایم آب قند درست کنند و تویش عرق نعناع و کاتوتی هم بریزند که فشارم افتاده و الانه که میمیرم . دخترم چیزی گفت شبیه دعوا که رفته ام کلاس و با بوی رنگها و تربانتین خودمو بیمار کرده ام باز . 

راننده آمد درون کوچه و درست مقابل خانه ام ماشین  را نگهداشت و من با قدی خمیده وارد راهرو شدم . انگار قدم را از وسط بریده و وارونه - وارونه روی هم گذاشته بودند . پله ها را تقریبا خزیدم و و از فرط گرمای درون لباسهایم را در آوردم پله به پله .... ! میسوختم و یخ میزدم دوباره . ( چله زمستان بود ) و بعد افتادم روی زمین . دخترم دولیوان آب قند درست کرده وبا کدئینی داد دستم . غر میزد که چرا رفتم کلاس با آن سردرد ؟ دو لیوان را سر کشیدم و بعد به راستی مردم ! ............ روی زمین بیحرکت بودم ولی خودم بالای سرم بودم و در کنارلوستر سقف به خودم که روی زمین افتاده بودم نگاه میکردم و بچه هام و مادر شوهرم تکانم میدادند به تندی و گریه میکردند . از آن بالا داد زدم : زنگ بزنید باباتون بیاد مرا ببرد یه جایی . من مرده ام ! انگار صدایم را شنیدند و زود زنگ زدند . همسرم در عرض چند دقیقه آمد و منو کشان کشان از پله ها پایین بردند . همسرم خجالت می کشید پیش مادرش منو تو آغوشش بگیره و ببره بذاره توی ماشین که دم در نگهداشته بود . خودم هم به دنبال خودم به آرامی حرکت میکردم و عرق صورتم را پاک میکردم . صورتم یخ زده بود آخه مرده بودم . همسرم به تندی گفت : بازم رفته کلاس و با بوی تینر و هزار زهرمار سرشو و خودشو کشته ، آمده خانه . و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به هنر و کلاس و غیره که از ترس داد و بی داد او انگار به خودم آمدم و زنده شدم . من نباید بدون اجازه ی او حتی می مردم . رفتیم اولین اورژانس سر راه که گفتند فشارش خیلی بالا رفته و باید خوشحال باشین که شاید مرده بوده و دوباره با معجزه ای  زنده شده ............ مادرش سر نماز بوده ! اگر دیر می آوردین رفته بود . زیر سرم خوابم برد و نیمه های شب در منزل و کنار همسرم بودم . همسرم گفت : تا مدتی حق نداری کلاس بری . مردم از دست شماها .

فردا که رفتم کلاس ! استاد گفت : حالت خوبه تو ؟ دیروز رنگت حسابی پریده بود ،  نه ! نپریده بود قرمز شده بود . انگار آتش گرفته بودی . گفتم : استاد تو هم با این هنرجویانت ! یه بلایی سرم آورد خانم .......... که ! و از اول تا به آخر گفتم هرچی دیروز سرم آمده بود . گفت : بابا ، اون فالگیره !! و خندید و گفت : میتونی ازش شکایت بکنی اما چون موضوع در کلاس هنری اتفاق افتاده و این به دور از اخلاق هنری است بهتره منصرف بشی و اونو ببخشی . تقصیر خودته دستتو میذاری تو دست همه !! و زود اعتماد میکنی به همه .... گفتم : استاد ، چه شکایتی ؟ دوباره علاقمندم بقول اون اسکن بشم و بمیرم واقعا . کارش خیلی درست بود . گفت : آرزو بر جوان عیب نیست ! حالا تا نمردی برو اون تابلوی خودتو  ببین   و بگو عنوانش چی میتونه باشه . به تابلویی که دیروز تمام کرده بودم انگار از نو نگاه میکردم .  گفتم :  استاد  ،    " ماه کامل نمیشود  " را دوست دارم عنوان این کار بکنم ....... استاد گفت : نمیتوانی برای امتحان کردن خودت ، یکی دیگر را وارد بازی بکنی !

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 


 

 


 

 

    

ادامه ندارد .................


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٩/۱٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir