غروب دیروز و امروز
دلم میخواهد در سرمای گزنده ی کوه خودم را به دست بادی بسپارم که سمت و سویی ندارد . میخواهم در سرگردانی خودم اسم کسی را فریاد بزنم با بغض و به داد کبوتری زخمی برسم که در میان برگهای خشک باغچه افتاده و با بالهایش روی خاک می لنگد .دلم میخواهد اماپاهای دل افلیجم از جا برنمی خیزد حالا . غروبی دیگر از کوه ها و باغچه ها گذشت ......
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ق.ظ ; ۱۳٩۱/٩/۱٢