کاروان

روی دو دیوار : ( داستان کوتاه )

 

زن به گل شمعدانی پشت پنجره آب میداد که آنها را دید . روبروی هم  ، روی دیوار مشترک  همسایه و خودشان  ایستاده بودند  و با چشمهای زرد به هم نگاه میکردند .  گربه ها رنگ موهایشان سیاه زاغی و پشمالو بود و از دور به ببری شبیه بودند که از فرط خشم بدنشان باد کرده بود . هر لحظه آماده بودند به هم بپرند اما در حرکاتشان بسیار تمرکز میکردند و عین جنگجویان سامورایی فقط سرو گردن تکان میدادند . انگار  یک لحظه باهم میخواستند به تفاهمی برسند اما زود پشیمان میشدند و دوباره دم هایشان را در هوا چون شلاقی می چرخاندند و از هم رو برمیگرداندند . مثل اینکه سالهل از هم قهر بودند و کدورت داشتند . زن آرام ایستاده و حرکات آنها را می پایید . میخواست  تا آخر صحنه را ببیند . گربه سمت راست بزرگتر از دیگری بود و مثل رطیلی چنبر زده و آماده هجوم بود و آن دیگری پا پس میگذاشت تا فرار کند اما انگار میخکوب شده بود و نمیتوانست در برود . زن آرام رفت و دوربین را آورد . میخواست هفته بعد در یک مسابقه عکاسی شرکت کند و ابن سوژه برایش جالب بود . موهای سیاه گربه ها  سیخ شده و دماغشان را به هم می مالیدند که شوهر زن آمد برای ناهار . جواب سلامش را زن با اشاره ی سر داد و انگشتش را روی لبانش گذشت تا مرد سرو صدا نکند . مرد از دیدن زن که داشت از  پشت پنجره چیزی را تماشا میکرد و سرخ شده بود ناراحت شد . گفت : لااقل چادر سرت کن . می بیننت از بیرون ! زن گفت : میشه لطفا بذاری یه عکس از اینا بگیرم برای مسابقه ؟ طولی نمیکشه فقط منتظر فرصت شکار یک زدو خورد جالبم . هیچکدام پیشدستی هم نمیکنه .

مرد گفت : چایی هست ؟ ناهار آماده هست  من بخورم برم تعمیر ماشین که دیروز زدم به مینی بوس ؟ زن گفت : فقط یک لحظه ! الان دعواشون تمام میشه نمیتونم عکس بگیرم . مرد عصبانی شد و زیر اجاق را روشن کرد تا چایی را گرم کند . بعد رفت از یخچال غذای سرد دیشب را آورد و با حرص روی میز گذاشت . زن نه میتوانست از گربه ها که هردم خشمشان شعله ور میشد دل بکند و  نه حرکات عصبی همسرش را تحمل بکند . با حالتی خشمگین برگشت و رو به مرد گفت : حالا نمیشد یک ذره صبر کنی من کارمو بکنم ؟ چرا همه چی رو به هم میزنی ؟ مرد آمد جلو و از بازوی زن کشید و داد زد : حالا بدهکار هم شدم ؟ این چه وضعی ست ایستادی و بیرون را دید میزنی ؟  و زن را کشید طرف خودش و هل داد به سمت دیوار . دوربین از دست زن افتاد و به دیوار خورد .

گربه ها در رفتند !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٩/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir