کاروان

داستان کوتاه : ( موسیقی لایت )

برخلاف همیشه که بچه هایم با وجد و نشاط ، باریدن باران را اعلام می کردند و برای تماشا پشت پنجره به صف می ایستادند ، اینبار همسرم بود که تا از سرکار به خانه برگشت با شعفی بیسابقه داد زد : بارون میباره !! ... بیا ... بیا گوش کن .

بچه ها رفته بودند خانه ی خواهرکوچکترم و نبودند به صدایش ، صدایی بدهند . سری به اطاق خواب زد و دید که سرم را قاطی گوشهایم فشارمیدهم . گفت : بازم سرت ، سربه سرت گذاشته ؟ ... یه کم صبرکنی میام پیشت ! برایت یک آسمان باران آورده ام گوش کنی . آرام بخشه ! و رفت انباری تا لباسهایش را عوض کند . قدم هایش را آهسته کف اطاق می گذاشت . میدانست سرو صدای زیادی سردردم را بدتر می کند . هدبند سیاهی روی چشمم گذاشته بودم تا نور اذیتم نکند . کوچکترین نوری دراین مواقع مثل سوزنی بود که در مغزم فرومیرفت و در می آمد .  از گوشه هدبند به پنجره بالای سرم نگاه کردم . هوا گرفته و ابری بود اما  قطره ای باران  نمی بارید . تعجب کردم از احساساتی شدن بیموقع او . هرموقع که بارانی می بارید یا برفی ، میگفت : ای بابا ! شماها چه خبرتانه احساساتی میشین با دیدن باران  ؟ یکی  سوت میزنه  ، یکی گیتار  و دیگری تارش را . و یکی هم که دیوانه میشه و میره زیر باران خیس میشه و سرما میخوره . منظورش از دیوانه من بودم .

سرو صدای قاشق و چنگال از آشپزخانه مثل نبرد دو نفر شمشیرباز توی سرم بود . همسرم ناهارشو میخورد . گوشهایم را محکمتر فشردم و درد پیچید لای دندانهایم . دهانم کلید میشد رفته رفته . بعد رخوت عجیبی به تنم افتاد . اثر داروهای کدئین بود که پلک هایم را به هم میدوخت آرام . احساس کردم که آمد و در را بست و بعد کنارم آهسته دراز کشید .    لب تاپ را باز کرد و فلش را نصب کرد . یک طرف گوشی هدفون  را به یک گوش من و طرف دیگرش را به گوش خودش گذاشت . و گفت : حالا باهم میریم در حال و هوایی که دوست داری و لذت میبریم کنار هم . موسیقی لایته . همش باران میباره و صدای رگبار و رعد و برقه .....  تعجب من زیر هدبند سیاه برای او مشخص نبود . همسرم و این حرفا ؟ تابحال  بقول خودش چنین  " رمانتیک " نشده بود . دستم را توی دستش فشرد و گفت : بریم عزیزم  و سرش را چسباند به سرم . سردردم کم شده بود از بس به رفتار او فکر میکردم .

باران ،  با چکیدن قطراتی و دانه دانه شروع و بعد با صدای مهیب رعدو برقی به رگبار تبدیل شد . از دور می آمد و در نزدیکی گوشم رد میشد و به گوش همسرم میرفت . یک موسیقی بی کلام سه بعدی بود و واقعا لذت بخش و آرامش دهنده  . خنده ای ملایم بخاطر شور و شوق او  وجودم را فرا گرفت  . مثل کودکان شده بود . خودش را نزدیکتر کرد و گفت : ببین ! ببین سنگها چطور زیر باران صدا میدن و زمین چقدر تشنه ی آن است و به جانش می کشد تمام آب را ؟  و من و  تو هستیم که می دویم تا خودمان را به خانه چوبی بین دره برسانیم و در آنجا پناه بگیریم .

 و واقعا هم صدای دویدن دو نفر که با خنده می دویدند ، می آمد توی گوشمان . صدای خنده زن و مردی بود که گاهی هم پچ و پچ می کردند و یواشکی چیزی بهم می گفتند . شبیه صداهای ما نبود اما . ما اغلب دعوا میکردیم . آن دو ایستادند و ماهم انگار ایستادیم . چیزی را جستجو میکردند . همسرم گفت : گیره ی موهای تو گم شد ه از بس دویدیم . دارم موهاتو که خیس شده ، مرتب میکنم و من میگم : گیره ی منو پیدا کن ! یادگار اونه  . گفت : نه ! اون خیلی وقته شکسته . گیره ای که من برات خریدم با نگین های کهربایی ... اونو گم کردیم . لطفا دیگه از قدیما حرف نزن . بذار راحت باشیم لااقل الان . در صدای همسرم انگار چیزی شکست . دستش را از دستم کنار کشید و آه اش را پنهان نکرد برخلاف سابق . صدها بار گفته بود حرف گذشته را نزنیم و من صدها بار قول داده بودم . الان زیر باران حس کردم صبرش به سر آمده و با گامهای آهسته دنبالم می آید . دستش را گرفتم و گفتم : بیا بریم تا سرما نخورده ایم . دستم را دوباره فشرد . زود می رنجید و زود می بخشید .

رسیدیم کلبه . مال ما بود . وقتی می رفتیم کوه می گفتیم : هرجا کلبه خرابه هست مال ماست و خدا سندش را به نام ما زده . و آنجا را برای روزهای پیری خودمان ، خانه سالمندان خودمان کرده بودیم . داخل کلبه سرد بود .  با هیزم ها آتشی گیراند و لباسهای من و خودشو که کاملا خیس شده بود مقابل گرمای آن خشک کرد . بدنم یخ بسته بود . در آغوشش فشرد و گفت : چرا همیشه اینقدر سردی ؟ چرا همیشه انگار از زیر باران برگشته ای ؟ جوابی نداشتم . فقط به لباسهایم که بخار از آن بلند میشد نگاه میکردم . صدای عوعوی سگی از دور به گوش می رسید . همسرم گفت : نترسی ها .... این فقط یک صداست برای مهیج شدن صحنه ترتیبش را داده اند . نمی ترسیدم . گفتم : کاش همش گرگ ها می آمدن و .... همسرم گفت : باز یاد کودکیت کردی ؟ که از ترس گرگها خوابت نمی برد تا سحر ؟ همسرم چفت در را از پشت انداخت و گفت : حالا هیچکس نمیتونه بیاد اینجا . حتی گرگ ها . و خندید و آتش صورتش را سرخ کرد . هوا تاریک شده و صدای باران هم قطع شده بود . صدای غازهای سفید از آسمان به گوشمان رسید . داشتند به جای گرم کوچ می کردند . امسال سرما زودتر از راه رسیده بود . به او گفتم : بیا بریم بیرون و کوچ آنها را نگاه کنیم . گفت : بیا . هوا سرد بود ، خیلی سرد ، داشت برف می آمد . اولین برف در اواخر پاییز . دستم را گرفتم زیر برف و دهانم را بسوی آسمان باز کردم . یخ زدم کنار همسرم و سردردم بازهم شروع شد . با دستانم گوشهایم را محکمتر از قبل فشردم و گفتم : دیگر طاقتم تمام شده از درد . و نشستم روی زمین گل آلود و گریستم  . دستش را دراز کرد بسوی دستم  اما نمیتوانست منو که یخ زده بودم از زمین بلند کند . خودم از جا برخاستم به دشواری و اطراف را نگاه کردم . گوشهایم را آنقدر کشیده بودم که سرخ سرخ شده بود . در آینه می دیدم . در بسته بود و از همسرم خبری نبود . باید یک آرامبخش دیگر میخوردم . از اطاق خواب خارج شدم . او در سالن پذیرایی مقابل تلویزیون دراز کشیده و هدفون را به گوشهایش نصب کرده بود تا صدای ناله و گریه های منو نشنوه  و همانجا خوابش برده بود از ظهر . 

 بیرون باران تندی میبارید و به پنجره میخورد . 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٩/٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir